اروند رود

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
شهرستان آبادان

شهرستان آبادان

شهرستان آبادان جنوبی‌ترین شهرستان استان خوزستان است و از شمال به شهرستان‌های شادگان و خرمشهر، از شرق و جنوب به خلیج‌فارس و از غرب و جنوب‌غربی با کشور عراق مرز مشترک دارد. این شهرستان دو بخش به نام‌های مرکزی و اروندکنار دارد که اروندکنار، مرکز بخش اروندکنار و آبادان مرکز بخش مرکزی شهرستان آبادان است. آب و هوای این شهرستان گرم و مرطوب است و اغلب مردم آن پیرو مذهب شیعه دوازده امامی هستند.


جزیره آبادان منطقه‌ای است محصور بین رودخانه‌های کارون، بهمن‌شیر و اروندرود و خلیج فارس که طول آن شصت و چهار کیلومتر و عرضش بین سه تا بیست کیلومتر در نوسان است و 2796 کیلومتر مربع وسعت دارد. قسمت‌های جنوب‌شرقی جزیره به صورت زمین‌های پست و باتلاقی است. عضدالدوله دیلمی (372 ـ 324 ق)، برای کوتاه کردن مسیر کشتی‌هایی که از اهواز عازم بصره بودند، دستور داد که از کارون تا اروندرود نهری حفر کنند که به «فم عضدی» معروف شد و در نتیجه شبه جزیره آبادان به صورت جزیره درآمد. در دوره هخامنشیان نام این شهر «آپ پات آن» بوده است، «آپ» یعنی آب، «پات» یعنی پائیدن و در کل آپاتان یعنی محل نگهبانی از آب‌های سه‌گانه اروندرود، کارون و بهمن‌شیر. از آنجا که قبل از ایجاد پالایشگاه نفت زمین این شهر، شوره‌زاری بیش نبوده و با ایجاد پالایشگاه و تأسیسات نفتی، آبادانی و رونق یافته است، لذا در شهریور ماه سال 1314 ش براساس مصوبه هیئت‌وزیران آن را آبادان، از ریشه همان آپاتان نام‌گذاری نمودند. شهرستان آبادان در 1321 ش تشکیل شد و بنابر تقسیمات کشوری در دی ماه 1366 ش تعداد دهستان‌های این شهرستان به شش دهستان رسید.

با آغاز نخستین حرکت‌های انقلاب اسلامی، مردم جزیره آبادان نیز به صفوف دیگر انقلابیون ایران پیوستند. در این میان نقش کارگران پالایشگاه نفت که یکی از حسّاس‌ترین رشته‌های حیات اقتصادی کشور را در دست داشتند بسیار کارساز بود.

با آغاز جنگ، این شهرستان آماج حملات هوایی و زمینی ارتش عراق قرار گرفت و خسارات مالی و جانی فراوان بر آن وارد آمد و پالایشگاه، تأسیسات نفتی، بندرگاه‌ها، فرودگاه و دیگر مراکز صنعتی و اقتصادی، شبکه‌ی آبرسانی، تأسیسات برق و نیز مناطق مسکونی بسیاری آسیب دیدند. اشغال شهرستان آبادان یکی از اهداف اصلی ارتش عراق در جنگ با ایران بود که در چنین صورتی عراقی‌ها می‌توانستند ضمن تسلط بر اروندرود و شمال خلیج فارس، بندر امام خمینی (ره) و ماهشهر را تهدید کنند.

حکومت عراق، قرارداد 1975 الجزایر را که در آن حاکمیت مشترک ایران و عراق بر اروندرود به رسمیت شناخته شده بود در 1359/06/26 به طور یک جانبه ملغی اعلام کرد و پنج روز بعد با آغاز رسمی جنگ نیروهای خود را به سوی جزیره آبادان روانه کرد.

ارتش عراق پس از محاصره خرمشهر و آبادان در 1359/07/19 و با عبور از کارون در 1359/07/21 به این شهرستان نفوذ و بخشی از اراضی شمال‌شرقی آن را اشغال کرد و توانست با عبور از بهمن‌شیر در 1359/08/09 به این جزیره نفوذ کند. اما با مقابله مدافعان آبادان به خارج از جزیره عقب رانده شد و در شمال آن به محاصره جزیره اکتفا کرد. با عملیات ثامن الائمه علیه‌السلام در 1360/07/05 حصر یک ساله آبادان شکسته شد. با انجام عملیات والفجر 8 و تصرف فاو این شهرستان به عقبه تدارکاتی فاو تبدیل شد و نخلستان‌های این شهرستان در اروندکنار و چوئبده نقش مهمی در استتار رزمندگان در عملیات‌های والفجر 8 و کربلای 4 ایفا نمودند.[۱]


شهر آبادان

آبادان مرکز شهرستان آبادان و پس از اهواز، دومین شهر مهم استان خوزستان است که از شمال به خرمشهر و رود کارون، از شرق به رودخانه بهمن‌شیر و اراضی مسطح باتلاقی و از جنوب و غرب به اروندرود منتهی می‌شود. نام این شهر در گذشته «عبادان» (یعنی عبادت‌کنندگان) بوده است. در سال 1314 ش طبق مصوبه هیأت وزیران نام عبادان به آبادان تغییر یافت. از مناطق مشهور شهر آبادان می‌توان به محله‌های بریم، بوارده، اروسی، فیه، هزاری‌ها، هلندی‌ها، امیری، احمدآباد، شاه‌آباد، فرح‌آباد، میدان طیب و بهمن‌شیر اشاره نمود.

این شهر دارای فرودگاه و بندر است که به دلیل داشتن پالایشگاه نفت و راهبردی بودن و هم‌مرزی با کشور عراق از زمان جنگ جهانی دوم از مهم‌ترین شهرهای خاورمیانه و ایران بوده است. نفت از اغلب مناطق خوزستان با لوله به این شهر می‌رسد و پس از تصفیه به نقاط مختلف کشور و برخی مراکز معاملات نفت جهان صادر می‌شود. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از وقایع مهم آبادان آتش گرفتن سینما رکس به دست عوامل رژیم پهلوی در 28 مرداد 1357 بود که در آن حادثه 377 تن جان خود را از دست دادند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی عوامل ضد انقلاب دست به اقدامات خرابکارانه متعددی در سطح شهر آبادان زدند که از جمله آن‌ها؛ انفجار بمب در محوطه پالایشگاه در 23 خرداد 1358، تخریب پل واقع بر نهر محربی و نهر ابوالفضل در سوم دی 1358 و انفجار چند لوله نفت و گاز در شمال آبادان در 16 اسفند 1358 است. از همان ابتدا آیت‌الله غلامحسین جمی (امام جمعه آبادان) و جمعی از مبارزین، کمیته انقلاب اسلامی را در آبادان تشکیل دادند و به مقابله با اقدامات خرابکارانه ضد انقلاب پرداختند.

