شهیدابراهیم هادی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۱۱ نسخه‌های متوسط توسط ۸ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 
==زندگینامه==
 
==زندگینامه==
آنطور كه از شواهد برمي‌آيد ابراهيم هادي همان اولين روزهاي شروع جنگ به جبهه [[سرپل ذهاب]] مي‌رود (پيش از جنگ در [[كردستان]] حضور يافته بود) چون بچه محل [[اصغر وصالي]] بود، جزو گروه او در همين جبهه مي‌جنگند، اما هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گيرد. يكي از دوستان شهيد مي‌گويد:«شهيد هادي روحيات خاصي داشت. مسئوليت قبول نمي‌كرد. نه اينكه آدم بي‌مبالاتي باشد. اگر به ايشان مي‌گفتيد بيا و فرماندهي اين دسته را برعهده بگير، مي‌گفت:ببين من نوكرتم. ما رو درگير اين چيزها نكن. فلاني رو بذار مسئول دسته، منم كنارش واميستم كار مي‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته مي‌ايستاد و كمكش مي‌كرد، اما خودش هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گرفت.  
+
آنطور كه از شواهد برمی‌آید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه [[سرپل ذهاب]] می‌رود (پیش از جنگ در [[كردستان]] حضور یافته بود) چون بچه محل [[اصغر وصالی]] بود، جزو گروه او در همین جبهه می‌جنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گیرد. یكی از دوستان شهید می‌گوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت. مسئولیت قبول نمی‌كرد. نه اینكه آدم بی‌مبالاتی باشد. اگر به ایشان می‌گفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، می‌گفت:ببین من نوكرتم. ما رو درگیر این چیزها نكن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم كنارش وامیستم كار می‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته می‌ایستاد و كمكش می‌كرد، اما خودش هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گرفت.  
شهيد هادي عكسي با لباس فرم سپاه دارد كه باعث مي‌شود خيلي‌ها فكر كنند وي عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأييد مي‌كنند كه ابراهيم هيچ گاه به عضويت سپاه درنيامد و تنها به جهت علاقه‌اي كه به لباس پاسداري داشت با اين لباس عكسي به يادگار انداخته بود.  
+
شهید هادی عكسی با لباس فرم سپاه دارد كه باعث می‌شود خیلی‌ها فكر كنند وی عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأیید می‌كنند كه ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و تنها به جهت علاقه‌ای كه به لباس پاسداری داشت با این لباس عكسی به یادگار انداخته بود.  
نكته جالب در زندگي شهيد هادي اين است كه بسياري از افراد پس از آشنايي با او، احساس مودت و محبت نسبت به اين شهيد دارند.  
+
نكته جالب در زندگی شهید هادی این است كه بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس مودت و محبت نسبت به این شهید دارند.  
  
بعد از شهادت اصغر وصالي، شهيد هادي همراه رزمندگاني چون [[حاج حسين الله كرم]] ، [[جواد افراسيابي]] و... گروه شهيد [[اندرزگو]] را تشكيل و در [[گيلانغرب]] [[عمليات چريكي]] عليه يگان‌هاي عمدتاً زرهي دشمن انجام مي‌دهند. ابراهيم هادي هميشه در نوك پيكان نبرد بود و طوري مي‌جنگيد كه انگار از چيزي ترس ندارد.  
+
بعد از شهادت اصغر وصالی، شهید هادی همراه رزمندگانی چون [[حاج حسین الله كرم]] ، [[جواد افراسیابی]] و... گروه شهید [[اندرزگو]] را تشكیل و در [[گیلانغرب]] [[عملیات چریكی]] علیه یگان‌های عمدتاً زرهی دشمن انجام می‌دهند. ابراهیم هادی همیشه در نوك پیكان نبرد بود و طوری می‌جنگید كه انگار از چیزی ترس ندارد.  
  
