شهید جواد کشکی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید: 6221105 تاریخ تولد : نام : جواد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : کشکی تا...» ایجاد کرد) |
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | کد شهید: 6221105 | + | کد شهید: 6221105 |
− | نام : جواد | + | |
− | نام خانوادگی : کشکی تاریخ شهادت : 1362/05/11 | + | نام : جواد |
− | + | ||
+ | نام پدر : حسن | ||
+ | |||
+ | نام خانوادگی : کشکی | ||
+ | |||
+ | محل تولد : سبزوار | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1362/05/11 | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
− | |||
− | |||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
+ | نوع عضویت : سایر شهدا | ||
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
گلزار : بهشتشهداء | گلزار : بهشتشهداء | ||
− | خاطرات | + | |
+ | ==خاطرات== | ||
+ | |||
+ | |||
آخرین وداع با خانواده | آخرین وداع با خانواده | ||
− | + | ||
راوی صدیقه کشکی | راوی صدیقه کشکی | ||
− | + | ||
روزی که می خواست به جبهه برود هنگام رفتن صورتش را بوسیدم و یک سینی برداشته و یک پارچ آب و قرآن و آینه در آن گذاشتیم که جواد نگاهی به آن انداخت و گفت: مادر جان چرا این کارها را می کنی ، سینی را برگردان ، نمی خواهم همسایه ها ببینند فقط از زیر قرآن ردم کن ولی پشت سرم آب نریز.اما وقتی که خیلی اصرار مرا دید ، گفت: آرزوی من شهادت است، سپس قرآنی از جیبش بیرون آورد و گفت: قرآن همیشه همراه من است ، ما برای قرآن می جنگیم تا پیروز شویم. دلم آرام نگرفت گونه هایش را بوسیدم و گفتم: مادر جان بخدا سپردمت. هنگام رفتن به طوری که متوجه نشود پشت سرش آب ریختم وگفتم: برو بخدا سپردمت . هنگام رفتن با همسایه ها و دو سه تا مرد که با او کار می کردند خداحافظی کرد ورفت. در ماه رمضان به فیض شهادت نایل آمد. | روزی که می خواست به جبهه برود هنگام رفتن صورتش را بوسیدم و یک سینی برداشته و یک پارچ آب و قرآن و آینه در آن گذاشتیم که جواد نگاهی به آن انداخت و گفت: مادر جان چرا این کارها را می کنی ، سینی را برگردان ، نمی خواهم همسایه ها ببینند فقط از زیر قرآن ردم کن ولی پشت سرم آب نریز.اما وقتی که خیلی اصرار مرا دید ، گفت: آرزوی من شهادت است، سپس قرآنی از جیبش بیرون آورد و گفت: قرآن همیشه همراه من است ، ما برای قرآن می جنگیم تا پیروز شویم. دلم آرام نگرفت گونه هایش را بوسیدم و گفتم: مادر جان بخدا سپردمت. هنگام رفتن به طوری که متوجه نشود پشت سرش آب ریختم وگفتم: برو بخدا سپردمت . هنگام رفتن با همسایه ها و دو سه تا مرد که با او کار می کردند خداحافظی کرد ورفت. در ماه رمضان به فیض شهادت نایل آمد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
لحظه و نحوه شهادت | لحظه و نحوه شهادت | ||
− | + | ||
راوی حسن کشکی | راوی حسن کشکی | ||
− | + | ||
