شهید محمدرضا قاسم زاده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(خاطرات)
سطر ۲۶: سطر ۲۶:
  
  
به یاد دارم زمانی که فرزندم محمدرضا خواست به جبهه برود بیست نفر از دوستانش را راضی کرده بود که با همدیگربه جبهه بروند. زمانیکه ماشین برای انتقال اینها به جبهه آمده بود و همة دوستانش کمی ناراحت و استرس داشتند اما ایشان با روحیه‌‌ی شاد و خندان سوار ماشین شد که همه می‌گفتند فرزندم دیگر بر نمی‌گردد بدلیل اینکه روحیه‌‌ی بسیاری شاد و خندانی دارد و بسیار عاشق شهادت و عاشق امام هست. و بعد رفتند و حدود یک ماه و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
+
*به یاد دارم زمانی که فرزندم محمدرضا خواست به جبهه برود بیست نفر از دوستانش را راضی کرده بود که با همدیگربه جبهه بروند. زمانیکه ماشین برای انتقال اینها به جبهه آمده بود و همة دوستانش کمی ناراحت و استرس داشتند اما ایشان با روحیه‌‌ی شاد و خندان سوار ماشین شد که همه می‌گفتند فرزندم دیگر بر نمی‌گردد بدلیل اینکه روحیه‌‌ی بسیاری شاد و خندانی دارد و بسیار عاشق شهادت و عاشق امام هست. و بعد رفتند و حدود یک ماه و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
  
  
سطر ۳۴: سطر ۳۴:
 
راوی    خدیجه شوری
 
راوی    خدیجه شوری
  
بعد از سپری کردن دوران راهنمایی فرزندم محمدرضا به مدت چهار سال در مدرسه علمیه‌ی قائن زیر نظر حاجی آقا اصفهانی امام جمعه‌ی محترم قائن مشغول تحصیل بود و حاج آقای اصفهانی برای من نقل می‌کرد: رحمت به شیری که شما به این پسر داده‌‌اید من شجاعت و دلیری این پسر را تحسین می‌کنم. گفت: ایشان را یک روز داخل خیابان امام خمینی دیده بوده است که پسر حاج آقای حائری که ضد انقلاب بود با ماشین به همراه یک نفر دیگر دنبال ایشان می‌رفتند و ایشان را تعقیب می‌کردند که ایشان با آجر شیشه‌ی ماشینش را می‌شکند و فرار می‌کند. به او گفتم: دنبال این کارها نرو تو را آخر می‌کشند. ایشان به من گفت: من از امام و فرمان امام و ناموسم دفاع می‌کنم و عاشق شهادت هستم و اگر لایق شهادت باشم به شهادت می‌رسم.
+
*بعد از سپری کردن دوران راهنمایی فرزندم محمدرضا به مدت چهار سال در مدرسه علمیه‌ی قائن زیر نظر حاجی آقا اصفهانی امام جمعه‌ی محترم قائن مشغول تحصیل بود و حاج آقای اصفهانی برای من نقل می‌کرد: رحمت به شیری که شما به این پسر داده‌‌اید من شجاعت و دلیری این پسر را تحسین می‌کنم. گفت: ایشان را یک روز داخل خیابان امام خمینی دیده بوده است که پسر حاج آقای حائری که ضد انقلاب بود با ماشین به همراه یک نفر دیگر دنبال ایشان می‌رفتند و ایشان را تعقیب می‌کردند که ایشان با آجر شیشه‌ی ماشینش را می‌شکند و فرار می‌کند. به او گفتم: دنبال این کارها نرو تو را آخر می‌کشند. ایشان به من گفت: من از امام و فرمان امام و ناموسم دفاع می‌کنم و عاشق شهادت هستم و اگر لایق شهادت باشم به شهادت می‌رسم.
  