شهيد هادي غير از روراستي ، يكرنگي و شجاعت، صفات حسنه ديگري داشت كه باعث جذب ديگران مي‌شد.  
+
شهید هادی غیر از روراستی ، یكرنگی و شجاعت، صفات حسنه دیگری داشت كه باعث جذب دیگران می‌شد.  
فكه آخرين آوردگاه شهيد ابراهيم هادي در دفاع مقدس بود. در ماجراي شهادتش آمده است كه در جمع نيروهاي گردان‌هاي كميل و حنظله به شهادت رسيد، اما ابراهيم هادي عضو هيچ كدام از اين دو گردان نبود، بلكه به عنوان نيروي اطلاعاتي مسئوليت هدايت گردان‌هاي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه ديگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهيم هادي وارد معركه‌اي مي‌شد كه او را جاودانه مي‌كرد. چهره‌اش برافروخته و زيباتر از هر زمان ديگر شده بود. قبل از عمليات به يكي از دوستانش گفته بود:« [[خرمشهر]] آزاد شد و ميترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توكل ما به خداست... خيلي دوست دارم شهيد بشم اما خوشگل‌ترين شهادت رو ميخوام
+
فكه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است كه در جمع نیروهای گردان‌های كمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ كدام از این دو گردان نبود، بلكه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردان‌های لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم هادی وارد معركه‌ای می‌شد كه او را جاودانه می‌كرد. چهره‌اش برافروخته و زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یكی از دوستانش گفته بود:« [[خرمشهر]] آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توكل ما به خداست... خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل‌ترین شهادت رو میخوام
  
شهيد هادي در [[فكه]] جنوبي، در كانال‌هايي كه اكنون به نام [[كانال كميل و حنظله]] معروف است، كنار نيروهاي دو گردان (كميل و حنظله) مي‌ماند تا به آنها كمك كند. برخي از نيروهاي اين دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌هاي موجود در منطقه گير مي‌افتند و هر از گاهي چند نفر از آنها از تاريكي استفاده كرده و به خط خودي برمي‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرين نفرات باقي مانده هستند، خود را به خط خودي مي‌رسانند، در حالي كه گرسنگي و تشنگي هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوي بنيه‌اي مي‌گويند كه تا روز آخر هم آرپي جي مي‌زد هم تيربار شليك مي‌كرد و هم به مجروحان رسيدگي مي‌كرد. همين جوان نيرومند كه شلوار كردي به پا داشت و با مشخصاتي كه مي‌دادند انگار ابراهيم هادي بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان مي‌ماند و بعد ديگر هيچ وقت خبري از او نمي‌شود. داش ابرام شهيد شده بود.  
+
شهید هادی در [[فكه]] جنوبی، در كانال‌هایی كه اكنون به نام [[كانال كمیل و حنظله]] معروف است، كنار نیروهای دو گردان (كمیل و حنظله) می‌ماند تا به آنها كمك كند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌های موجود در منطقه گیر می‌افتند و هر از گاهی چند نفر از آنها از تاریكی استفاده كرده و به خط خودی برمی‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرین نفرات باقی مانده هستند، خود را به خط خودی می‌رسانند، در حالی كه گرسنگی و تشنگی هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیه‌ای می‌گویند كه تا روز آخر هم آرپی جی می‌زد هم تیربار شلیك می‌كرد و هم به مجروحان رسیدگی می‌كرد. همین جوان نیرومند كه شلوار كردی به پا داشت و با مشخصاتی كه می‌دادند انگار ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان می‌ماند و بعد دیگر هیچ وقت خبری از او نمی‌شود. داش ابرام شهید شده بود.  
  
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
• [[مرتضي پارسائيان]] بچه محل و همرزم شهيد تعريف مي‌كند: اولين بار كه داش ابرام من را ديد، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالي از ايشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهيم جلو آمد و با لهجه داش مشتي‌اش گفت: بچه كجايي؟ گفتم: دروازه [[دولاب]]. گفت:اِاِاِ پس بچه محليم.» بعد يك دستش را روي شانه‌ام گذاشت و آن يكي را براي دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌هاي با مرامي بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوي يكرنگي و روراستي داشت.»  
+
• [[مرتضی پارسائیان]] بچه محل و همرزم شهید تعریف می‌كند: اولین بار كه داش ابرام من را دید، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالی از ایشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتی‌اش گفت: بچه كجایی؟ گفتم: دروازه [[دولاب]]. گفت:اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یك دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آن یكی را برای دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌های با مرامی بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوی یكرنگی و روراستی داشت.»  
  