زمانی که شهید کوشکی همراه بچه ها برای شناسایی منطقه کله قندی رفته بودند در راه برگشت دشمن آنها را زیر نظر می گیرد. در حالیکه جواد تشنه اش می شود و از دوستانش آب طلب می کند یک قوطی کمپوت بر می دارد تا داخل آن آب بریزد. همین که می خواهد آب بخورد ترکش به او اصابت می کند و او فرصت آب خوردن هم پیدا نمی کند و به شهادت می رسد. | زمانی که شهید کوشکی همراه بچه ها برای شناسایی منطقه کله قندی رفته بودند در راه برگشت دشمن آنها را زیر نظر می گیرد. در حالیکه جواد تشنه اش می شود و از دوستانش آب طلب می کند یک قوطی کمپوت بر می دارد تا داخل آن آب بریزد. همین که می خواهد آب بخورد ترکش به او اصابت می کند و او فرصت آب خوردن هم پیدا نمی کند و به شهادت می رسد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
عشق شهادت | عشق شهادت | ||
− | + | ||
راوی عصمت کوشکی | راوی عصمت کوشکی | ||
− | + | ||
آخرین دفعه ای که از جبهه به مرخصی آمده بود ، آخرین سحرگاه ماه رمضان بود که به من گفت : دعا کن این دفعه که رفتم شهید شوم . نمی دانم دفعه قبل چرا همه شهید شدند ولی من به شهادت نرسیدم. وی علاقه شدیدی به شهادت داشت. | آخرین دفعه ای که از جبهه به مرخصی آمده بود ، آخرین سحرگاه ماه رمضان بود که به من گفت : دعا کن این دفعه که رفتم شهید شوم . نمی دانم دفعه قبل چرا همه شهید شدند ولی من به شهادت نرسیدم. وی علاقه شدیدی به شهادت داشت. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
عشق شهادت | عشق شهادت | ||
− | + | ||
راوی صدیقه کوشکی | راوی صدیقه کوشکی | ||
− | + | ||
یک روز جواد تعدادی از کتابهای آیت الله دستغیب را که درمورد شهید وشهادت بود برایم آورد وگفت : مادرجان این کتابها را مطالعه کن که خیلی مفید است در ضمن خودش هم مطالعه می کرد اودر بین صحبتهایش دائم می گفت : آیا زمانی فرا می رسد که شربت گوارای شهادت را بنوشم وبه فیض شهادت برسم می گفت : چگونه است که همه شهید شدند به غیر از من یقینا" تو ازمن راضی نیستی من در جوابش می گفتم : نه مادر راضی به رضای خدا هستم هر چه قسمت باشد اگر در طالعت شهادت باشد نصیبت خواهد شد . | یک روز جواد تعدادی از کتابهای آیت الله دستغیب را که درمورد شهید وشهادت بود برایم آورد وگفت : مادرجان این کتابها را مطالعه کن که خیلی مفید است در ضمن خودش هم مطالعه می کرد اودر بین صحبتهایش دائم می گفت : آیا زمانی فرا می رسد که شربت گوارای شهادت را بنوشم وبه فیض شهادت برسم می گفت : چگونه است که همه شهید شدند به غیر از من یقینا" تو ازمن راضی نیستی من در جوابش می گفتم : نه مادر راضی به رضای خدا هستم هر چه قسمت باشد اگر در طالعت شهادت باشد نصیبت خواهد شد . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
تقید به انجام کامل ماموریت | تقید به انجام کامل ماموریت | ||
− | + | ||
راوی حسن کوشکی | راوی حسن کوشکی | ||
− | + | ||
جواد تصمیم گرفته بود که برای شناسایی منطقه کله قندی برود اما عده ای از دوستانش که در حفاظت اطلاعات بودند از این کار او ممانعت به عمل آورند.اما او با اصرار گفت: من حتماً باید بروم .وقتی آنها متوجه اصرارهای بیش از حد شدند تلفنی با مسئولانش تماس گرفته وجریان را به آنها گفتند : مسئولان وی سریعاً گفته بودند حتی اگر کار به بازداشت وی کشید نگذارید او برود حیف است از حالا او به شهادت برسد هنوز به وجود او نیازمندیم اما جواد گفته بود که اگر نگذارید هم اکنون لباسهایم را از تن بیرون می کنم وبه خانه می روم ودیگر پا به جبهه نخواهم گذاشت ولی جواد بلاخره به آنجا رفت و به شهادت رسید. | جواد تصمیم گرفته بود که برای شناسایی منطقه کله قندی برود اما عده ای از دوستانش که در حفاظت اطلاعات بودند از این کار او ممانعت به عمل آورند.