شهید فرج الله ابراهیمی
بسمه تعالی نام فرج الله ابراهیمی نام پدر رمضان علی نام مادر ستاره محل شهادت بانه محل تولد قزوین - چوبیندر تاریخ تولد ۱۳۴۵/۰۴/۰۵ محل شهادت بانه تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۰۴/۲۲ استان محل شهادت کردستان شهر محل شهادت بانه وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی تحصیلات ششم ابتدائی رشته - عملیات سال تفحص محل کار بنیاد تحت پوشش مزار شهید قزوین - قزوین - چوبیندر
زندگی نامه
ابراهیمی، فرجالله: پنجم تیر ۱۳۴۵ ، در روستای چوبیندر از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش رمضانعلی، کشاورز بود و مادرش ستاره نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیر ۱۳۶۵ ، در بانه هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت ترکش به دست و سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
وصیت نامه
شهید فرج الله ابراهیمی: قبل از هر چیز یادآور می شوم که هدفم از رفتن به جبهه، فقط برای حفظ اسلام و میهن اسلامی و لبیک گفتن به فرمان امام عزیز بوده و در این مسأله -بدون اجبار کسی- خودآگاهانه و داوطلبانه عازم جبهه شده ام. از امت حزب الله می خواهم پشتیبان «ولایت فقیه» باشند و قاطعانه با ضدانقلاب و مفسدین برخورد کنند و هیچ وقت جبهه ها را خالی نکنند و فرمایشات امام کبیر را، از روی میل قبول کرده و به آنها عمل کنند و رهرو خط شهدا باشند. از پدر و مادر بسیار گرامی ام می خواهم که برای من گریه و زاری نکنند؛ چون من امانتی از طرف خدا پیش آنها بودم و اکنون هم خداوند امانتش را پس گرفته است، که پس دادن امانت به صاحبش، ناراحتی ندارد. همچنین از برادران و خواهران عزیزم می خواهم که پیرو خط سرخ شهدا باشند و مخصوصاً از شما خواهران عزیزم! می خواهم که حجاب خود را خوب حفظ کنید، که حجاب شما از خون شهدا کوبنده تر است. در آخر از شما خانواده ی عزیزم حلالیت می طلبم؛ چون به شما خیلی زحمت داده ام. همچنین از شما می خواهم که از کلیه ی اقوام، آشنایان، همسایگان و دوستان، برای این حقیر حلالیت بطلبید. به کسی هم بدهکار نیستم.۱ (۱۰۱۱۰۵۸) فرج الله ابراهیمی ۲۱/۰۴/۱۳۶۵
خاطرات
غلامرضا ابراهیمی: شب بود. در محل مأموریتمان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی میگفت. نوبت به «ابراهیمی» رسید. او گفت: «من دوست دارم همانند مولایم، «ابوالفضل العباس» (ع) شهید شوم.» حرفهایمان تمام شد و همگی خوابیدند؛ اما «فرج الله» نخوابید و مشغول دعا و نماز خواندن شد. گفتم: «بیا تو هم کمی استراحت کن و بخواب که فردا کار زیاد داریم.» در جوابم گفت: «من دو ساعتی بیشتر وقت ندارم و نمیتوانم بخوابم!» من، متوجه مطلبی که گفت نشدم و تا آمدم بیشتر سؤال کنم، افراد «کومله» به ما حمله کردند. بچهها هم از خواب بیدار شدند و به مقابله با آنها پرداختیم. در حال درگیری با دشمن بودیم، که ترکشی به «فرج الله» اصابت و یکی از دستهای او را قطع کرد. در همین حین ترکش دیگری مچ دست دیگرش را هم از بدن جدا کرد. درگیری ادامه داشت. خون زیادی از «ابراهیمی» رفته بود و امکان برگشت به عقب هم نبود؛ اما او مرتباً با فریادهای «الله اکبر»، به دوستان همرزمش روحیه میداد و مرتب میگفت: «بچهها! حال من خوب است.» «فرج الله» در حالی که ندای «الله اکبر» سر میداد، با آخرین تیر دشمن نقش بر زمین شد و من تازه متوجه شدم که دُرست دو ساعت از حرفی که به من زده بود، گذشته است ...![۱]
نگارخانه تصاویر
پانویس