شهید علیرضا ثابت راسخ
علیرضا ثابت راسخ فرزند: هیبت اله متولد: 1346/11/11 شهادت: 23/05/1367 قطعه: والفجر 10 عملیات منجر به شهادت: کربلای 10 سرباز زمینی سپاه
محتویات
خاطرات
پدر شهید:« علیرضا در یک روز برفی به دنیا آمد. چون اسم پدر من رضا و اسم پدرِ مادرش علی بود اسم او را علیرضا گذاشتیم. مادرش با وضو به علیرضا شیر می داد. وقتی متولد شد و صدایش را شنیدم بهترین لذت دنیا به من دست داد، دو رکعت نماز شکر به جا آوردم و گفتم: خدایا، لیاقت تربیت از تو و وظیفهاش با من. به من کمک کن تا بتوانم او را بسیار خوب تربیت کنم. علیرضا بچه بسیار آرامی بود. بهش اجازه نمی دادم که در کوچه بازی کند. در اتاق یا حیاط خانه با برادرش توپ بازی یا دوچرخه سواری می کردند. بیشتر مواقع هم به مغازه خودم می بردمش و آنجا با چوب های نجاری خانه میساخت، میز درست می کرد، حتی یکبار نردبان درست کرد. قبل از اینکه به مدرسه برود هر سه شنبه شب او را به خانه پدر بزرگش می بردم و در جلسه قرآن شرکت می کردیم. در آن جلسات علیرضا ابتدا قرآن می خواند و بعد در جمع آوری استکان ها کمک می کرد و من هم چایی می دادم. از همان زمان که هنوز به تکلیف نرسیده بود نماز می خواند. از شش سالگی با من یا مادرش نماز می خواند. چادر سرش می کرد و با مادرش نماز می خواند. هیچ وقت جلوی من پایش را دراز نمی کرد و دراز نمی کشید. بعضی مواقع جارو بر می داشت و جارو می زد. ظرفها را کمک مادرش می شست. یک بار به مادرش گفته بود که چرا بابا به من نمی گوید بروم نان بخرم و خودش می رود؟ یک روز یکی از دوستانش آمد و به من گفت: به علیرضا بگویید با من حرف بزند. وقتی از علیرضا سوال کردم، گفت: من قسم خوردم اگر او با آن دوستش که سیگاری است رفت و آمد کند دیگر با او حرف نزنم. در محل نمی گذاشت پسری برای دخترها مزاحمت ایجاد کند، طوری که وقتی شهید شد می گفتند سهراب محله رفته است. با آقای ناصری در مسجد بسیار در ارتباط بود. در مورد مسائل سیاسی مذهبی و اجتماعی با هم گفتگو می کردند. به امام حسین(علیه السلام)ارادت خاصی داشت و می گفت مردانه اسلام را زنده کرده است. در ایام محرم در مراسم عزاداری امام حسین(علیه السلام) شرکت می کرد و در برپایی مجالس یا چایی دادن حضور زیادی داشت. در محل اسم او را گل خندان گذاشته بودند، بسیار شوخ طبع بود. درباره مسائل دینی مخصوصاً حجاب بسیار تعصب داشت. وقتی می خواست به سربازی برود در طبقه دوم خانه اتاقی برای او ساختم. می گفت اگر از خدمت برگشتم می خواهم زن بگیرم و از اینکه به فکرش بودم و برایش اتاق ساخته ام بسیار خوشحال بود. هر وقت مشکل یا ناراحتی داشت با من در میان می گذاشت. خیلی تمیز و مرتب بود. تا کفشش واکس نمی خورد و لباسش اتو نداشت از خانه بیرون نمی رفت. یک بار او را به جایی بردم که کار کند. آن روز ۱۵ تومان هر دوی آنها گرفته بودند. آن مردی که با او کار می کرد زن و بچه دار بود و تمام پول را به او داده بود. زن صاحب کار تا فهمیده بود ۱۰ تومان به علیرضا داده بود و او از آن پول باز ۵ تومان به آن مرد داد. به دیگران هم کمک می کرد. کمک پیرزنها زنبیلشان را می برد یا برایشان نفت می خرید و به در خانه آنها می برد.کتاب های شهید مطهری را بسیار می خواند و رساله امام را نیز مطالعه می کرد. در خانه اگر وسیلهای خراب می شد تعمیر می کرد. یک هفته مانده به عاشورا نامهاش رسید که در روز عاشورا مرا دعا کنید. روز دوم محرم مراسم تشییع جنازهاش بود و روز عاشورا مصادف با هفتهاش بود. من خواب علیرضا را نمی دیدم. یک بار بر سر قبر او رفتم و گفتم تا به خواب من نیایی دیگر به گلستان شهدا نمیآیم. حدود یک سال به گلستان نمی رفتم. در ضمن یک مقدار مردد بودم که خدا علیرضا را به عنوان شهید از من قبول کرده یا نه؟ اگر خدا قبول کرده بر من ثابت شود. تا اینکه یک شب جمعه خواب دیدم که دو نفر از اقوام که به رحمت خدا رفته بودند هر دو قبای سفید بلند پوشیده بودند و شال سبزی به کمرشان بسته بودند و داشتند کار می کردند. به یکی از آنها که نامش حیدر بود،گفتم: آقاحیدر، شما اینجا چکار می کنید؟ گفت: من خدمتگزار شهدا هستم. گفتم: کدام شهدا؟! ناگهان دری باز شد و یک دشت بزرگی را دیدم که جوانهای سفید پوشی با شالهای سبز به کمرشان روی صندلی نشستهاند و علیرضا نفر سوم بود که نشسته بود. خواستم وارد شوم که آقا حیدر گفت: تو نمی توانی وارد آنجا بشوی. از همان جا برای علیرضا دست تکان دادم و او نیز برایم دست تکان داد و به من تبسمی زد. صبح که از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و تصمیم گرفتم به گلستان شهدا بروم. آن روز در جایی مهمانی دعوت بودیم. وقتی برگشتیم با همسرم سر خیابان منتظر ماشین بودیم. ناگهان یک شخصی با وانت جلوی پای ما ایستاد و گفت: گلستان شهدا می روید؟ گفتم: بله. وقتی سوار شدیم شروع به خواندن آیاتی از قرآن کرد و حرفش این بود که کسی با شهید من قهر نمی کند. من متحیر مانده بودم که او از کجا می داند من گلستان می روم و یک سال است با شهیدم قهر کردهام. و این چنین شد که بر من ثابت شد که خداوند به عنوان یک شهید علیرضا را از من قبول کرده است. یک بار هم در عالَم خواب با عصبانیت بهم گفت: به فلانی بگو که چرا میآیی بالای سر قبر من و به سر من لگد می زنی، مگر من با تو چکار کردهام؟! جمعه نشده بود که از جایی به سمت خانه میآمدم، با خودم گفتم که بروم گلستان شهدا و یک سری به علیرضا بزنم. وقتی به آنجا رفتم آن شخص را با دختری در آنجا دیدم. همین که مرا دید زود بلند شدند. به او گفتم: اینجا چه کار می کنی و این دختر کیست؟! گفت: قرار است با او ازدواج کنم و با هم اینجا وعده می کنیم. آن دو را قسم دادم که صیغه محرمیت بخوانند یا دیگر بر سر قبر علیرضا نیایند، چون علت خواب خود را فهمیده بودم. بعد از مدتی آن شخص با مادرش به خانه ما آمدند و گفت: کاری کن علیرضا از دست من راضی شود، من توبه کردهام و دیگر این کار را انجام نمی دهم.»
زندگی نامه
بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید علیرضا ثابت راسخ در تاریخ 11/11/1346متولد شد. از همان دوران کودکی پسری پاکطینت بود. در مجالس سینهزنی حضرت اباعبداللهالحسین (علیه السلام) شرکت میکرد. از کودکی با نماز و قرآن از طریق خانواده آشنا شده بود. از همان کودکی و نوجوانی با همسن و سالانش تفاوت ویژهای داشت. رعایت حلال و حرام میکرد، اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. سعی میکرد حرف زشت و رکیکی از دهانش خارج نشود. در مورد حجاب خیلی حساسیت به خرج میداد. به رزق حلال توجه ویژهای داشت و در مورد خورد و خوراکش احتیاط میکرد و به حلال و حرام رزقش اهمیت میداد. کارهای خیر پنهانی انجام میداد. علیرضا واقعاً با اخلاص کارهایش را انجام میداد. دوست داشت به غیر از خدا کسی کارهایش را نبیند. غیبت نمیکرد و از آن متنفر بود. به صله رحم اهمیت میداد. به موسیقی گوش نمیداد. اهل نماز جمعه و جماعت بود. فردی انقلابی و بسیجی به معنای واقعی کلمه بود. به مستمندان و درماندگان در حد توانش کمک میکرد. در بسیج و در مسجد فعالیت داشت. به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و ائمه اطهار(علیهم السلام) ارادت خاصی داشت. در مراسمات مذهبی بالاخص دعای کمیل حضور داشت و خود را از مراسم سوگواری حضرت اباعبداللهالحسین (علیه السلام) جدا نمیکرد. بیشتر اوقات فراغتش را به مطالعه کتب مذهبی و در مسجد و بسیج میگذراند. بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. در راهپیماییها شرکت میکرد. انسان چشم پاک و عفیفی بود و به زنان نامحرم نگاه نمیکرد. راه خودش را پیدا کرده بود. بهتر بگویم، راه عاقبت به خیرشدن را یاد گرفته بود. اخلاص، احترام به والدین، نماز اول وقت، کمک به نیازمندان، عشق به اهلبیت(علیهمالسلام)، عفت خوراک، چشم پاکی و عفت دامن عوامل اصلی عاقبت به خیر شدن هستند که علیرضا از آنها بهرهمند بود، پس چرا نباید عاقبت به خیر شود؟! و سرانجام علیرضا در تاریخ 23/5/1367 به فیض عظمای شهادت نایل آمد. شادی روح شهید علیرضا ثابت راسخ صلوات ( الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ) اللهم الرزقنی توفیق الشهادت فی سبیلک.
وصیت نامه
لطفا به بخش گالری مراجعه شود. [۱]