آبادان از نخستین ساعات آغاز جنگ در 31 شهریور 1359 با تهاجم هوایی دشمن روبه‌رو شد و خساراتی به پالایشگاه آن وارد شد. در مهرماه 1359 آتش سنگین توپخانه دشمن از جنوب اروندرود بر تمام منطقه خرمشهر و آبادان باریدن گرفت و به فرودگاه آبادان، تأسیسات نفتی و اسکله‌های شهر و حتی بیمارستان‌ها آسیب جدی وارد شد. در 19 مهر دشمن، آبادان را به محاصره کامل خود درآورد با این حال حدود ده هزار نفر از ساکنین آبادان شجاعانه در شهر ماندند و آبادان را ترک نکردند.

با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر شکست حصر آبادان، با تشکیل ستاد فرماندهی اروند در ماهشهر، سرهنگ حسنی سعدی به فرماندهی منطقه عملیات آبادان - خرمشهر منصوب شد. از طرفی نیروهایی که شامل نیروی زمینی ارتش، تکاوران نیروی دریایی، ژاندارمری، نیروی سپاه و بسیج مردمی بودند، در منطقه‌ی ماهشهر، دارخوین و آبادان مستقر شدند. دشمن که در اشغال چند روزه خوزستان ناکام مانده بود، تلاش برای اشغال خرمشهر و آبادان را تشدید کرد و تلاش نمود تا با عبور از بهمن‌شیر ، آبادان را اشغال کند لذا در ساعات اولیه روز هشتم آبان توانست در کرانه شمالی بهمن‌شیر به سمت شرق پیش‌روی کرده و حدود پانزده کیلومتر از این کرانه را تحت کنترل خود درآورده و حلقه محاصره شهر را تکمیل کند. دشمن با عبور دادن بخشی از نیروهای خود از بهمن‌شیر در 1359/08/09 توانست برای اولین بار وارد جزیره آبادان شود که با اجرای عملیات کوی ذوالفقاری دوباره به عقب رانده شد.

آبادان حدود یک سال در محاصره دشمن بود تا اینکه با همت و تلاش رزمندگان در عملیات ثامن الائمه علیه‌السلام در پنجم مهرماه 1360، محاصره شکسته شد، اما کماکان گلوله‌باران شهر آبادان همچنان ادامه داشت. این شهر در طول جنگ به عنوان عقبه عملیات‌های مختلفی از جمله بیت المقدس، والفجر 8 و کربلای 4 و 5 مورد استفاده قرار گرفت. اکنون بسیاری از شهدای دوران مقاومت در گلستان شهدای این شهر به خاک سپرده شده‌اند.

حدود آبادان از شمال به شادگان، از شرق و جنوب به خلیج فارس از جنوب غربی و غرب به کشور عراق می‌رسد که حد فاصل مرز طبیعی رودخانه اروند را تشکیل می‌دهد و از شمال غربی به خرمشهر محدود می‌گردد. موقعیت جغرافیایی این شهر در طول ‌۴۸ درجه و ‌۱۷ دقیقه، عرض جغرافیایی ‌۳۰ درجه و ‌۲۰ دقیقه، با بلندای ‌۳ متر از سطح دریا و با پهناوری ‌۲۷۹۶ کیلومتر مربع است. ‌[۱]


نگارخانه‌ی تصاویر

</gallery>

بانک صوت

معرفی صوتی آبادان

معرفی صوتی شهرستان آبادان

مختصات جغرافیایی

طول جغرافیایی عرض جغرافیایی
48.304174 30.339287

تصویر ماهواره‌ای مکان

نقشه مکان با استفاده از نقشه Google

نقشه مکان با استفاده از نقشه bing

تاریخچه

نام آبادان تا پیش از ‌۱۳۱۴شمسی که به پیشنهاد فرهنگستان ایران و تصویب دولت، تلفظ و رسم‌الخط امروزی را پیدا کرد، به شکل عَبّادان خوانده و نوشته می‌شد. همه‌ی مورخان و جغرافی‌نویسان اسلامی که در گذشته یادی از این ناحیه‌ی ایران کرده‌اند، همین تلفظ و رسم‌الخط یعنی عَبّادان را به کار برده‌اند. به دلیل وجود زیارتگاه کوچکی که ادعا می‌شود خضر نبی در آن دیده شده، گاهی به این منطقه نام مذهبی جزیرة‌الخضر هم داده شده است. شهرت آبادان در سده‌های نخست هجری، بیشتر مربوط به کاروان سراها، خانقاه‌ها، مساجد و نیز به خاطر وجود مقبره‌ای منسوب به خضر و الیاس بوده است. آبادان به تدریج از سده‌های ‌۷ و ‌۸ رو به ویرانی رفته و به دلیل پیشروی کرانه‌اش در دریا، اهمیت بازرگانی خود را نیز از دست داد. [۲]

آبادان و انقلاب اسلامی

سینما رکس آبادان

یکی از مهم‌ترین حوادث سال ‌۵۷ که باعث خشمگین کردن مردم و سرعت بخشیدن به انقلاب ‌۵۷ شد، به آتش‌کشیدن سینما رکس آبادان بود. علت خشمگینی مردم، نسبت دادن این فاجعه به عوامل حکومت پهلوی بود. در حدود ساعت ‌۲۱:۴۵ شب بیست و هشتم مرداد، ‌۳۳۷ نفر از کسانی که به تماشای فیلم گوزن‌ها در آخرین سانس به سینما رفته بودند در آتش سوختند. تعداد کشته شدگان بعداً به بیش از ‌۴۰۰ نفر افزایش یافت.[۲]


آبادان و جنگ ایران و عراق

آبادان در زمان جنگ، آماج تهاجم‌های هوایی و زمینی ارتش عراق قرار گرفت و خسارات جانی و مالی فراوانی به آن وارد شد. این جنگ به پالایشگاه، تأسیسات نفتی، بندرگاه‌ها، فرودگاه و دیگر مراکز صنعتی و اقتصادی، شبکه آب رسانی، تأسیسات برق و نیز ساختمان‌ها، آسیب فراوانی رساند و موجب کاهش جمعیت شهر شد. تولید نفت پایین آمد و فعالیت‌های اقتصادی راکد شدند. بر اثر فرو ریختن انواع مواد آتش زا و مخرب و نیز به دلیل بی آبی، بخش مهمی از فضای سبز از بین رفت و این اتفاق، برای شهری مثل آبادان که آب و هوایی گرم دارد، بسیار زیان بار بود. افزون بر این، استفاده‌ی عراق از سلاح‌های شیمیایی، فضای شهر را دچار آلودگی‌هایی کرد که در راندن مردم از شهر، تأثیر بسزایی داشت. ‌ آبادان پس از عملیات ثامن‌الائمه علیه‌السلام و در سال ‌۱۳۶۰ از محاصره آزاد شد.[۲]