• به نقل يكي از خوانندگان كتاب مي‌خوانيم:«متولد سال 1359 هستم، ولي الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زناني بودم كه معنويات، جايگاهي در زندگي‌ام نداشت. هميشه دنبال چيزي بيرون از خود مي‌گشتم تا آرامش پيدا كنم... (بعد از آشنايي با شهيد هادي) سال بعد تصميم گرفتم چادري شوم. شايد سخت بود، اما بايد شروع مي‌كردم.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
+
• به نقل یكی از خوانندگان كتاب می‌خوانیم:«متولد سال 1359 هستم، ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم كه معنویات، جایگاهی در زندگی‌ام نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می‌گشتم تا آرامش پیدا كنم... (بعد از آشنایی با شهید هادی) سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می‌كردم.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
  
• « از [[خيابان 17 شهريور]] عبور مي‌كرديم. من روي موتور پشت سر ابراهيم بودم. ناگهان يك موتورسوار ديگر با سرعت از داخل كوچه وارد خيابان شد. پيچيد جلوي ما، ابراهيم شديد ترمز كرد. جوان كه ظاهر درستي هم نداشت داد زد: هو چيكار مي‌كني؟ دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پايين بيايد و جوابش را بدهد ولي لبخندي زد و گفت: سلام خسته نباشيد! موتورسوار عصباني يكدفعه جا خورد. مكث كرد و گفت: سلام، معذرت مي‌خوام، شرمنده. بعد هم حركت كرد و رفت.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
+
• « از [[خیابان 17 شهریور]] عبور می‌كردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یك موتورسوار دیگر با سرعت از داخل كوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز كرد. جوان كه ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو چیكار می‌كنی؟ دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جوابش را بدهد ولی لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یكدفعه جا خورد. مكث كرد و گفت: سلام، معذرت می‌خوام، شرمنده. بعد هم حركت كرد و رفت.»<ref>کتاب سلام بر ابراهیم</ref><ref>سایت نویدشاهد</ref>
  
منبع:سایت نویدشاهد
+
*خوش تیپ
 +
 
 +
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ ‌ها به ابراهیم گفت:«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می ‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می ‌زدند».
 +
بعد ادامه داد:«شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!».
 +
ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت.
 +
جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می ‌خورد غیر از کشتی‌ گیر.
 +
بچه ‌ها می‌ گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!».ابراهیم به این حرف‌ ها  اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ ای باشه، فقط ضرره».<ref> کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 41</ref>
 +
 
 +
*اوج خونسردی
 +
 
 +
بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».<ref>  سلام بر ابراهیم، ص40</ref>
 +
 
 +
==سخنان==
 +
 
 +
سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید.
 +
این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود....
 +
 
 +
==نگارخانه تصاویر==
 +
<gallery>
 +
 
 +
Image:images (6).jpg
 +
Image:images (5).jpg
 +
Image:images (4).jpg
 +
Image:images (3).jpg
 +
Image:images (2).jpg
 +
Image:images (1).jpg
 +
Image:images.jpg
 +
Image:بارگیری (2).jpg
 +
Image:بارگیری (1).jpg
 +
Image:بارگیری.jpg
 +
 
 +
</gallery>
 +
 
 +
==پانویس==
 +
<references/>
 +
 
 +
 
 +
== رده‌ها ==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض: ابراهیم_هادی}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دوران دفاع مقدس ]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان تهران]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۲

زندگینامه

آنطور كه از شواهد برمی‌آید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب می‌رود (پیش از جنگ در كردستان حضور یافته بود) چون بچه محل اصغر وصالی بود، جزو گروه او در همین جبهه می‌جنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گیرد. یكی از دوستان شهید می‌گوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت. مسئولیت قبول نمی‌كرد. نه اینكه آدم بی‌مبالاتی باشد. اگر به ایشان می‌گفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، می‌گفت:ببین من نوكرتم. ما رو درگیر این چیزها نكن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم كنارش وامیستم كار می‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته می‌ایستاد و كمكش می‌كرد، اما خودش هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گرفت. شهید هادی عكسی با لباس فرم سپاه دارد كه باعث می‌شود خیلی‌ها فكر كنند وی عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأیید می‌كنند كه ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و تنها به جهت علاقه‌ای كه به لباس پاسداری داشت با این لباس عكسی به یادگار انداخته بود. نكته جالب در زندگی شهید هادی این است كه بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس مودت و محبت نسبت به این شهید دارند.

