شهید مجتبی حسن زاده اصفهانی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

تاریخ تولد : 1341/07/15

نام : مجتبی‌

محل تولد : مشهد

نام خانوادگی : حسن‌زاده‌اصفهانی‌

تاریخ شهادت : 1361/05/02

نام پدر : علی‌اصغر

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص

منطقه شهادت :

شغل :

یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : بهشت‌رضا


خاطرات

- قبل از شهادت مجتبی خواب دیدم که او در یک اتاق کوچک ولی خیلی قشنگ و پرنور و گلهایی که همانند آن را در بیداری ندیده بودم نشسته بود . به او گفتم : مجتبی جان به این قشنگی چرا درش اینقدر کوچک است نمی توانم به راحتی داخل شوم . گفت : نمی شود شما به اینجا بیایید از اینجا بروید . در همان لحظه از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم : دیگر مجتبی برنمی گردد و بلند بلند گریه کردم . ماه مبارک رمضان بود و همسرم گفت : ان شاءا... به سلامتی برمی گردد . بعد از چند روز یک نامه فرستاد و تلفن زد و دیگر خبری از او نشد . یکی از دوستانش می خواست که به جبهه برود و من هم مقداری خوراکی گرفتم و به او دادم که به مجتبی بدهد. دوستش مثل اینکه خبر داشت چون به من گفت : ایشان را نمی بینم شاید در منطقه ی دیگری باشد . ولی من اصرار کردم و گفتم شما اینها را ببرید اگر مجتبی را دیدید به او بدهید و اگر هم ندیدید به سربازهای دیگر بدهید آنها هم مثل بچه های من هستند . چهارماه بعد خبر شهادت مجتبی را آوردند .

- در زمان انقلاب یک روز در مدرسه مجتبی شعار ضدشاه می دادند و من هم در کوچه ایستاده بودم که یک دفعه دیدم که ماشین تانک جلوی مدرسه مستقر شد و سر لوله تانک را هم به مدرسه نشانه گرفت . من شروع به گریه کردم و همسایه ها نیز جمع شدند . گفتم : یک وقت به مدرسه تیراندازی نکنند . بچه من هم آنجاست . بعد از حدود نیم ساعت دیدم که مجتبی از دور می آید و می خندد و کتاب هایش نیز در دستش است . شما چرا این قدر ناراحت هستید ؟ گفتم : ترسیم نکند ارتشی ها به مدرسه تیراندازی کنند . گفت : نه آنها هیچ وقت این کار را نمی کنند چون جرات چنین کاری را ندارند .

- دو هفته قبل از اینکه مجتبی به جبهه برود در صندوق قرض الحسنه ده ، دوازده هزار تومان پول داشت . به منزل آیت الله شیرازی رفت و حساب سالش را انجام داد و کارهایش را مرتب نمود . روز نیمه شعبان که می خواست به جبهه برود میهمان داشتیم . به او گفتم : پسرم امروز به جبهه نرو میهمان داریم . ایشان خندید و دستی به شانه ام کشید و گفت : هنوز هم شما می گویی نروم . ما باید به کربلا برویم و از آنجا هم به قدس عزیز تا آنجا را آزاد کنیم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت .

منبع سایت یاران رضاhttp://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=A8%

رده‌ها