وقایع خاص

آتش سوزی در سینما رکس آبادان

در فاجعه آتش سوزی عمدی سینما رکس آبادان که از سوی ساواک و عوامل رژیم سفّاک پهلوی جهت بدنام کردن انقلاب اسلامی مردم ایران به وقوع پیوست، ‌377 نفر به طرزی فجیع کشته شدند. در جریان این آتش سوزی، تماشاگران سینما که در آن روز، حدود ‌700 نفر بودند، برای فرار از مهلکه به طرف درهای خروجی روی آوردند، ولی درها را بسته یافتند. انتشار این خبر و نمایش فیلم‌ها و عکس‌های این فاجعه، افکار عمومی را به شدت جریحه‌دار ساخت. اما رژیم شاه با متهم کردن نیروهای انقلابی در این حادثه‌ی ضد انسانی، قصد داشت تا انقلابیونِ مسلمان را افرادی متحجّر و مخالف با هُنر و ضد مردم نشان دهد که در این هدف خود ناکام ماند و مردم، بیشتر حرف مخالفان را ‌_که رژیم را در این فاجعه متهم می‌کرد_ می‌پذیرفتند. ‌

پس از وقوع جنایت هولناک آتش سوزی سینما رکس آبادان ، حضرت امام خمینی ‌(ره) در ‌31 مردادماه سال ‌1357، در پیامی از نجف اشرف خطاب به اهالی آبادان، ضمن اعلام خطر به اینکه ممکن است رژیم پهلوی، اعمال وحشیانه مشابهی در شهرهای ایران انجام دهد، از گویندگان خواستند وظیفه آگاهی بخشی به مردم را دنبال کنند. ‌

پیام امام خمینی ‌(قدس سره) به مردم مسلمان درباره فاجعه به آتش کشیدن سینما رکس آبادان : «بسم الله الرحمن الرحیم خدمت عموم اهالی محترم آبادان ایدهم الله تعالی. دریافت خبر بسیار فجیع به آتش کشیدن چند صد تن از هم‌وطنان ما با آن وضع حساب شده، موجب تأثر و تأسف شدید گردید. من گمان نمی‌کنم هیچ مسلمانی بلکه انسانی دست به چنین فاجعه‌ی وحشیانه‌ای بزند جز آنان که به نظایر آن عادت نموده‌اند و خوی درندگی و وحشیگری آنان را از انسانیت بیرون برده باشد. من تاکنون اطلاع کافی ندارم. لکن آنچه مسلم است این عمل غیر انسانی و مخالف با قوانین اسلامی از مخالفین شاه که خود را برای حفظ مصالح اسلام و ایران و جان و مال مردم به خطر مرگ انداخته‌اند و با فداکاری از هم میهنان خود دفاع می‌کنند به هر مسلکی باشند، نخواهد بود و قرائن نیز شهادت می‌دهد که دست جنایتکار دستگاه ظلم در کار باشد که نهضت انسانی اسلامی ملت را در دنیا بد منعکس کند. آتش را به کمربند در سراسر سینما افروختن و بعد توسط مأمورین درهای آن را قفل کردن، کار اشخاص غیر مسلط بر اوضاع نیست. گفتار شاه که تظاهرات کنندگان مخالف من، وحشت بزرگ را وعده می‌دهند و تکرار آن پس از واقعه که این همان وعده بوده است شاهد دیگری بر توطئه است. نه اینکه واقعاً شاه یک غیب گوی بزرگ است! مصاحبه سابق شاه که ایران را با ملت نابود می‌کنم نیز شاهد این مدعاست. اظهار تأسف و تأثر در بوق‌های تبلیغاتی از اشخاصی که هر روز دستشان تا مرفق به خون هم میهنان ما فرو رفته است شاهد بزرگی است بر نقشه شیطانیِ شاه و هم دستانش. هم آنان که در اکثر شهرهای ایران دست به کشتارهای فجیع زده‌اند. آیا مردم مظلومی که هر روز به دست همین جنایتکاران به خاک و خون کشیده شده و به وضع بسیار اسف‌باری کشته شده‌اند هم میهنان ما نبوده‌اند؟ قراین نشان می‌دهد که قضیه دل‌خراش آبادان چون کشتار سایر شهرهای ایران از یک منشأ به وجود آمده است. آیا از این جنایت کسی جز شاه و بستگانش امید نفعی داشته‌اند؟ آیا تاکنون غیر از شاه که هرچند وقت یک‌بار دست به کشتار وحشیانه مردم می‌زند این قبیل صحنه‌ها را به وجود آورده است و یا خواهد آورد؟ این مصیبت دل‌خراش شاه، شاهکار بزرگی است تا به تبلیغات وسیع در داخل و خارج دست زند و به بوق‌ها و مطبوعات دست نشانده داخل و نفع طلب خارج دستور دهد که هرچه بیشتر برای اغفال مردم این جنایت را منتشر و به ملت محروم و مظلوم ایران نسبت دهند تا در خارج ملت حق طلب ایران را مردمی که به هیچ ضابطه انسانی و اسلامی معتقد نیستند معرفی نماید. من به ملت بزرگ ایران اعلام خطر می‌کنم، خطر اینکه دستگاه این‌گونه اعمال وحشیانه و ضداسلامی را در سایر شهرهای ایران انجام دهد تا تظاهرات پاک مردم شجاع ایران را که با خون خود ریشه درخت اسلام را آبیاری می‌کنند لوث نماید. لازم است گویندگان، مطلبی که به نابودی انقلاب رهایی بخش اسلام منجر می‌شود را برای مردم روشن نمایند. این مصیبت بزرگ را به ملت مسلمان ایران به خصوص به مردم ستمدیده آبادان و به خانواده های داغ‌دیده تسلیت عرض نموده و خود را در غم بزرگ و جانکاه آنان شریک می‌دانم. از خداوند تعالی نصرت اسلام و مسلمین و قطع آبادی اجانب و پیوستگان به آن‌ها را خواستارم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»‌

روح الله الموسوی الخمینی[۳]

روایتگری و متن ادبی

آبادان، شهر بی سرِ نخل‌های در کفن پیچیده‌مان، امروز میزبان شکست حصری بزرگ است. شهری که به حق می‌توان گفت پایتخت مقاومت‌ها بوده و با نامش هم چنان لرزه بر اندام دشمن می‌افتد.

در این شهر زنان خاطرات آوارگی‌های هشت ساله را بر دوش می‌کشند و مردان طلایه‌داری دفاع را؛ دفاعی که امروز آبادان را تبدیل به پایتخت مقاومت‌ها کرده است؛ دفاع مقدس.

شب‌هایی که صدای انفجارهای مهیب و رگبارهای ویران‌زا رنگ خون و سرخی شهادت را بر در و دیوار شهر پاشید و خواب مردمان را تبدیل به کابوسی مرگبار کرد و تعبیری که تا به امروز لرزه بر اندام دشمن می‌اندازد.

در آن روز دوستان به ظاهر دشمن و دشمنان قسم خورده‌مان، در کنار هم و زیر یک پرچم، تنها هدفشان را نابودی سرزمین گلگون قرار داده و کورکورانه با پر پر کردن جوانان ما لبخند را به ارزانی خریدند.

