شهید زینل کاظم زاده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «کد شهید : 6529649 نام : زینل‌ نام خانوادگی : کاظم ‌زاده‌ نام پدر : وردی‌ تاری...» ایجاد کرد)
 
 
(۲ نسخه‌های متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 +
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                =  زینل‌کاظم ‌زاده‌
 +
|تصویر                  =
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =[[شیروان]]
 +
|شهادت                  = [[1365/09/18]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =[[رزمنده‌]]
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر:وردی‌
 +
}}
 +
 +
 
کد شهید : 6529649  
 
کد شهید : 6529649  
  
سطر ۲۵: سطر ۵۶:
 
گلزار : شهدا
 
گلزار : شهدا
  
خاطرات
+
==خاطرات==
 
+
خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید
+
 
+
موضوع : خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
+
 
+
راوی : علی کاظم زاده
+
 
+
متن کامل خاطره
+
 
+
 
+
همزمان با شهادت پدر عزیزم زینل کاظم زاده من در مدرسه راهنمایی مشغول به تحصیل بودم . مدیر مدرسه ما آقای مجرب روزی به من گفت : علی جان آماده شو تا برویم به سپاه که پدرتان می آید و استقبالش کنیم اما من گفتم آقای مجرب پدرم حتماً به شهادت رسیده است زیرا من خواب دیده ام که : من و پدرم سوار بر اسبمان هستیم و اسب را می تاختیم و در حالیکه از دره ای در حال عبور بودیم اسب به همراه پدرم به ته دره سقوط کردند و مردند اما من به سنگی گیر کردم و نجات یافتم . ناگهان فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم چند روز بعد اسبمان همانطور که خواب دیدم مرد همانجا نوشتم که به پدرم بگویم ولی او هم درست در همان موقع به شهادت رسیده بود .
+
 
+
ایثار و فداکاری
+
 
+
موضوع : ايثار و فداکاري
+
  
راوی : علی کاظم زاده
+
* موضوع : خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
  
متن کامل خاطره
+
همزمان با [[شهادت]] پدر عزیزم زینل کاظم زاده من در مدرسه راهنمایی مشغول به تحصیل بودم. مدیر مدرسه ما آقای مجرب روزی به من گفت: علی جان آماده شو تا برویم به [[سپاه]] که پدرتان می آید و استقبالش کنیم اما من گفتم آقای مجرب پدرم حتماً به [[شهادت]] رسیده است زیرا من خواب دیده ام که: من و پدرم سوار بر اسبمان هستیم و اسب را می تاختیم و در حالیکه از دره ای در حال عبور بودیم اسب به همراه پدرم به ته دره سقوط کردند و مردند اما من به سنگی گیر کردم و نجات یافتم. ناگهان فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم چند روز بعد اسبمان همانطور که خواب دیدم مرد همانجا نوشتم که به پدرم بگویم ولی او هم درست در همان موقع به [[شهادت]] رسیده بود. راوی : علی کاظم زاده
  