  
سطر ۴۲: سطر ۴۲:
 
راوی    عباس خرمی
 
راوی    عباس خرمی
  
به یاد دارم که محمدرضا وضو گرفته بود و روحیه‌ی بسیار شاداب و خندان داشت و هنگام رفتن به سنگر و پست نگهبانی خمپاره جلوی ایشان فرود می‌آید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلب ایشان مجروح و در راه بیمارستان به فیض شهادت می‌رسد.
+
*به یاد دارم که محمدرضا وضو گرفته بود و روحیه‌ی بسیار شاداب و خندان داشت و هنگام رفتن به سنگر و پست نگهبانی خمپاره جلوی ایشان فرود می‌آید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلب ایشان مجروح و در راه بیمارستان به فیض شهادت می‌رسد.
  
  
سطر ۵۰: سطر ۵۰:
 
راوی    خدیجه شوری
 
راوی    خدیجه شوری
  
شبی که آموزشی فرزندم محمدرضا به اتمام رسیده بود از بجنورد به خانه آمد. دو شب پهلوی ما بود، یک شب در کنار من نشست و به من گفت: این بار آخری است که کنار شما نشسته‌ام به او گفتم این حرفها را نزن که ناراحت می‌شوم. گفت: باید افتخار بکنید که فرزندتان در راه خدا و دفاع از ناموس شهید می‌شود. گفت: موقعی که جنازه‌ام را می‌آورند و در بین راه شعار می‌دهند این گل پرپر از کجا آمده- از سفر کرببلا آمده. صبح که خواست برود به من گفت: در سوگ من ننشینید و لباس سیاه بر تن نکنید. به ایشان گفتم من هم با شما به مشهد می‌‌آیم، گفت: شما نیایید اگر بابا می‌خواهد بیاید می‌تواند با من تا مشهد بیاید.وقتی رفت چند ساعت بعد راه افتادم و رفتم به قائن آنها را در پایگاه مقاومت بسیج سازماندهی می‌کردند به آنها گفتم: پسرم محمدرضا قاسم‌زاده را کار دارم. گفتند: در حال نوشتن وصیت‌نامه‌اش است. وقتی بیرون آمد و گفت: مادر جان چرا اینجا آمده‌اید، گفتم: آمده‌ام شما را ببینم، موقعی که با او خداحافظی کردم و ایشان به من نگاه می‌کرد و گفت: مادر جان دیگر بر نمی‌گردم. تا می‌توانی مرا نگاه کن که دیگر مرا نمی‌بینی.بعد ایشان را بدرقه کردم و سوار ماشین شد و عازم مشهد گردیدند که از آنجا به پابوس حضرت امام رضا (ع) رفتند و یکی از همرزمانش برایم نقل می‌کرد که چهره‌ای ایشان اینقدر نورانی و شاداب شده بود که بچه‌ها همه به ایشان می‌گفتند شما شهید می‌شوید. بعد از چهل روز برایم خبر شهادتش را آوردند.
+
*شبی که آموزشی فرزندم محمدرضا به اتمام رسیده بود از بجنورد به خانه آمد. دو شب پهلوی ما بود، یک شب در کنار من نشست و به من گفت: این بار آخری است که کنار شما نشسته‌ام به او گفتم این حرفها را نزن که ناراحت می‌شوم. گفت: باید افتخار بکنید که فرزندتان در راه خدا و دفاع از ناموس شهید می‌شود. گفت: موقعی که جنازه‌ام را می‌آورند و در بین راه شعار می‌دهند این گل پرپر از کجا آمده- از سفر کرببلا آمده. صبح که خواست برود به من گفت: در سوگ من ننشینید و لباس سیاه بر تن نکنید. به ایشان گفتم من هم با شما به مشهد می‌‌آیم، گفت: شما نیایید اگر بابا می‌خواهد بیاید می‌تواند با من تا مشهد بیاید.وقتی رفت چند ساعت بعد راه افتادم و رفتم به قائن آنها را در پایگاه مقاومت بسیج سازماندهی می‌کردند به آنها گفتم: پسرم محمدرضا قاسم‌زاده را کار دارم. گفتند: در حال نوشتن وصیت‌نامه‌اش است. وقتی بیرون آمد و گفت: مادر جان چرا اینجا آمده‌اید، گفتم: آمده‌ام شما را ببینم، موقعی که با او خداحافظی کردم و ایشان به من نگاه می‌کرد و گفت: مادر جان دیگر بر نمی‌گردم. تا می‌توانی مرا نگاه کن که دیگر مرا نمی‌بینی.بعد ایشان را بدرقه کردم و سوار ماشین شد و عازم مشهد گردیدند که از آنجا به پابوس حضرت امام رضا (ع) رفتند و یکی از همرزمانش برایم نقل می‌کرد که چهره‌ای ایشان اینقدر نورانی و شاداب شده بود که بچه‌ها همه به ایشان می‌گفتند شما شهید می‌شوید. بعد از چهل روز برایم خبر شهادتش را آوردند.
  