پیشروی کردند تا جایی که فکر پیروزی، همه‌ی اذهان بی‌بُتّه‌شان را در هم آمیخته بود؛ چیزی جز تعرض و کشتار در ذهنشان مجسم نبود و سرتاسر وجودشان را غرور کاذبی مملو کرده بود که...

اما دیری نپایید که ارزانی خوبی‌هایشان را مبدل به غمی سهمگین کرده و همه خواب‌ها، برنامه ریزی‌ها و استراتژیک‌هایشان یک شبه در هم فرو ریخت؛ کابوس‌هایشان واقعیت و نقشه‌های به بن بست رسیده‌شان با سنگرهایی تسخیر ناپذیر مواجه شد، که دیواره‌شان را ‌«یا الله»، ‌«یا مهدی»، ‌«یا حسین» و ‌«یا زهرا» بر هم چیده و تنها اخلاص و ایمان، تحکیمش را پایدارتر می‌کرد.

امروز آبادان، پایتخت مقاومت‌ها همچون دیروز با حفظ کردن خشت و بنای دیرینه و فراموش ناشدنی‌اش، بار دیگر میزبانی می‌کند ره یافتگان به سیر و سلوک دفاع مقدس را؛ دفاعی که به دلاورمردی و از جان‌گذشتگی زنان و مردان دیار عاشقان در پنجم مهرماه به مقاومت معنایی تازه بخشید.

به راستی زیبایی را در اینجا باید جست و رنگ گلگون کفن شقایق‌های آرام و بی جان را باید در اینجا شست؛ در جایی که بهشت، برزخ و دوزخ هر سه را می‌توان با خاک پاکش غسل داد و معطر ساخت.

و امروز...

و امروز چندی است که از دوران دفاع مقدسِ مردم ایران در مقابل تجاوز و دفاع همگانی، که نگذاشت دوباره شاهد جدایی خاک کشورمان از ایران باشیم، می‌گذرد و آبادان همچنان پایتخت بزرگ مردانی است که نام و عطر آوازه‌شان در ذره ذره این شهر به مشام می‌رسد. این شهر با وجود گذشت سالیان سال از آن روزها، همچنان بوی دفاع مقدس را به همراه دارد و این دلیل عجین شدن خاک مرز و دیارمان با میراثِ به یادگار مانده شهدا و رزمندگان است. اینجا آبادان است. پایتخت مقاومت‌ها، همچنان در کوچه پس کوچه‌های ایستادگی و صلابت به جا مانده و دستی یاری برای رهایی و آبادی می‌طلبد.[۴]

موقعیت‌ها

فواصل

نقاط و مراکز مهم آبادان در دوران دفاع مقدس

  • پالایشگاه آبادان ‌
  • مسجد قدس
  • کلیسا و مدرسه ارامنه
  • فرودگاه آبادان
  • هتل آبادان
  • کوی ذوالفقاری
  • کتابخانه حداد عادل
  • ایستگاه ‌7 و پل ایستگاه ‌7
  • ایستگاه ‌12
  • سه‌راهی آبادان
  • بیمارستان امام خمینی
  • سده
  • ورزشگاه تختی
  • گلزار شهدا
  • مخازن نفت بوارده ‌(تانک فارم‌های آبادان)
  • بهمن‌شیر
  • مدن
  • فیاضیه
  • جزیره
  • مارد
  • روستای سلمانیه و دارخوین
  • جنوب رودخانه کارون
  • جاده آبادان-اهواز
  • جاده آبادان-ماهشهر
  • جاده وحدت
  • چویبده ‌
  • قفاص

یادمان‌های آبادان

  • یادمان شهدای شرق کارون
  • بیمارستان صحرایی امام علی علیه السلام
  • روستای سادات ‌(یادمان شهید تندگویان)

اماکن مذهبی آبادان ‌

  • قدمگاه خضر ‌
  • قدمگاه امام رضاعلیه‌السلام ‌
  • چاه آب امیرالمؤمنین ‌علیه‌السلام
  • قدمگاه امام سجاد ‌علیه‌السلام
  • مسجد مهدی موعود ‌
  • حسینیه شاهمرادی‌ها ‌
  • حسینیه خاقانی ‌
  • حسینیه لاری‌ها ‌
  • حسینیه آقاجری‌ها ‌
  • حوزه علمیه قائمیه ‌
  • حوزه علمیه آبادان ‌
  • مسجد رنگونی‌ها ‌
  • مسجد بلوچ‌ها ‌
  • مسجد دهدشتی‌ها ‌
  • آرامگاه شهید گمنام ‌
  • مکان‌های فرهنگی
  • موزه هنرهای تجسمی آبادان ‌
  • موزه آبادان
  • مدرسه مهرگان ‌
  • دبیرستان رازی آبادان ‌
  • سینما نفت (تاج) ‌
  • دانشکده نفت ‌
  • باشگاه ایران ‌
  • تالار اشراق ‌
  • باشگاه پیروز ‌

مکان‌های تاریخی

  • تانک فارم ‌
  • سقاخانه خیابان مدرسه ‌
  • سقاخانه خیابان اروسیه ‌
  • حمام جرمن ‌(گرمن=گرمه) ‌
  • مکان‌های ورزشی
  • زمین گلف ‌
  • باشگاه اسب سواری آبادان


خاطرات

خاطره یک زن در آبادان

وقتی انقلاب شد کلاس پنجم ابتدایی یا اول راهنمایی بودم. اما خوب بر اساس آن نکته‌ای که گفتم، بچه کلاس پنجمی آبادان مانند یک بچه کلاس سوم راهنمایی دارای رشد فکری بود و بچه‌ها هرکدام 3-4 سال بیشتر از سن خودشان فکر می‌کردند و احساس مسئولیت می‌نمودند. نمی‌دانم حالا به خاطر گرما و آفتاب آن جاست یا چیز دیگری.

یکی از افراد محله ما به نام اسفندیار، در سینما رکس جزو افرادی بود که متأسفانه قربانی شد و به شهادت رسید. تمام محله های آبادان درگیر این موضوع شدند و از هر محله یک نفر یا یکی از وابستگان افراد آن محله در این حادثه از بین رفتند.

به غیر از بحث نمایش فیلم، این افراد مظلومانه قربانی این حادثه شدند. همان اوایل یا بعد از آن، نگاه بسیاری از افراد جامعه به بحث سینما رکس یک نگاهی مثل میدان شهدا نیست. یک نگاهی مثل حضور افرادی در راهپیمایی نیست؛ یعنی این قضیه را به این ارزشمندی نمی‌دانند. من فکر می‌کنم مظلومیت این قضیه بسیار برجسته و عمیق بود و این قضیه بر روی مردم آبادان خیلی تأثیر گذاشت. یعنی مردم آبادان بعد از قضیه سینما رکس واقعاً مقابل رژیم ایستادند و نتوانستند اوضاع را تحمل کنند.

آبادان مردم محروم بسیار داشت، مخصوصاً مردم عشایرش.

