شهید محمدرضا محسن آبادی
محمدرضامحسنابادی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | نیشابور |
شهادت | 1366/04/28 |
محل دفن | بهشتفضل |
یگانهای خدمت | [[]] |
سمتها | غواص |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:محمدحسن |
کد شهید: 6617215 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : محسنابادی تاریخ شهادت : 1366/04/28 نام پدر : محمدحسن مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : غواص گلزار : بهشتفضل
خاطرات
- موضوع عشق به جهاد
در قرعه کشی بانک یک ماشین به ایشان تعلق گرفت بود و لی ایشان هرگز حاضر نشدند که جبهه ها را رها کنند و بروند ماشین را تحویل بگیرند. راوی علی اصغر لطفی
- موضوع عشق به جهاد
نیمه دوم تیرماه سال 66 بود به گردان ما دستور رسید که جهت باز پس گیری کاسه در منطقه جزیره مجنون اقدام کنید. بعد از آموزشهای لازم و ویژه در اواخر تیر ماه قرار شد به منطقه اعزام شویم. ارزیابی افراد شرکت کننده در عملیات را از طرف فرماندهی محترم گردان به بنده واگذار کرده بودند. محمد رضا محسن آبادی مسئول پرسنلی بود. من رفتم لیست را از او گرفته و افراد مورد نظر را علامت زدم و گفتم: لیست این ها را تکمیل کنید که امروز ما حرکت می کنیم. نام خودش نبود. گفت: چشم الان با یک نفر اضافی درست می کنم. من متوجه شدم که خودش را می گوید از آنجا که ایشان به خاطر پاسدار شدنش با دختری که قرار بود ازدواج کند، جواب رد داده بودند و شرط کرده بودند جه چنانچه از سپاه استعفاء بدهد مشکلی در راه سر سپاه نیست در غیر این صورت گفته بود ما به شما دختر نمی دهیم و ایشان هم این شرط را قبول نکرده و از آن ازدواج صرف نظر کرده بود. اما خانواده اش که با من تماس داشتند جای دیگر بایش خاستگاری رفته بودند و آنها نیز قبول کردند و او هم نیز راضی بود. قرار هم این بود که به نیشابور بیاید و ازدواج کند. ما هم بنا به وظیفه نسبت به ایشان ملاحظه می کردیم. گفتم: نه شما به نیشابور برو و وسائل جشن را آماده کن تا ان شاء الله ما هم بیاییم در جشن ازدواج شما شرکت کنیم. ایشان در جواب گفت: نه من تنها نیامده ام که تنها هم بروم. باید با هم باشیم. شما و دیگر برادران همه باشید. سپس من به جزیره می آیم ولی در عملیات شرکت نمی کنم. باز گفتم که نمی شود، فقط اشامی که به شما داده ام می رویم. او به من رو کرد و گفت: دلت برای من تنگ نمی شود که تنها بروید؟ من با شوخی به آن گفتم که نه اگر قرار باشد دل تنگ شوم: از تو عزیز تر دارم و برای آنها دل تنگ می شوم، نه برای تو. بعد او به من جواب داد، پس من برای شما دل تنگ می شوم چون من از تو عزیز تر در حال حاضر ندارم. چون منظور من را فهمید. که چه می گویم. خلاصه با میانجیگری برادران دیگر نام خودش را اضافه کرد و به جزیره آمد. نزدیک غروب بود، قرار شد که از قرارگاه تاکتیکی به خط برویم و نیمه های شب هم به دشمن حمله کنیم باز من به ایشان اجازه ندادم که به خط بیاید. ترد من آمد و لیست را داد و گفت: من این لیست را تکمیل میکنم با این شرط که نام خودم خم باشد. من موافقت نکردم . لیست را از من گرفت دیدم آن دیدم آن چهره زیبا و مظلوم او گرفته شد و چشمهایش پر اشک شد و گوشه چفیه را گرفت و اشکهایش را پاک کرد و رفت در کنار خاک ریز نشست. در حالی که من هم انصافأ در درون گریه می کردم. اصلا نمی توا نستم او را ناراحت ببینم. یکی از برادران بسیجی مشهد که الان نام شریفش یادم نیست، آمد گفت: برادر فلانی چرا محسن آبادی ناراحت کردی که دا رد گریه می کند. در ضمن این برادر بسیجی خیلی هم ناراحت بود و فکر می کرد که بین ما اختلافی افتاده است. جریان را به او گفتم که قرار است ازدواج کند رفت و با او صحبت کرد تا شاید بتواند ایشان را قانع کند. بعد از صحبت نزد من آمد و گفت: که برادر لطفی محسن آبادی دلش شکسته است، بگزازید بیاید در خط بماند اما به جلو نرود. من که ناراحتی او برایم خیلی مشکل بود، گفتم: باشد بیاید. این برادر بسیجی صدایش زد و گفت: بیا مثل اینکه شما با حوریان قرار داد بسته ای. در حالی که صورتش را پاک می کرد، به طرف ما آمد و ما همدیگر را در بغل گرفتم و به او گفتم : محمد رضا مواظب خودت باش. خدا ان شاء الله امشب را برای تو به خیر گرداند. خنده ای کرد و سریع آماده و به خط رفتیم . نیمه شب عملیات شروع شد. حدود 2 الی 3 ساعت من ایشان را کنترل کردم و خدا می داند که چندین بار نزد من آمد و مرتب می گفت: به من یک فروند قایق بده تا جلو