شهید علی اکبر رفیعی مجد
بسمه تعالی نام علی اکبر رفیعی مجد نام پدر حسن نام مادر خدیجه محل شهادت فاو محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۴۲/۱۲/۰۱ محل شهادت فاو تاریخ شهادت ۱۳۶۴/۱۲/۰۵ استان محل شهادت بصره شهر محل شهادت فاو وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی تعداد پسر ۱ تعداد دختر ۰ تحصیلات پنجم ابتدائی رشته - عملیات سال تفحص محل کار بنیاد تحت پوشش مزار شهید قزوین - قزوین
زندگی نامه
رفیعیمجد، علیاکبر: یکم اسفند ۱۳۴۲، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسن، بنگاهدار املاک بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. تعمیرکار موتورسیکلت بود. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. پنجم اسفند ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به پیشانی و موجانفجار، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
وصیت نامه
شهید، علی اکبر رفیعی مجد: در اول باید بگویم که من به خواست خودم به جبهه آمدم و اگر به خاطر دفاع از اسلام و تابعیت از دستور امام نبود، هیچ کس و هیچ احدی نمی توانست به زور مرا به جبهه بکشاند. من از شما ملت قهرمان ایران و از خانواده خودم می خواهم که دور و اطراف امام را خالی نکنید که اگر این نور تابان نبود ما هنوز هم در جهل و نادانی بسر می بردیم. ملت عزیز و قهرمان ایران! همه می دانید که شهادت یک عبادت خالصانه است و نصیب هر کس نمی شود و من از خدا می خواهم شاید نصیب ما بشود. خداوندا! اگر من کُشته شوم، آیا شهید به حساب خواهم آمد؟ خدایا! من می دانم کُشته شدن من، شهید شدن نیست؛ ولی به درگاه تو آمده ام تا توبه کنم و می دانم که تو توبه پذیر هستی. خدایا! از تو می خواهم به من توفیق عنایت کنی که بتوانم ادامه دهنده راه شهدا باشم. خدایا! از تو می خواهم به من توفیق دهی تا خون خود را در جهت آبیاری درخت پُر شکوه اسلام بر زمین و به پای این درخت بریزم. خدایا! از تو می خواهم به من توفیق عنایت کنی تا شاید بتوانم در سنگر جهاد کُشته شوم و در بستر نمیرم. پدر عزیزم! با تو سخن می گویم. اگر من سعادت شهادت خالصانه را داشته باشم و اگر خداوند لیاقت شهادت را نصیب من کرد، شما هیچ غمگین و ناراحت از خبر شهادت من مَشو. مثل همیشه -که با تقوی و پرهیزگار بودی و هستی- این بار هم در برابر این آزمایش الهی استوار و از این امتحان خدایی خوشحال باش. مادر عزیزم! اگر من لیاقت شهادت خالصانه را داشتم، هیچ ناراحت و افسرده نشو و مثل یک مؤمن واقعی با این آزمایش الهی برخورد کن و -ان شاء الله- که در این امتحان الهی سرافراز و موفق باشی. پدر و مادر عزیزم! مرا ببخشید که به شما اشتباه گفتم برای کارهای فنی به جبهه میروم؛ ولی من از آغاز در کارهای رزمی شرکت کردم! به خاطر این که خود را مسؤول می دیدم و از کاری که از عهده ام بر می آمد و آن را موظف می دانستم، انجامش دادم و باید مرا ببخشید که در طول زندگی ام همیشه مزاحم شما و باعث رنجش شما بودم و مرا باید عفو کنید و ببخشید که در این دنیا نتوانستم برای شما کاری کنم. اما -ان شاء الله- در آن دنیا -طبق روایتی که نقل شده است (شهدا می توانند چهل نفر را شفاعت کنند)، اولین کسانی را که شفاعت خواهم کرد، شما پدر و مادر عزیزم هستید که شاید توانسته باشم گوشه ای از زحمات شما را -که برایم کشیدید- جبران کنم و ندای مرا به گوش امام برسانید که: اماما! مردم این کشور اهل کوفه نیستند و با خون خود به ندای «هل من ناصرٍ ینصرنی؟» شما پاسخ لبیک «یا خمینی» می دهند. ...