  
سطر ۵۸: سطر ۵۸:
 
راوی    خدیجه شوری
 
راوی    خدیجه شوری
  
برایم نقل کرده بودند: یک روز فرزندم محمدرضا در حال گریز از ساواکی‌ها بوده است که دو نفر ضد انقلاب در خیابان امام قاین با ماشین او را تعقیب می‌کنند. بعد از اینکه او را محاصره می‌کنند با آجر به سوی آنها حمله‌ور می‌شود و شیشه‌ی اتومبیل آنها را می‌شکند و فرار می‌کند.
+
*برایم نقل کرده بودند: یک روز فرزندم محمدرضا در حال گریز از ساواکی‌ها بوده است که دو نفر ضد انقلاب در خیابان امام قاین با ماشین او را تعقیب می‌کنند. بعد از اینکه او را محاصره می‌کنند با آجر به سوی آنها حمله‌ور می‌شود و شیشه‌ی اتومبیل آنها را می‌شکند و فرار می‌کند.
  
  
سطر ۶۶: سطر ۶۶:
 
راوی    خدیجه شوری
 
راوی    خدیجه شوری
  
فرزندم محمدرضا شانزده سال بیشتر نداشت که یکشب به پدرش گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: شما هنوز کوچک هستی و نمی‌توانی به جبهه بروی و توان رویاروئی با دشمن را نداری. ایشان گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم چون می‌دانم که شهید می‌شوم وگرنه به جبهه نمی‌رفتم.
+
*فرزندم محمدرضا شانزده سال بیشتر نداشت که یکشب به پدرش گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: شما هنوز کوچک هستی و نمی‌توانی به جبهه بروی و توان رویاروئی با دشمن را نداری. ایشان گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم چون می‌دانم که شهید می‌شوم وگرنه به جبهه نمی‌رفتم.
  
 
<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16345 یاران رضا]</ref>
 
<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16345 یاران رضا]</ref>

نسخهٔ ‏۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۰۴

کد شهید: 6123108

نام : محمدرضا

نام خانوادگی : قاسم‌زاده‌

نام پدر : غلام‌

محل تولد : قاین

تاریخ شهادت : 1361/02/16

تحصیلات : نامشخص

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.

نوع عضویت : سایر شهدا

مسئولیت : مبلغ‌(تبلیغات‌)

خاطرات

موضوع عشق شهادت

راوی خدیجه شوری


  • به یاد دارم زمانی که فرزندم محمدرضا خواست به جبهه برود بیست نفر از دوستانش را راضی کرده بود که با همدیگربه جبهه بروند. زمانیکه ماشین برای انتقال اینها به جبهه آمده بود و همة دوستانش کمی ناراحت و استرس داشتند اما ایشان با روحیه‌‌ی شاد و خندان سوار ماشین شد که همه می‌گفتند فرزندم دیگر بر نمی‌گردد بدلیل اینکه روحیه‌‌ی بسیاری شاد و خندانی دارد و بسیار عاشق شهادت و عاشق امام هست. و بعد رفتند و حدود یک ماه و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.