بعد از شهادت اصغر وصالی، شهید هادی همراه رزمندگانی چون حاج حسین الله كرم ، جواد افراسیابی و... گروه شهید اندرزگو را تشكیل و در گیلانغرب عملیات چریكی علیه یگان‌های عمدتاً زرهی دشمن انجام می‌دهند. ابراهیم هادی همیشه در نوك پیكان نبرد بود و طوری می‌جنگید كه انگار از چیزی ترس ندارد.

شهید هادی غیر از روراستی ، یكرنگی و شجاعت، صفات حسنه دیگری داشت كه باعث جذب دیگران می‌شد. فكه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است كه در جمع نیروهای گردان‌های كمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ كدام از این دو گردان نبود، بلكه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردان‌های لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم هادی وارد معركه‌ای می‌شد كه او را جاودانه می‌كرد. چهره‌اش برافروخته و زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یكی از دوستانش گفته بود:« خرمشهر آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توكل ما به خداست... خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل‌ترین شهادت رو میخوام!»

شهید هادی در فكه جنوبی، در كانال‌هایی كه اكنون به نام كانال كمیل و حنظله معروف است، كنار نیروهای دو گردان (كمیل و حنظله) می‌ماند تا به آنها كمك كند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌های موجود در منطقه گیر می‌افتند و هر از گاهی چند نفر از آنها از تاریكی استفاده كرده و به خط خودی برمی‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرین نفرات باقی مانده هستند، خود را به خط خودی می‌رسانند، در حالی كه گرسنگی و تشنگی هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیه‌ای می‌گویند كه تا روز آخر هم آرپی جی می‌زد هم تیربار شلیك می‌كرد و هم به مجروحان رسیدگی می‌كرد. همین جوان نیرومند كه شلوار كردی به پا داشت و با مشخصاتی كه می‌دادند انگار ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان می‌ماند و بعد دیگر هیچ وقت خبری از او نمی‌شود. داش ابرام شهید شده بود.

خاطرات

مرتضی پارسائیان بچه محل و همرزم شهید تعریف می‌كند: اولین بار كه داش ابرام من را دید، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالی از ایشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتی‌اش گفت: بچه كجایی؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یك دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آن یكی را برای دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌های با مرامی بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوی یكرنگی و روراستی داشت.»

• به نقل یكی از خوانندگان كتاب می‌خوانیم:«متولد سال 1359 هستم، ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم كه معنویات، جایگاهی در زندگی‌ام نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می‌گشتم تا آرامش پیدا كنم... (بعد از آشنایی با شهید هادی) سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می‌كردم.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

• « از خیابان 17 شهریور عبور می‌كردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یك موتورسوار دیگر با سرعت از داخل كوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز كرد. جوان كه ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو چیكار می‌كنی؟ دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جوابش را بدهد ولی لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یكدفعه جا خورد. مكث كرد و گفت: سلام، معذرت می‌خوام، شرمنده. بعد هم حركت كرد و رفت.»[۱][۲]

  • خوش تیپ

باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ ‌ها به ابراهیم گفت:«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می ‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می ‌زدند». بعد ادامه داد:«شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!». ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می ‌خورد غیر از کشتی‌ گیر. بچه ‌ها می‌ گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!».ابراهیم به این حرف‌ ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ ای باشه، فقط ضرره».[۳]

  • اوج خونسردی

بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».[۴]

سخنان

سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود....

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. کتاب سلام بر ابراهیم
  2. سایت نویدشاهد
  3. کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 41
  4. سلام بر ابراهیم، ص40


رده‌ها