شهید علی محمود وند

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

زندگی‌نامه

علی (امیر) در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمری در تهران پا بر خاک نهاد، تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با شوری وصف ناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت. تابستان سال 1361 هم زمان با شروع عملیات رمضان در هفده سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27 محمدرسول الله (ص) آغاز نمود. در عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله به منطقه فکّه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم از میهن اسلامی دفاع نمود. او در سال 1367 با دوشیزه ای پارسا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه به نظام مقدس جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد و توانست با تلاش بسیار مدرک دیپلم خود را دریافت نماید. محمودوند در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاک‌های تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهدا تلاش نمود، به طوری که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرمانده دلیر گروه تفحص لشگر 27 محمدرسول الله (ص) سرانجام در تاریخ 22/11/1379 در منطقه فکّه بر اثر انفجار مین در جرگه شاهدان قرار گرفت. علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت. پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشت زهرا طبق وصیت او به خاک سپردند.[۱]


خاطرات

  • اولین اعزام

انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمی‌شناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبت نام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هر بار که به خانه بازمی‌گشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او می‌گفتم: «این چه وضعی است» نگاهش را به زمین می‌دوخت و می‌گفت: «مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفش‌هایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» 17 سال بیشتر نداشت که شناسنامه‌اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم: «علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد: «مادرجان! شما به من بگویید، بمیر، می‌میرم ولی نگویید نرو من آنجا آب که می‌توانم بدهم» بالأخره تابستان سال 1361 راهی جبهه شد راوی: مادر شهید

  • فریاد الله‌اکبر

در عملیات والفجر مقدماتی عراق تعدادی از تیپ‌های کماندویی اردنی و سودانی را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهای سنگین و نیمه سنگین عراق (گرای) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالی بچه‌ها زیر باران آتش خمپاره، کاتیوشا، رگبار و توپ بودند، عوامل جنگی عراق نیز با بلندگو به ما فحش می‌دادند و می‌گفتند: «راه فرار ندارید». وضع خیلی بد بود، بچه‌ها توی خاک به دنبال چهار تا فشنگ می‌گشتند، یک هفته مقاومت کردیم، مختصر آب و کمپوت باقی‌مانده جیره‌بندی شد، گرسنگی و تشنگی بیداد می‌کرد، اما با این وجود صدای بلندگوی دشمن که بلند می‌شد، بچه‌ها با تمام وجود فریاد می‌زدند: «الله‌اکبر»، علی می‌گفت: «من تا زنده‌ام، صدای درهم‌پیچیده دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن و تکبیرهایی را که از لب‌های قاچ قاچ شده نیروها بیرون می‌آمد، فراموش نمی‌کنم». راوی: شهیدعلی محمودوند


  • اعجاز زیارت عاشورا

عید سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پیکر شهیدی می‌گشتیم اما تلاش ما بی فایده بود، تا اینکه کاروانی از تهران به میهمانی ما آمد. چند جانباز فداکار در این گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از میان مهمانان برخاست و با صوت زیبایش زیارت عاشورا را قرائت کرد، صدایی حزین که می‌گفت: «بابی انت و امی...» زیارت عاشورا که به پایان رسید، حاجی دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسیدم، کجا با این عجله؟ او درحالی‌که می‌خندید، پاسخ داد: «استارت کار خورد، دیگر تمام شد، رفتم که شهید پیدا کنم». نزدیک ظهر با صدای بوق ماشین از سوله‌ها بیرون آمدیم، باورمان نمی‌شد، علی پیکر شهیدی را همراه داشت، با این کار بیشتر به اعجاز زیارت عاشورا ایمان آوردیم. راوی: حمید داوودآبادی

  • صبور و بردبار

صدای علی از نوار کاست به گوش می‌رسد: «سال 1364 بود، در عملیات والفجر8 در جاده فاو – ام القصر قرار داشتیم، حدود 700-800 مین را خنثی کردم، چاشنی‌های آن‌ها را در یک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مین‌های والمری بروم اما ناگهان پایم روی مین رفت، بچه‌ها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضیه شدند، با انفجار مین هشت‌صد چاشنی هم منفجر شد، و من از ناحیه پا به سختی مجروح شدم».بعد از شهادتش مادر گفت: «همان روز با من تماس گرفتند مردی گفت علی پایش قطع‌شده اما علی با خنده گوشی را گرفت و ادامه داد: مامان شوخی می‌کند». یک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسیدم، کجایی؟ گفت: «مامان من در بیمارستان آریا هستم. یک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر می توانی بیا». با عجله به بیمارستان رفتم با دیدن او روی تخت با پای قطع شده دلم لرزید، با وجودی که تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد می‌کشیدم، ناله نمی‌کردم به خاطر اینکه می‌دیدم علی با پای قطع شده و با آن وضعیتش همه کاری انجام می‌داد، چند مرتبه پایش را عمل کردند اول انگشت‌های پایش و بعد تا پاشنه و هر بار تکه‌ای از پایش را قطع نمودند.

  • شهادت

روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت: «تو به من قول دادی، تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه می روم و دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌کنم» پای مصنوعی‌اش شکسته بود، با خنده کمی لی لی رفت و به ما گفت: «این پا روی مین رفتن داره» بالأخره یوم‌الله 22 بهمن‌ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود 62 الی 63 مین را پیدا کرد. من نیز کنارش بودم، به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود 7 متر از علی دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمی‌شد اما خدا هیچ‌گاه خلف وعده نمی‌کند. حسین شریفی‌نیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر 100 شهید را با خود به همراه داشت، حالا هر بار که سر بر سجده می‌گذارد، عطر حضور او را میان سجاده‌اش احساس می‌کند. راوی: آقای منافی

  • پیام مقام معظم رهبری

به ارواح طیبه همه شهدا به خصوص شهیدان این راه پر ارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همه‌شان از خداوند متعال علو درجات و هم‌نشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسألت می‌کنم، شما باب شهادت را باز نگه داشتید. سید علی خامنه‌ای 20/12/1379[۲]

سال 73 بود که همراه بچه‌ها در منطقه والفجر مقدماتی فکّه کار می‌کردیم. ده روزی بود که برای کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد می‌شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطراف آن را مین‌های زیادی گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزی مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبی افتاد پایین. تعجب کردم. مین‌های جلوی پا را خنثی کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکی از آن‌هاست. دوازده سال از شهادت آنان می‌گذشت و این جمجمه در کنارشان بود ولی آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده‌اند. راوی: شهید علی محمودوند[۳]

نگارخانه تصاویر

</gallery>

پانویس

  1. سایت صبح
  2. سایت صبح
  3. سایت فاتحان