موضوع دوران تحصيل

راوی خدیجه شوری

  • بعد از سپری کردن دوران راهنمایی فرزندم محمدرضا به مدت چهار سال در مدرسه علمیه‌ی قائن زیر نظر حاجی آقا اصفهانی امام جمعه‌ی محترم قائن مشغول تحصیل بود و حاج آقای اصفهانی برای من نقل می‌کرد: رحمت به شیری که شما به این پسر داده‌‌اید من شجاعت و دلیری این پسر را تحسین می‌کنم. گفت: ایشان را یک روز داخل خیابان امام خمینی دیده بوده است که پسر حاج آقای حائری که ضد انقلاب بود با ماشین به همراه یک نفر دیگر دنبال ایشان می‌رفتند و ایشان را تعقیب می‌کردند که ایشان با آجر شیشه‌ی ماشینش را می‌شکند و فرار می‌کند. به او گفتم: دنبال این کارها نرو تو را آخر می‌کشند. ایشان به من گفت: من از امام و فرمان امام و ناموسم دفاع می‌کنم و عاشق شهادت هستم و اگر لایق شهادت باشم به شهادت می‌رسم.


موضوع لحظه و نحوه شهادت

راوی عباس خرمی

  • به یاد دارم که محمدرضا وضو گرفته بود و روحیه‌ی بسیار شاداب و خندان داشت و هنگام رفتن به سنگر و پست نگهبانی خمپاره جلوی ایشان فرود می‌آید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلب ایشان مجروح و در راه بیمارستان به فیض شهادت می‌رسد.


موضوع پيش بيني شهادت

راوی خدیجه شوری

  • شبی که آموزشی فرزندم محمدرضا به اتمام رسیده بود از بجنورد به خانه آمد. دو شب پهلوی ما بود، یک شب در کنار من نشست و به من گفت: این بار آخری است که کنار شما نشسته‌ام به او گفتم این حرفها را نزن که ناراحت می‌شوم. گفت: باید افتخار بکنید که فرزندتان در راه خدا و دفاع از ناموس شهید می‌شود. گفت: موقعی که جنازه‌ام را می‌آورند و در بین راه شعار می‌دهند این گل پرپر از کجا آمده- از سفر کرببلا آمده. صبح که خواست برود به من گفت: در سوگ من ننشینید و لباس سیاه بر تن نکنید. به ایشان گفتم من هم با شما به مشهد می‌‌آیم، گفت: شما نیایید اگر بابا می‌خواهد بیاید می‌تواند با من تا مشهد بیاید.وقتی رفت چند ساعت بعد راه افتادم و رفتم به قائن آنها را در پایگاه مقاومت بسیج سازماندهی می‌کردند به آنها گفتم: پسرم محمدرضا قاسم‌زاده را کار دارم. گفتند: در حال نوشتن وصیت‌نامه‌اش است. وقتی بیرون آمد و گفت: مادر جان چرا اینجا آمده‌اید، گفتم: آمده‌ام شما را ببینم، موقعی که با او خداحافظی کردم و ایشان به من نگاه می‌کرد و گفت: مادر جان دیگر بر نمی‌گردم. تا می‌توانی مرا نگاه کن که دیگر مرا نمی‌بینی.بعد ایشان را بدرقه کردم و سوار ماشین شد و عازم مشهد گردیدند که از آنجا به پابوس حضرت امام رضا (ع) رفتند و یکی از همرزمانش برایم نقل می‌کرد که چهره‌ای ایشان اینقدر نورانی و شاداب شده بود که بچه‌ها همه به ایشان می‌گفتند شما شهید می‌شوید. بعد از چهل روز برایم خبر شهادتش را آوردند.


موضوع شجاعت و شهامت

راوی خدیجه شوری

  • برایم نقل کرده بودند: یک روز فرزندم محمدرضا در حال گریز از ساواکی‌ها بوده است که دو نفر ضد انقلاب در خیابان امام قاین با ماشین او را تعقیب می‌کنند. بعد از اینکه او را محاصره می‌کنند با آجر به سوی آنها حمله‌ور می‌شود و شیشه‌ی اتومبیل آنها را می‌شکند و فرار می‌کند.


موضوع نوجواني و جواني

راوی خدیجه شوری

  • فرزندم محمدرضا شانزده سال بیشتر نداشت که یکشب به پدرش گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: شما هنوز کوچک هستی و نمی‌توانی به جبهه بروی و توان رویاروئی با دشمن را نداری. ایشان گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم چون می‌دانم که شهید می‌شوم وگرنه به جبهه نمی‌رفتم.

[۱]

پانویس

  1. یاران رضا

رده