  • فارس: در اوایل انقلاب وضعیت آبادان چگونه بود؟
  • رامهرمزی: مردم آبادان از لحاظ مالی بسیار ناتوان بودند و بسیاری از گروهک‌ها با استفاده از این شرایط خیلی از آن‌ها سوء استفاده می‌کردند. به طور نمونه بعد از پیروزی انقلاب، مجاهدین در هر محله چادر می‌زدند و بین افراد محروم و حاشیه ای، برنج، روغن، شکر و خوار و بار پخش می‌کردند. یعنی از صبح که نگاه می‌کردی مقابل چادر حنیف (چادر مجاهدین خلق) مردم محروم صف کشیدند و می‌دیدی که هر کدام یک کیسه شکر و برنج در دستشان است.

چشم و گوش ما خیلی باز بود؛ یعنی احساس خطر می‌کردیم. احساس نمی‌کردیم دشمن در کمین است، بلکه دشمن رو به رویمان قرار گرفته بود.

من خاطرم است که با بچه های محل، گروهی را تشکیل دادیم و رفتیم به عنوان مردمی که محروم هستیم از چادر حنیف جنس بگیریم. در حین دور زدن در اطراف چادر متوجه شدیم، درون چادر پر از مهمات است. حالا هر کجا می‌رفتیم و شکایت می‌کردیم که این چادرها شده محل توطئه برعلیه انقلاب، در جواب به ما می‌گفتند: شما صبور باشید، خود نیروهای انتظامی شهر قضیه را پیگیری می‌کنند. ما دیدیم فایده ای ندارد. به همین خاطر یک شب به مقدار زیادی کوکتل مولوتوف درست کردیم و به چادر حنیف حمله کردیم. 20-30 نفر بچه سن و سال بودیم که بزرگ‌ترین فرد در جمع بیست سالش بود.

  • فارس: مسئولیت گروه با چه کسی بود؟
  • رامهرمزی: همه با هم بودیم، یعنی مثل جنگ چریکی بود و فرمانده ای نداشتیم. نشستیم با هم توافق کردیم به چادر حنیف حمله کنیم.
  • فارس: خاطره ای از آن دوران دارید؟
  • رامهرمزی: بعد از حمله، این چادر تا نزدیک صبح می‌سوخت. زیرا پر از مهمات بود که منفجر می‌شد. در این قضیه، ما یک شهید هم دادیم. شخصی به نام کعبی در این ماجرا شهید شد و چند نفر هم زخمی شدند، یعنی ما در چنین شرایطی زندگی می‌کردیم.

وقتی که ما چادر حنیف را منفجر کردیم، یکی از بدترین شب‌های زندگی مادرم بود. زیرا ما سه خواهر و برادرم که به همراه دیگر افراد گروه به چادر حنیف حمله کردیم و تا 4-3 صبح آنجا درگیر بودیم. در مقابل هم منافقین با ما درگیر شدند، ما هیچ سلاحی نداشتیم فقط کوکتل مولوتوف مورد استفاده قرار گرفت. وقتی بچه‌ها به خانه برگشتند، دیدند همه مادرها در کوچه نشسته و گریه می‌کنند و در سر خودشان می‌زدند که بچه‌ها چه شدند و کجا هستند؟

روز بعد از آتش زدن چادر، نمایندگان گروهک‌ها که در همه محله‌ها بودند، آمدند و گفتند با هم جلسه بگذاریم. در حسینیه‌ی ما جلسه گرفتند و ما هم رفتیم نشستیم، گفتند این گونه فایده ندارد. درگیری‌ها شدید شده است و نمی‌شود هر روز کشته بدهیم، بیایید با هم به توافق برسیم و محله‌ها را بین یکدیگر تقسیم کنیم. مثلاً یک قسمت برای بچه حزب الهی‌ها و قسمت دیگر در دست چریک‌های فدایی باشد و دیوار نوشته های آن محله هم برای همان گروه باشد. یعنی روی دیوارهای یکدیگر شعار هم ننویسید. همچنین به روزنامه‌ها کاری نداشته باشید. اگر ما جلسه گذاشتیم، شما هم برنامه خودتان را داشته باشید. هیچ گروهی به گروه دیگر کاری نداشته باشند. می‌دانید ما در جواب آن‌ها چه گفتیم؟

من یادم است، فیصل سیاحی که هم اکنون روحانی ساکن اهواز (نماینده امام جمعه اهواز) هستند، در آن زمان کلاس دوم نظری بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم»، بروید بیرون. ما با شما هیچ گونه سخنی نداریم. ما به شما دیوار بدهیم؟ هر زمان آمدید، ما با کوکتل مولوتوف و دست خالی با شما می‌جنگیم.

این بچه‌ها آن جا ایستادند، اگر جنگ شد و صدام نتوانست آبادان را بگیرد و برای گرفتن خرمشهر 34 روز با آن همه امکانات دچار زحمت شد، به خاطر این بچه‌ها بود. من وقتی که به این سن رسیده‌ام، دینی و قرآن تدریس می‌کنم، با خودم می‌گویم خدایا آن بچه کلاس دوم نظری آن موقع چه ذهنیتی داشت که یک آیه با این تناسب و هم‌خوانی درباره موضوع با این قاطعیت مطرح کرد. این کلام آیه ای از سوره توبه است؛ یعنی در مخالفت و کوبندگی پیامبر با منافقین.


  • فارس: قبل از هجوم عراق به ایران گروه های خلق عرب مخصوصاً در خوزستان فعالیتشان گسترده شده بود، شما فکر می‌کردید که یک روز عراق به ایران حمله کند؟
  • رامهرمزی: قبل از حمله عراق، در آبادان و خرمشهر خیلی بمب گذاری شد. در بازار و اماکن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ای شده بود که وقتی بیرون می‌رفتیم اصلاً احساس امنیت نمی‌کردیم. این‌ها همه نشان از یک واقعه جدی می‌داد.

اما جنگ ما را غافلگیر کرد، باور نمی‌کردیم که یک دفعه در شهریور و مهر به شکل گسترده با چندین لشگر به آبادان، خرمشهر و اطراف حمله کند. اما شرایط یک شرایطی بود که می‌دانستیم منطقه ما با همه کشور متفاوت است، مثل کردستان. یعنی من فکر می‌کنم آبادان و کردستان شرایط شبیه به هم داشتند. حالا یک تفاوت‌هایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمی‌دیدیم، زیرا در منزل‌های آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامه های تلویزیونی عراق، صدام تبلیغات بسیار گسترده ای را شروع کرده بود.

من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش می‌داد. این نشان می‌داد که در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من که یک فرد عادی بودم جنگ غافلگیر کننده بود.


وقتی که ما به آبادان رسیدیم دیدیم شهر بسیار درگیر است. عراق شبانه روز شهر را مورد حمله قرار می‌داد. یک اصطلاحی است بین خوزستانی‌ها که به آن توپ‌هایی که پی در پی در شهر می‌ریخت، خمسه خمسه می‌گفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسه‌ها را می‌زد به طوری که یک محله در عرض کمتر از 20 دقیقه کاملاً تخریب می‌شد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، می‌رفتیم به بیمارستان و محله‌هایی که تخریب شده بودند و هر کاری که از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم.

