شهید محمد کاظم قبیدیان‌: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۳۵: سطر ۳۵:
  
 
من مادر بزرگی داشتم که در مشهد زندگی می کرد. یک مرتبه به من گفت: دوست داشتم یک تلوزیون داشته باشم. تا اوقات خودم را با آن سپری کنم. شوهرم برای او یک تلوزیون خرید و برایش برد.
 
من مادر بزرگی داشتم که در مشهد زندگی می کرد. یک مرتبه به من گفت: دوست داشتم یک تلوزیون داشته باشم. تا اوقات خودم را با آن سپری کنم. شوهرم برای او یک تلوزیون خرید و برایش برد.
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16527
+
<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16527 یاران رضا]</ref>
==رده==
+
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:کاظم قبیدیان}}
+
==پانویس==
[[رده: شهدا]]
+
<references/>
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
+
[[رده: شهدای ایران]]
+
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
+
[[رده: شهدای شهرستان نیشابور]]
+

نسخهٔ ‏۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۳

کد شهید: 6010279 تاریخ تولد : نام : محمدکاظ‌م‌ محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : قبیدیان‌ تاریخ شهادت : 1360/09/03 نام پدر : علی‌اصغر مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : خاطرات تشییع جنازهش موضوع تشييع جنازه راوی مهدی قبیدیان متن کامل خاطره

من چون آن زمان که پدرم به شهادت رسیده بود بچه بودم و معنای شهادت را نمی فهمیدم. خیلی در فراق پدرم و از اینکه دیگر پدر ندارم گریه می کردم. دایی ام مرا دلداری می داد، موقعی که پدرم را در تابوت گذاشتند و می خواستند او را به خاک بسپرند به من گفتند: بیا و روی پدرت را ببوس، من چون سر پدرم خونی بود ترسیدم رویش را ببوسم، ولی پاهایش را بوسیدم و این آخرین وداع من با پدرم بود. عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی جعفر قبیدیان متن کامل خاطره

پدرم مریض بود و حالش وخیم. محمد که جهت آموزش نظامی به تهران رفته بود از این موضوع خبر نداشت. من از طریق تلفن با ایشان تماس گرفتم و موضوع را به اطلاع او رساندم و گفتم: سریع بیا تا پدر را ببینی. اما متأسفانه وقتی ایشان آمد پدرم فوت کرده بود. در تشییع جنازه شرکت کرد تا مراسم سوم پیش ما بود بعد گفت: من می خواهم بروم، ما گفتیم: برای مراسم هفتم هم باشید بعد از چند روز خبر شهادت ایشان به ما رسید اعتقاد به ولایت موضوع اعتقاد به ولايت راوی مرضیه داورزنی متن کامل خاطره

یکی از همرزمان محمد تعریف می کرد: یکبار که باهم در منطقه غرب بودیم، رفتیم تا برای بچه ها آب بیاوریم. در بین راه عکس امام را دیدیم که افتاده بود. محمد عکس را برداشت و بوسید و گفت: من نمی توانم این عکس را ببینم که روی زمین افتاده است. به من گفت: تا شما ظروف را آب می کنی من فکری به حال این عکس می کنم. و رفت عکس را بین سنگها پنهان کرد تا در بین دست و پا نباشد و بعد گفت: حالا خیالم راحت شد. همت در رفع مشکل دیگران موضوع همت در رفع مشکل ديگران راوی مرضیه داورزنی متن کامل خاطره

من مادر بزرگی داشتم که در مشهد زندگی می کرد. یک مرتبه به من گفت: دوست داشتم یک تلوزیون داشته باشم. تا اوقات خودم را با آن سپری کنم. شوهرم برای او یک تلوزیون خرید و برایش برد. [۱]

پانویس

  1. یاران رضا