بروم از آنجا که برادران دیگر زیاد بودند، همراه من می آمد. آنجا سنگری بود که می شد به حالت درازکش داخل آن استراحت کرد. من تا جلوی آن سنگر او را راهنمایی کردم و به او گفتم که همین جا بمان و هر وقت لازم باشد صدایت می زنم. حدود ساعت 4 صبح بود که صدای یکی از قایق های مان که در جلو با دشمن در گیر بود از بی سیم بلند شد که برادران داخل آن در دام دشمن افتاده اند و موتور قایق هم روشن نمی شود. به داد ما برسید و ما را نجات بدهید. در حالی که خیلی نگران و ناراحت بودیم و دنبال طرحی برای نجات سریع آنها بودیم و به فکر این بودیم که یک فروند قایق دیگر بفرستیم. با نیروهای با تجربه که بتواند هم خودشان و آن برادر را نجات دهد. یکی از برادران بسیجی به نام برادر گرامی را که از سکانداران ماهرمان بود صدا زدم و گفتم سریع سوار بر قایق شو و آن برادران را نجات بده و قایق انها را بکسل کن و بیاور و ایشان قرار بود با یک نفر دیگر از برادران برود. در حالی که طناب قایق را رها کردند. من ناگهان چراغ قوه را یک لحظه روی آنها انداختم، تا ببینم فرد دیگر که با قایق است کیست دیدم که محمد رضا است. به او گفتم : مگر شما نخوابیده بودید. گفت: نه، اجازه بدهید که بروم و آن برادرانی را که سخت گرفتارند نجات بدهم. علی رغم میل باطنی و از طرف دیگر به خاطر مشکل آبرادران فقط به او گفتم: بروید. موفق باشید. سعی کنید که شما فقط آن ها را نجات بدهید و از در گیری بپرهیزد. با نگاه لبخند آمیزی گفت: چشم، شما خاطر جمع باشید، ما می رویم و آن ها را نجات می دهیم. کلمه آخر را با صدای بلند گفت: برادر لطفی، برادران، همگی، خدا حافظ و رفتند. بعد از حدود چهل دقیقه نگذشته بود که هر چه صدا زدیم از بی سیم آن ما صدایی نشنیدیم. چند دقیقه دیگر نگذشت که صدای قایق به گوش ما رسید و از هفتاد متری ما گذشت و از ما دور شد و قایق دیگر به دنبال آن فرستادیم وقتی برگشتند، دیدم که برادر گرامی صدا می زند که برادر محسن آبادی مجروح شد. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم که قایق مانده را بکسل کرده و آن ما را نجات داده اند، اما یک نفر هم داخل قایق دراز است. سریع او را پایین آوردیم. چهره او را مشاهده کردیم که مثل برف سفید است. نزدیک رفتیم و چشمهایش را نگاه کردیم دیدیم که او شهید شده و تیری به قلب او اصابت کرده بود. اما دلمان رازی نمی شد که او را رها کنیم. صریع راننده آمبولانس را صدا زدیم و او را به اورژانس اعزام کردیم. اما بعد از مدتی راننده خبر شهادت او را برای ما آورد. این اتفاق ناگوار در صبح دم مورخه 66/4/26 اتفاق افتاد. راوی علی اصغر لطفی
- موضوع انس با قران-قرائت
او به قرآن خیلی خیلی اهمیت می داد من یادم نمی رود. نزدیک غروب آفتاب از بچه ها کناره گیری می کرد، به طوری که بچه ها هم خیلی متوجه نشوند به صورت طبیعی از کنار بچه ها می رفت و قرآن جیبی اش را برمی داشت گوشه ای از خاکریز می نشست و به قرائت مشغول می شد و با خدای خویش راز و نیاز می کرد. بارها من دیدم که بعد از مناجات به طرف تانکر آب می رود و آبی به صورتش می زند و می آید که ما متوجه اشک ریختن و راز و نیاز او با خداوند منان نشویم. راوی علی اصغر لطفی
- موضوع عشق به جهاد
به خاطر دارم وقتی قرار بود گردان ما برای باز پس گیری کانه در جزیره مجنون اقدام کنیم شهید محسن آبادی مسئول پرسنلی گردان بود بنده لیست نیروها را از او گرفتم و نفراتی را برای اعزام به جلو علامت زدم و به ایشان گفتم لیست را آماده کنید شهید اطاعت امر کرد و گفت چشم لیست آماده می کنم به اضافه یک نفر که متوجه شدم منظور خودشان می باشد با توجه به اینکه قرار بود بعد از رفتن به مرخصی مراسم ازدواج را برگزار کند اسم ایشان را جز لیست نیاوردم و به ایشان گفتم شما به نیشابور بروید و مقدمات ازدواج را آماده نماید در جواب شهید به من گفت من نه تنها آمده ام و نه تنها می روم به ایشان گفتم فقط افرادی را که علامت زده ام باید آمده شوند و باز دوباره ایشان اصرار کرد و گفت شما دلت برای من تنگ نمی شود گفتم اگر بنا باشد دلم برای کسی تنگ شود از شما عزیزتر هم دارم ولی ایشان گفت من دلم برای شما تنگ می شود چون عزیزتر از شما ندارم وقتی دید من موافقت نمی کنم لیست را از من گرفت و گوشه خاک ریز نشست بو با گوشه چفیه اشکهایش را پاک کرد بالاخره با اصرار برادر بسیجی و شور و علاقه ای را که در دورن او نسبت به حضور در خط مقدم دیدم موافقیت نمودم که به خطر بیاید. راوی علی اصغر لطفی [۱]