در مراجعاتمان به بیمارستان و کمک‌هایی که به آن جا می‌کردیم، چون مادرم در شهر بود، مجبور بودیم صبح که از خانه بیرون می‌رویم، هنگام شب برگردیم. روبروی منزل به کمک دیگر همسایه‌ها یک سنگر بسیار بزرگ درست کرده بودیم که سقف برای آن گذاشتیم و موکت در آن پهن کردیم و اصلاً در آن سنگر زندگی می‌کردیم. ‌ برق قطع بود و امکان استفاده از آب هم فقط چند ساعت، آن هم در نیمه های شب ممکن بود.

عراق هم مرتباً بمباران می‌کرد. به هیچ عنوان نمی‌شد در منزل ماند. مادرم و زن‌های مسن دیگرِ محله در سنگر می‌ماندند و بچه‌ها برای کمک کردن به این طرف و آن طرف می‌رفتند. من به یکی از دوستانم به نام فرشته که در بیمارستان کار می‌کرد گفتم که اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فوراً مرا خبر کند.

به من اطلاع دادند که یک گروه غذا رسانی عازم خرمشهر است که گروهبان کردی از سنندج مسئولیت این گروه را به عهده دارد. آن‌ها با یک وانت هر روز صبح به خرمشهر می‌روند و غذاهایی که در ظرف‌های یک‌بار مصرف آماده کرده‌اند را به خرمشهر می‌برند و بین رزمندگان در کوچه و خیابان توزیع می‌کنند و شب به آبادان بر می‌گردند. این فرصت برای من خیلی خوب بود. فقط از دوستم خواستم تا صحبتی با مادرم نکند.

با آن گروهبان کرد و گروه همراه که 5-4 نفر بودند و تعدادی از آن‌ها هم دختر بودند، آشنا شدیم. ما صبح‌ها سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم باشگاه فیروز آبادان که باشگاه شرکت نفت بود. غذاها را در ظرف‌های یک‌بار مصرف تحویل می‌گرفتیم، در یک کیسه در کوله پشتی می‌گذاشتیم و به خرمشهر می‌رفتیم در کوچه خیابان‌های خرمشهر، غذاها را بین مدافعان توزیع می‌کردیم. هیچ برنامه‌ی خاصی هم نبود. تنها یک تعداد از غذاها را به مسجد جامع می‌بردیم و بقیه را در کوچه و خیابان‌ها تقسیم می‌کردیم.

  • فارس: چه تعداد خانم در آن گروه بودند؟
  • رامهرمزی: سه نفر بودیم. شرایط خرمشهر هم طوری بود که گروهبان می‌گفت خیلی‌ها آمدند با من کار کنند ولی وقتی شرایط خرمشهر را دیدند نتوانستند بمانند. زیرا وضعیت خرمشهر خیلی بد بود. به همین دلیل به هر کدام از ما یک اسلحه ژ-3 دادند. نحوه استفاده از اسلحه را قبلاً در بسیج آموزش دیده بودیم؛ برای همین استفاده از آن برایمان سخت نبود.

علاوه بر کوله پشتی که پر از غذا بود، ظرف‌های اضافی غذا را نیز با دست حمل می‌کردیم. سلاح هم بر روی کوله پشتی بود. نحوه کار به این گونه بود که هر روز صبح می‌رفتیم خرمشهر، از خیابان مولوی وارد شهر می‌شدیم و تا هر جا که توان داشتیم غذا توزیع می‌کردیم

  • فارس: در بسیاری از تصاویرِ درگیری در خرمشهر خانم‌ها، اسلحه به دست دارند، با آن‌ها برخورد داشتید؟
  • رامهرمزی: بله، در خرمشهر داشتیم چنین خانم‌هایی. مثلاً خانم مژگان اومباشی خدمه‌ی توپ 506 بود. یا خانم مریم امجدی و خانم زهره فرهادی که از دوستان ما هستند و به همراه گروه ابوذر به خط مقدم می‌رفتند. نکته قابل تأمل اینکه، من خودم جسارتم در قضیه جنگیدن خیلی زیاد شده بود.
  • فارس: منظورتان از خط مقدم این است که فراتر از خرمشهر می‌رفتند؟
  • رامهرمزی: بله، مثلاً می‌رفتند تا شلمچه. یکی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی که جانباز جنگ هستند، در درگیری با عراقی‌ها ترکش به کمرشان اصابت کرد. در حال حاضر هم بیمار هستند. ایشان مقابل عراقی‌ها می‌جنگید. من هم دلم می‌خواست که در میدان نبرد حضور داشته باشم؛ اما مادرم رضایت نمی‌داد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به ما داشت. ما هم همیشه تا جایی می‌رفتیم که مادرم راضی بود و هر جا که احساس می‌کردم که اگر یک قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تکان نمی‌خوردم.

خاطرم است زمانی که به خرمشهر می‌رفتم، برادرم اسماعیل (شهید) به من می‌گفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت می‌توانم تو را تا گمرک هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این کار راضی نیست و تا همین حد که کار می‌کنی کافی است.

  • فارس: برادرتان اسماعیل در چه تاریخی شهید شد؟
  • رامهرمزی: 27 مهر 1359 در مقابل مسجد جامع خرمشهر شهید شدند.
  • فارس: آن روز شما در خرمشهر بودید؟
  • رامهرمزی: بله کنار یکدیگر بودیم.
  • فارس: صحنه شهادت اسماعیل را به خاطر دارید؟

فکر کنم ساعت 9 صبح بود که به خرمشهر رسیدیم و شروع کردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریباً تقسیم کردیم. یک مقدار مانده بود که آن‌ها را بردیم مسجد جامع برای بچه‌هایی که در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا این‌ها که تعریف می‌کنم در فضایی است که عراق مرتب خمپاره می‌زد، هنگامی که در داخل شهر به سمت مسجد جامع حرکت می‌کردیم واقعاً جهنم بود. مشاهده می‌کردیم که ساختمان‌ها فرو ریخته و بعضی از آن‌ها را آتش فرا گرفته بود. لحظه ای صداها قطع نمی‌شد. صدا های تک تیراندازها و رگبار ترکش‌ها در گوشمان بود.

در چنین شرایطی این اتفاقات رخ می‌دهد. من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یک لندور سبز با چند تا از دوستانش بود که به مناطق مختلف می‌رفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال می‌دادند. اسماعیل از لندور خارج شد.

ایستادیم با اسماعیل صحبت کردیم. اسماعیل گفت: چه کار می‌کنی؟ گفتم: غذاها را پخش کردیم، حالا می‌خواهیم در مسجد جامع نماز بخوانیم و به آبادان برگردیم. با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. به فاصله ای که ما از هم خداحافظی کردیم، روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت. من هم به سمت مسجد راه افتادم.

هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم که یک‌دفعه، یک خمپاره 60 خورد آن وسط-بین من و اسماعیل به طوری که دود و خاک و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلاً چشم، چشم را نمی‌دید. شدت موج انفجار همه ما را پرت کرد به این طرف و آن طرف. من خاطرم هست که صدای افتادن ترکش‌ها روی آسفالت و دیوار را می‌شنیدم. صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی که دود و غبار کمی آرام‌تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد می‌زند: اسماعیل! اسماعیل!

اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیپ لندور کرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یک مقدار خون روی صورتش ریخته بود؛ یک هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میله های پارکینگ می‌کوبد و فریاد می‌زند: کاکا، کاکا!

گفتم: چه شده؟ گفت اسماعیل تمام کرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی که خوابیده بود. یعنی هیچ چیزی دال بر اینکه ایشان شهید شده در ظاهرش مشخص نبود. در همین حین یادم افتاد که 11 مهر وقتی که اسماعیل رفته بود اجساد شهدای آموزش و پرورش را جمع کرده بود، شب که به منزل آمد برای من و مامانم می‌گفت: «نمی‌دانید از روی دیوارها گوشت‌ها را جدا می‌کردم، انگشت‌ها را از زیر میز بیرون می‌کشیدم، تیکه گوشت ران شخصی که جدا شده بود از جای دیگر جمع می‌کردم و داخل گونی می‌ریختم. همان جا کنار گونی‌های گوشت شهدا نشستم و گریه کردم و به جواد (دوست صمیمی‌ام) گفتم: جواد این‌ها چه کار کرده بودند که خدا این قدر این‌ها را دوست داشت که در راه خدا تکه تکه شدند. من که مثل این‌ها نیستم! خیلی گناه کردم. من برای شهادت از خدا فقط یک قطره خون می‌خواهم، دلم نمی‌خواهد تکه تکه شوم، زیرا لایقش نیستم. از خدا می‌خواهم در این جنگ که بهترین فرصت است پاک شوم.»

واقعاً فقط همان یک قطره خون بود. یعنی یک ترکش کوچک به قلبش خورده بود و به اندازه یک قطره خون به صورتش پاشیده شده بود. حیف که ما آن زمان دوربین نداشتیم.

موقعی که ما اسماعیل را بردیم دفن کنیم، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمی‌رسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن کردیم که شهید شده بود. وقتی ما پیکر او را به بیمارستان بردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعد از ظهر هم او را دفن کردیم. یعنی این قدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود که هر کسی شهید می‌شد باید همان روز دفنش می‌کردند.

از خانواده 9 نفره ی شاد و پرهیاهوی ما، تنها سه نفر در تشییع جنازه حضور داشتند. من، مادرم و صدیقه (خواهر دیگر اسماعیل) و بقیه اعضای خانواده، شیراز بودند. اصلاً اطلاع نداشتند که اسماعیل شهید شده است.

اگر آن موقع امکانات بود؛ ما از اسماعیل عکس می‌گرفتیم، شما می‌دیدید تصویر یک جوان 16 ساله مثل یک فرشته بود. هنوز مویی روی صورتش نروییده بود!

فارس: چه کسی به مادرتان خبر شهادت اسماعیل را رساند؟

  • رامهرمزی: در بیمارستان من خودم را خیلی کنترل کردم. وقتی دیدم جواد این گونه فریاد می‌زند، با او دعوا کردم؛ گفتم: حق نداری گریه کنی و فریاد بزنی! همه روحیه‌ها خراب است، همه مردم شهید دادند، ما هم یکی از این شهیدان را دادیم. گروهبان که شاهد این صحنه‌ها بود به من می‌گفت: نه به آن محبتی که جلوی مسجد به برادرت داشتی و نه به حالا که اصلاً اشک هم نمی‌ریزی! چرا گریه نمی‌کنی؟ به او گفتم: الان وقت گریه نیست. گریه را می‌شود در تاریکی و خلوت کرد؛ الان وقت ایستادگی است. خودم نتوانستم خبر شهادت اسماعیل را به مادرم اطلاع بدهم. به همین خاطر رفتم به دوستم فرشته گفتم. فرشته در بیمارستان کار می‌کرد و خیلی اسماعیل را دوست داشت، او از ما هم 6-5 سال بزرگ‌تر بود. خیلی دختر با محبت و قویی‌ای بود. نسبت به من و اسماعیل حس خواهر بزرگ‌تری داشت. او رفت به یکی از همسایه‌هایمان گفت تا این خبر را به مادرم برساند. مادرم فکر می‌کرد، من شهید شدم، از بس که من عاشق شهادت بودم. می‌گفت: معصومه شهید شده، من می‌دانم! بعد به او گفتند نه اسماعیل زخمی شده او را به بیمارستان برده‌اند. گفت: نه! من را به گلزار شهدا ببرید، وقت را تلف نکنید! جنازه بچه‌ام کجاست؟ من را به همان جا ببرید. خیلی هم بی تابی کرد.

مادرم لر خوزستانی است. می‌گفت من کاری به صدام و امریکا ندارم، لعنت به همه‌شان! من بچه‌ام را می‌خواهم. من بچه‌هایم را راحت بزرگ نکردم که راحت از دست بدهم. این‌ها امانت بودند. مرتب فریاد می‌زد: که این‌ها در دست من امانت بودند. همیشه می‌گفت شما امانت در دست من هستید. اگر شما پدر داشتید من به شما می‌گفتم هرجا که می‌خواهید بروید. من هیچ گاه رنج‌هایی که مادرم در جنگ متحمل شد را فراموش نمی‌کنم. خیلی برایش سخت بود. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش کردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یک مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری که شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود، حسابرسی کرده بود. شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریکی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمی‌توانستیم او را آرام کنیم، فقط نشسته و سکوت کرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی به دنیا آمد؛ از این که چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته که عید قربان شهید شود.

  • فارس: شیرین‌ترین خاطره ای که از جنگ دارید چیست؟
  • رامهرمزی: خاطره آزادی خرمشهر خیلی برایم شیرین بود.
  • فارس: در حین آزادی خرمشهری کجا بودید؟
  • رامهرمزی: ما از اولین مرحله عملیات بیت‌المقدس در بیمارستان بودیم. در بیمارستان شهدای ماهشهر حضور داشتیم. زیرا آبادان مجروح نمی‌آوردند. هر بیمارستانی که بیشترین مجروح را داشت به آن بیمارستان اعزام می‌شدیم. خیلی شیرین بود. یعنی من هنوز هم 3 خرداد هر سال برایم همان حال و هوا را دارد. زیرا از دست دادن خرمشهر خیلی برایمان سخت بود. احساس می‌کردیم یتیم شدیم، پدر و مادرمان از دستمان رفتند. همه چیزمان را از دست دادیم، با از دست دادن خرمشهر واقعاً کم آوردیم. ولی هنگامی که خرمشهر آزاد شد احساس کردیم دوباره متولد شدیم و امید پیدا کردیم. علاوه بر آن، عملیات فتح‌المبین هم برای من خیلی شیرین بود، من در آن عملیات امداد گر بودم. خیلی حال و هوای خوبی داشت. از آن زمان خاطرات خیلی قشنگی دارم.
  • فارس: تلخ‌ترین خاطره ای که از جنگ دارید چیست؟
  • رامهرمزی: سقوط خرمشهر و شهادت اسماعیل. شهادت اسماعیل خیلی تلخ بود، هنوز تلخی آن دوران در ذهنم است.
  • فارس: غیر از اسماعیل خویشاوند یا هر کسی که او را دوست داشتید در حین جنگ شهید شد؟
  • رامهرمزی: نمی‌توانم یک فرد خاصی را بگویم. به طور مثال مریم فرهانیان که یکی از بهترین دوستان بود، هنگامی که شهید شد خیلی اذیت شدم.
  • فارس: به چه صورت شهید شد؟
  • رامهرمزی: در آبادان با ترکش خمپاره شهید شد. در خیابان ترکش خمپاره به او اصابت کرد و شهید شد. از بچه های امداد گر بود و همواره با ما فعالیت می‌کرد. بچه فوق‌العاده خوبی بود.