 +
* موضوع : ايثار و فداکاري
  
پدرم یکی از سوارکاران معروف منطقه شیروان بود . یک روز در یک مسابقه که خیلی مسابقه با ارزشی بود بعد از شروع یک دفعه متوجه می شود دهنه اسب که وسیله کنترل اسب دست درآمده و نمی تواند اسب را کنترل کند و در پایان خط مسابقه هم پرتگاهی خطرناک وجود دارد که نمی تواند تا پایان خط مسابقه ادامه دهد وسطهای راه سرعت اسب خیلی زیاد شد و از روی موانع به سرعت می گذشت پدرم وقتی فهمید سرعت اسب زیاد شده و قابل کنترل نیست خودش را جمع و جور کرد و در یک لحظه بر روی زمین پرید . همه نگران شدند و به طرفش دویدند اما او هیچ کارش نشده بود و به آرامی از جایش بلند شد چند دقیقه ای که گذشت اسب بعد از رسیدن به خط پایانی به سراغ پدرم آمد و پدرم اسب را در آغوش گرفت .
+
پدرم یکی از سوارکاران معروف منطقه شیروان بود. یک روز در یک مسابقه که خیلی مسابقه با ارزشی بود بعد از شروع یک دفعه متوجه می شود دهنه اسب که وسیله کنترل اسب دست درآمده و نمی تواند اسب را کنترل کند و در پایان خط مسابقه هم پرتگاهی خطرناک وجود دارد که نمی تواند تا پایان خط مسابقه ادامه دهد وسطهای راه سرعت اسب خیلی زیاد شد و از روی موانع به سرعت می گذشت پدرم وقتی فهمید سرعت اسب زیاد شده و قابل کنترل نیست خودش را جمع و جور کرد و در یک لحظه بر روی زمین پرید. همه نگران شدند و به طرفش دویدند اما او هیچ کارش نشده بود و به آرامی از جایش بلند شد چند دقیقه ای که گذشت اسب بعد از رسیدن به خط پایانی به سراغ پدرم آمد و پدرم اسب را در آغوش گرفت. راوی : علی کاظم زاده
 +
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=%2017118 یاران رضا]</ref>
  
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 17118
+
==پانویس==
 +
<references/>
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:زینل کاظم زاده}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان  خراسان شمالی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان شیروان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۴۷

زینل‌کاظم ‌زاده‌
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد شیروان
شهادت 1365/09/18
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:وردی‌


کد شهید : 6529649

نام : زینل‌

نام خانوادگی : کاظم ‌زاده‌

نام پدر : وردی‌

تاریخ تولد :

محل تولد : شیروان

تاریخ شهادت : 1365/09/18

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : شهدا

خاطرات

  • موضوع : خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد

همزمان با شهادت پدر عزیزم زینل کاظم زاده من در مدرسه راهنمایی مشغول به تحصیل بودم. مدیر مدرسه ما آقای مجرب روزی به من گفت: علی جان آماده شو تا برویم به سپاه که پدرتان می آید و استقبالش کنیم اما من گفتم آقای مجرب پدرم حتماً به شهادت رسیده است زیرا من خواب دیده ام که: من و پدرم سوار بر اسبمان هستیم و اسب را می تاختیم و در حالیکه از دره ای در حال عبور بودیم اسب به همراه پدرم به ته دره سقوط کردند و مردند اما من به سنگی گیر کردم و نجات یافتم. ناگهان فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم چند روز بعد اسبمان همانطور که خواب دیدم مرد همانجا نوشتم که به پدرم بگویم ولی او هم درست در همان موقع به شهادت رسیده بود. راوی : علی کاظم زاده

  • موضوع : ايثار و فداکاري

پدرم یکی از سوارکاران معروف منطقه شیروان بود. یک روز در یک مسابقه که خیلی مسابقه با ارزشی بود بعد از شروع یک دفعه متوجه می شود دهنه اسب که وسیله کنترل اسب دست درآمده و نمی تواند اسب را کنترل کند و در پایان خط مسابقه هم پرتگاهی خطرناک وجود دارد که نمی تواند تا پایان خط مسابقه ادامه دهد وسطهای راه سرعت اسب خیلی زیاد شد و از روی موانع به سرعت می گذشت پدرم وقتی فهمید سرعت اسب زیاد شده و قابل کنترل نیست خودش را جمع و جور کرد و در یک لحظه بر روی زمین پرید. همه نگران شدند و به طرفش دویدند اما او هیچ کارش نشده بود و به آرامی از جایش بلند شد چند دقیقه ای که گذشت اسب بعد از رسیدن به خط پایانی به سراغ پدرم آمد و پدرم اسب را در آغوش گرفت. راوی : علی کاظم زاده [۱]

پانویس

  1. یاران رضا

رده