شهید جمشید شهبازی
شهید جمشید شهبازی
1342/05/05تاریخ تولد :
1361/09/08تاریخ شهادت :
محل شهادت : نامشخص
محل ارامگاه : اردبیل - مشگین شهر – لاهرود
زندگی نامه
بِسمِ ربِّ الشُهَداء وَ الصِّدیقین
در پنجمین روز از مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و دو در شهر لاهرود (از شهرهای مشکین شهر) نوزادی چشم به جهان گشود. این نوزاد که سومین فرزند خانواده آقای حسنعلی شهبازی بود. با لمسِ بودنش اسمش را جمشید نام نهادند. خانواده ی آقای حسنعلی شهبازی (پدر شهید) یک خانواده هشت نفری بود که صاحب چهار فرزند پسر و دو فرزند دختر بود. مادر شهید سرکار خانم مریم حاجی لر می باشد که دلاور مردی چون جمشید در دامنِ پاک مادری مومن بزرگ شده و برای خانواده اش افتخار آفریده است. مادر شهید از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: شهید سومین فرزند خانواده بود. با تولدش نشاط و شادی را با خود به خانه مان به ارمغان آورد. نام نوزاد را جمشید نام نهادیم. وضع مالی خانواده مان خوب بود. زمین های زیادی برای کشت داشتیم. پدر خانواده از درآمد حاصل از دسترنج خود نیاز خانواده را تأمین می کرد. از لحاظ روابط اجتماعی هم در روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم. مادر شهید ازدوران خردسالی (از بدو تولد تا شش سالگی) شهید چنین می گوید: در آن زمان به دلیل نبودن امکانات رفاهی و آموزشی از جمله مهدکودک شهید سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشت. شهید جمشید کودکی بسیار شیرین و خوش زبان بود هر کس حتی برای اولین بار او را می دید خیلی خوشش می آمد. مادر شهید از دوران کودکی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید: در آن دوران وضع مالی خانواده مان خوب بود. پدر خانواده هم مغازه داشت و هم کشاورزی می کرد و از این طریق نیاز خانواده را تأمین می کرد. از لحاظ روابط اجتماعی هم با همه خوب و صمیمی بودیم. هم چنان در روستای لاهرود زندگی می کردیم. شهید مثل بیشتر بچه ها در سن 7 سالگی در مدرسه ی ابتدایی دهقان برای سال تحصیلی 1350 ـ 1349 اسم نوشت و تکالیف مدرسه را بعد از آمدن از مدرسه انجام می داد و در تحصیلاتش موفق بود. شهید بسیار خون گرم بود. حتی با معلم های خود هم رابطه ی صمیمی برقرار کرده بود. در اوقات بیکاری در کوچه، بازی های گروهی قدیمی انجام می داد. مادر شهید از خاطره ایی از این دوران چنین می گوید: روز عید نوروز بود و دیدیم هنوز شهید لباس تازه اش را نپوشیده است. گفتم: چرا لباس عیدت را بر تن نکرده ایی؟ شهید گفت: اگر من لباسم را بپوشم و بیرون بروم آن دسته از بچه هایی که لباس عید نخریده اند شاید ناراحت شوند و ممکن است پدری برای خریدن لباس برای بچه اش پولی نداشته باشد. مادر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید: وضع مالی خانواده مان الحمدالله خوب بود و از لحاظ روابط اجتماعی در روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم و همچنان در همان خانه و محل قبلی خودمان زندگی می کردیم. شهید کلاس اول راهنمایی بود که دیگر به مدرسه نرفت و دلیل خاصی باعث ادامه تحصیل شهید نشده بود. در این دوره کار چندان به خصوصی که انجام نمی داد ولی در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد. شهید اهل مسجد بود. بیشتر اوقات را در مسجد سپری می کرد. شهید از اول انقلاب همه را برای تظاهرات بر علیه طاغوت و طاغوتیان دعوت می کرد. شعارهایی بر علیه رژیم سر می دادند که اگر شعارهایشان هم ترکی بود. شهید در این دوره به بچه هایی که در کوچه فوتبال بازی می کردند داور مسابقه شان می شد و همیشه به درستی قضاوت می کرد.