چون ما در منطقه بودیم، علاقه خاصی به همه افرادی که آنجا بودند داشتیم. همه عضو یک خانواده بودیم، دختر و پسر. آن‌هایی که در بیمارستان بودند با هم احساس رابطه خویشاوندی داشتند. یعنی هر کدام از آن‌ها که شهید می‌شدند فکر می‌کردیم یکی از نزدیک‌ترین اعضای خانواده شهید شده. در بیمارستان، شهادت مجروحان خیلی من را اذیت می‌کرد و از آن خاطرات بدی است که هیچ گاه از خاطرم نمی‌رود.

  • فارس: یک خاطره ویژه برای خوانندگان خبرگزاری فارس عنوان می‌کنید؟
  • رامهرمزی: یک خاطره ای که در کتاب یکشنبه آخر مطرح نشده از یک پسر 12 ساله به نام سید جلال که پسر کردِ اهل کردستان بود. در بیمارستان، ما فقط امداد گری نمی‌کردیم؛ بلکه برای مجروحین مثل یک خواهر بودیم، خواهر بزرگ‌تر یا خواهر کوچک‌ترشان. کار ما فقط رسیدگی و مداوا نبود. بلکه گاهی اوقات حمایت‌های عاطفی‌ای که در مورد این‌ها به عمل می‌آوردیم خیلی ارزشمند تر از مداوای ظاهری بود.

سید جلال پسر 12 ساله ای بود که در بیمارستان بستری بود و در کردستان تمام خانواده‌اش را از دست داده بود. هیچ کس را نداشت. در یکی از تیپ‌های آبادان کار می‌کرد. همان جا هم زخمی شد و به بیمارستان ما انتقالش دادند. ما خیلی به او علاقه پیدا کردیم. خیلی دوستش داشتیم همه ما در مدتی که او در بیمارستان بستری بود، مثل پروانه دورش می‌چرخیدیم؛ از رسیدگی درمانی گرفته تا غذا و... . وقتی که فهمیدیم خانواده‌اش را از دست داده از او سؤال کردم: سید جلال چرا در جبهه مانده ای و فعالیت می‌کنی؟ می‌گفت: من که قدم نمی‌رسد اسلحه در دست بگیرم، زورم هم که نمی‌رسد با عراقی‌ها بجنگم. یک حدیثی از پیامبر شنیده‌ام که هر کس به رزمنده‌ها خدمت کند خداوند اجر جهاد و جنگیدن را به او می‌دهد. من آمده‌ام به این‌ها خدمت کنم که خداوند آن اجر را به من بدهد. می‌گفتیم خوب حالا در گردان و تیپی که هستی چه کار می‌کنی؟ می‌گفت برای رزمنده‌ها غذا آماده می‌کنم، آفتابه آبشان را پر از آب می‌کنم و در کنار توالت‌های صحرایی می‌گذارم، جوراب‌هایشان را می‌شویم و هر کاری که از دستم بر آید برایشان انجام می‌دهم.

وقتی مجروح شد و به بیمارستان شرکت نفت منتقلش کردند فکر کنم حدود یک هفته بستری بود. طوری که ما به پزشکان می‌گفتیم او را اعزام نکنید، اگر می‌شود همین جا معالجه‌اش کنید، اجازه بدهید همین جا بماند. بچه های گردان، خیلی ملاقاتش می‌آمدند و می دیدنش. بچه ای بود که مورد علاقه همه بود. بعد از این که از بیمارستان مرخص شد به ما وابسته شده بود و مرتب هر چند روز یک بار از جبهه می‌آمد و به ما سر می‌زد. ما هم برایش کمپوت پنهان می‌کردیم، غذا برایش نگه می‌داشتیم و خیلی زیاد دوستش داشتیم.

یک روز آمد بیمارستان. همان روزی که با هم عکس انداختیم. به او گفتیم: سید جلال جنگ تمام می‌شود، تو بزرگ می‌شوی و خودمان برایت زن می‌گیریم. ما می‌شویم عمه های بچه‌هایت، ما هم کس و کارت می‌شویم. حتی من می‌خواستم ببرمش شیراز، منزلمان که اسحاق و مادرم او را ببیند. با دیگر امدادگران برنامه گذاشته بودیم تا او را با خودمان به منزل‌هایمان ببریم. به ما می‌گفت: از وقتی که با شماها آشنا شدم، اصلاً احساس بی کسی نمی‌کنم.

او در یکی از عملیات‌ها شهید شد. فکر کنم یک عملیات بعد از رمضان بود که بعد از بازگشتِ نیروها وقتی که سراغش را گرفتیم، گفتند شهید شده است و جنازه‌اش را هم به کردستان انتقال دادند.[۵]

عملیات‌های مرتبط

مهم‌ترین عملیاتی که در آبادان توسط رزمندگان ایرانی صورت گرفت، عملیات ثامن‌الائمه بود که به شکست حصر آبادان منجر شد. اسامی دیگر عملیات‌های انجام شده در دوره حصر آبادان، که با هدف خارج کردن عراق از محاصره انجام شده است به این شرح است:

عملیات جاده ماهشهر، کوی ذوالفقاری، سه‌راهی آبادان، توکل، تپه‌های مدن، فرماندهی کل قوا، خمینی روح خدا و شهید چمران.

این شهر در طول جنگ به عنوان عقبه عملیات‌های مختلفی از جمله بیت‌المقدس، والفجر8 و کربلای 4 و 5 مورد استفاده قرار گرفت.


منابع

  1. پرش به بالا به: ۱٫۰ ۱٫۱ کتاب اطلس جغرافیای حماسه، ص 71 ـ 74
  2. پرش به بالا به: ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ دانشنامه ویکیپدیا - آبادان
  3. پرش به بالا پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی - فاجعه آتش‏‌سوزی سینما رکس آبادان توسط عُمّال رژیم پهلوی
  4. پرش به بالا خبرگزاری فارس - اینجا آبادان است؛ پایتخت مقاومت‌ها
  5. پرش به بالا خبرگزاری فارس - هميشه يك كلت همراه داشتم


رده‌ها