و همسرم! باید مرا ببخشی که در اول زندگانی خود این دنیای فانی را وداع گفتم و به دنیای باقی و ابدی رفتم و اگر من سعادت شهادت خالصانه را داشتم، در آن دنیا شفاعت شما را خواهم کرد. مادر جان و پدر جان و خواهرانم و همسرم! در سوگ من عزاداری نکنید و به تمامی دوستان و آشنایان هم این را بگویید که گریه نکنند؛ زیرا شهادت سعادت است و نصیب هر کس نمی شود و بدانید که من به راه خدا، جهاد کردم و راه پیامبران را -که همانا بسوی سعادت و کمال است- طی کردم. ...و مادر! هیچ موقع به یاد من گریه نکن و مثل زینب (س) دل زنده باش. مادر جان! یادتان است آن روز که می خواستم بروم جبهه گفتی برو شیرم را حلالت می کنم؛ پس از شما عاجزانه می خواهم که حرف خودتان را به صحنه آورید و به تمام آشنایان بگویید راه مرا دنبال کنند تا حکومت عدل اسلامی در سراسر گیتی به وجود بیاید، که همانا آن زمان، ظهور حضرت صاحب زمان(عج) است و نمازجمعه و دعای کمیل یادتان نرود و در ضمن به برادر کوچکم -وقتی که بزرگ شد- بگویید اسلحه مرا بر زمین نگذارد.۱ (۱۳۴۸۸۳۹) علی اکبر رفیعی ۲۵/۱۱/۱۳۶۲
خاطرات
خدیجه شیخ سلیمانی، مادر شهید علی اکبر رفیعی مجد: پسرم، اکبر، امام را خیلی دوست داشت، عکس بزرگ او را در اتاق نصب کرده بود، من هم هر وقت که دلم برای اکبر تنگ می شد، با عکس امام درد و دل می کردم. یادم هست زمانی که امام به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بود، مدت زیادی بود که از اکبر خبری نداشتیم، دلم خیلی بی تابی می کرد، آن روز جلوی عکس امام زانو زدم و در حالیکه اشک می ریختم، امام را چندین بار به جدش قسم دادم و گفتم: آقا تو سید هستی، من چند ماه است که پسرم را ندیده ام و از او خبری ندارم، من پسرم را از تو می خواهم… من همینطور که داشتم با امام درد دل می کردم، صدای زنگ منزلمان را زدند، رفتم جلوی در، پسر همسایه بود، گفت: حاج خانم زود بیا، اکبر پشت خط است، ما آن موقع تلفن نداشتیم، رفتم منزل همسایه و گوشی را برداشتیم، مرتب قربان صدقه ی پسرم می رفتم، از او التماس کردم که حداقل چند روز بیاید مرخصی، اکبر گفت: مادر جان فعلا نمی توانم بیایم، عملیات داشتیم و تازه از خط آمده ام که بروم حمام و سر راه به دلم افتاد که زنگی برای شما بزنم. آن روز گذشت، فردا شب هنگام خوردن شام، دوباره زنگ خانه به صدا در آمد، رفتم و در را باز کردم، با کمال ناباوری دیدم اکبر است، من در میان ذوق و شادی خودم و بقیه ی افراد خانواده گفتم: ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی دهند. گفت: بخدا مامان جان، اصلا قرار نبود به کسی مرخصی بدهند، اما نمی دانم چطور شد که همانروز که تلفن را قطع کردم و برگشتم، فرمانده مان مرا صدا کرد و گفت: بیا یک ۲۴ ساعت مرخصی بگیر و برو مادرت را ببین و زود برگرد.[۱]
نگارخانه تصاویر
پانویس