شهید اخلاق خوبی داشت و با خواهر و برادرانش و ما با محبت بود و مهربان. شهید با همسایه ها مثل خانواده خود رفتار می کرد. در کارهای عقب افتاده ی همسایه ها کمکشان می کرد و همیشه به فکر افراد محتاج بود و سعی در خوشحال کردن آنها بود. شهید با کسانی دوست می شد که مثل خودش پاک بودند و در راه خدا بودند. من کم احترامی شهید را نسبت به کسی ندیدم. شهید به همه احترام می گذاشت، حتی با معلمان خود نیز رابطه ی صمیمی داشت. در روز تاسوعا شهید با تنی چند از دوستان خود در مسجد سید ابراهیم پارچه ی سفیدی را کفن کرده و پوشیده بودند و روی کفن نوشته بودند «قربانیان علی اکبر» گفتم: هر کس در روز تاسوعا و عاشورای حسینی کفن بپوشد باید از خون خود بر کفن بریزد. شهید گفت: ما خونمان را برای جبهه نگه داشته ایم و در راه وطن خواهیم ریخت. برادر شهید (آقای محبوب شهبازی) از دفاع مقدس رفتن برادرش به جبهه چنین می گوید: چون جنگ از طرف دشمن ما شروع شده بود همیشه می گفت: باید از خاک میهنمان دفاع کنیم. همیشه فکرش در جبهه بود و می گفت: مبادا سنگر رزمندگان خالی بماند و دشمن خاک ما را تصرف کند، که بدین دلیل شهید به صورت داوطلب به عنوان سرباز وظیفه به دفاع از خاک وطن به عنوان رزمنده در استان ایلام، منطقه ی سومار انجام وظیفه می کردند. شهید همیشه کمک به نیازمندان و کمکهای مردمی به جبهه و دعوت جوانان برای نماز در مسجد را توصیه می کرد. همه شهید را با شخصیتی منحصر به فرد می دانند که هر جا هم که نامی از شهید به میان می آید همه از شهید به نیکی یاد می کنند. از خود گذشتگی و گذشت کردن از اشتباهات طرف مقابلِ شهید بیشتر از خصوصیات دیگرش دوست داشتنی بود. مادر شهید چنین ادامه می دهد: روزی دیدم شهید در حیاط خانه گل می کارد، به من گفت: مادر این گل را از جانب خودم به عنوان یادگاری می کارم. گفتم یادگاری برای چه؟ شهید گفت: من به جبهه می روم و شهید خواهم شد و این گل یادگاری از من برای شما خواهد ماند. شهید موقعی که می خواست به سربازی برود همه خانواده را جمع کرد به دورش و گفت: عکس یادگاری بگیریم و گفت: لطفاً همه با حجاب بایستید چون این عکس یادگار و ماندگار خواهد بود. سال 1360 بود و شش ماهی از خدمت سربازی شهید می گذشت. روزی در خواب دیدم، شهید با لباس خونی به خانه مراجعت کرد. گفتم: به تو نگفتم که نرو. در کنارش دیدم دو نفر با لباسِ سبز ایستاده اند. گفتم شما که هستید؟ گفتند: ما، درجه و مقام پسرتان را می نویسیم. فردای آنروز گفتند: برای روستا شهید آورده اند. دلم شور زد، وقتی به میدان روستا رفتم، اهالی و آشنایان و فامیل را که دیدم گفتم: کسی که خانه خراب شده است من هستم. بعد از آمدن به مشکین شهر، در حیاطِ سپاه پیکر پاکِ جمشید را که دیدم از حال رفتم و در روستای لاهرود موقع مراسم تشییع جنازه و خاک سپاری به هوش آمدم و فهمیدیم که شهید در مورخۀ 04/09/1360 در اثر اصابت ترکش به پهلو و سینه و پا و شکم، در درگیری با نیروهای بعثی عراق در منطقه ی جنگیِ سومار به شهادت نائل آمده است. شهید یک اسبِ قهوه ای رنگ داشت که هیچ کس نمی توانست به او نزدیک شود. شبِ شهادتِ شهید گفتند: اسب شهید گریه می کند. انگار اسب فهمیده بود که صاحبش شهید شده و دیگر ایشان را نخواهد دید. فردای آنروز که به طویله رفتیم، دیدیم اسب مرده است. گفتم: اسب با وفا بدون صاحبش نتوانسته طاقت بیاورد. مادر شهید از خوابی که بعد از شهادت فرززندش دیده بود چنین گفت: خواب دیدم شهید بر روی اسب خود سوار شده و در دستش پارچه است. جلوتر رفتم و گفتم: باز هم سوار این اسب شده ای؟ شهید از اسب پایین آمد و گفت: مادر بیا از هر کدام از این پارچه ها می خواهی بردار. نگاه کردم و گفتم: نه این پارچه ها به درد من نمی خورد، پارچه را جمع کرد و سوار اسب شد و گفت: من اینها را می برم خانه ی دایی ام، که در این لحظه پریشان از خواب پریدم. فردا خبر فوت پدرم را که با برادرم زندگی می کرد، دادند. با خودم گفتم: ایکاش از آن پارچه برمی داشتم. خواهر شهید(سرکار خانم فریده شهبازی) از خوابی که بعد از شهادت برادرش دیده بود چنین گفت: مادرمان بعد از شهادت برادرم ناراحت بودند که جوانی دلیر مرد را از دست داده ام. روزی در خواب دیدم که در آسمان نوری در حال درخشیدن است. جلوتر رفتم، چهره ی مردی را دیدم که بسیار نورانی بود، گفتم: شما که هستید؟ گفت: من از یاران امام حسین(ع) هستم. به مادرت بگو اینقدر ناراحت نباشد، راهی که پسرش رفته، راه ما و راه امام حسین(ع) بوده و جمشید پیش ما است و زیاد ناراحت نباشد. برادر شهید در خاتمه گفت: وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم از طرفی خوشحال بودیم، که به آرزویی که در رسیدن به آن می سوخت، رسیده ولی درد جدایی همیشه در جلوی چشمهایمان هست.
شهید جمشید شهبازی[۱]