اما او با اصرار گفت: من حتماً باید بروم .وقتی آنها متوجه اصرارهای بیش از حد شدند تلفنی با مسئولانش تماس گرفته وجریان را به آنها گفتند : مسئولان وی سریعاً گفته بودند حتی اگر کار به بازداشت وی کشید نگذارید او برود حیف است از حالا او به شهادت برسد هنوز به وجود او نیازمندیم اما جواد گفته بود که اگر نگذارید هم اکنون لباسهایم را از تن بیرون می کنم وبه خانه می روم ودیگر پا به جبهه نخواهم گذاشت ولی جواد بلاخره به آنجا رفت و به شهادت رسید. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
عشق به جهاد | عشق به جهاد | ||
− | + | ||
راوی صدیقه کوشکی | راوی صدیقه کوشکی | ||
− | + | ||
هنگامیکه در خانه مشغول نماز خواندن بودم جواد به خانه آمد وبرگه ای را به من داد وگفت : مادر این رضا یتنامه اعزام به جبهه است خواهش می کنم آن را امضا کنید سر دوراهی مانده بودم با خود گفتم با این سن کم فکر نمی کنم او را قبول کنند سپس رو به او کرده وگفتم صبر کن بگذار پدرت بیاید او بهتر می تواند تصمیم بگیرد وقتی این را گفتم خیلی ناراحت شد وبه زیر زمین رفت وزانوی غم به بغل گرفت وقتی دیدم خیلی افسرده شده وبه حالش غصه خوردم وگفتم : خوب ببرش بابایت تا امضا کند اوگفت نه ، اول رضایت مادر شرط بعد پدر گفتتم اشکالی ندارد بیاور تا امضا کنم وقتی امضا کردم صورتش گل انداخت واز خوشحالی چشمانش برق می زد صورتم را بوسید وگفت حالا که راضی شدی اگر پدر هم رضایت بدهد انشا الله به جبهه خواهم رفت رضایت پدر را هم جلب کرد وراهی جبهه شد . | هنگامیکه در خانه مشغول نماز خواندن بودم جواد به خانه آمد وبرگه ای را به من داد وگفت : مادر این رضا یتنامه اعزام به جبهه است خواهش می کنم آن را امضا کنید سر دوراهی مانده بودم با خود گفتم با این سن کم فکر نمی کنم او را قبول کنند سپس رو به او کرده وگفتم صبر کن بگذار پدرت بیاید او بهتر می تواند تصمیم بگیرد وقتی این را گفتم خیلی ناراحت شد وبه زیر زمین رفت وزانوی غم به بغل گرفت وقتی دیدم خیلی افسرده شده وبه حالش غصه خوردم وگفتم : خوب ببرش بابایت تا امضا کند اوگفت نه ، اول رضایت مادر شرط بعد پدر گفتتم اشکالی ندارد بیاور تا امضا کنم وقتی امضا کردم صورتش گل انداخت واز خوشحالی چشمانش برق می زد صورتم را بوسید وگفت حالا که راضی شدی اگر پدر هم رضایت بدهد انشا الله به جبهه خواهم رفت رضایت پدر را هم جلب کرد وراهی جبهه شد . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
خاطرات سیاسی | خاطرات سیاسی | ||
− | + | ||
راوی صدیقه کوشکی | راوی صدیقه کوشکی | ||
− | + | ||
قبل از انقلاب جواد از دوستانش تعدادی عکس فرح وشاه گرفته بود وداخل کشوی آهنی گذاشته بود بعدها آنها را از کشو بیرون آورد وبه من نشان داد وگفت : مادرجان آنها را دوست داری ؟ گفتم : من اینها را دوست ندارم از همان اول دوستشان نداشتم حقیقت را می گویم چون می دانستم چه جنایتهای می کردند بعد گفت : اگر مایلی آنها را برایت مخفی کنم وگرنه آنها را زیر پا له کرده وپاره کنم گفتم : هر طور دوست داری که دیدم قاب عکس فرح را شکست وعکسش را پاره کرد سپس گفت : مادر هر چه فکر می کنم کسی متوجه این انقلاب که امام خمینی (ره) به پا کرد نخواهد شد من گفتم : مادر چقدر ساده ای مطمئنا" همگی متوجه هستند ما باید به امید خدا این رژیم را سرنگون می کنیم . | قبل از انقلاب جواد از دوستانش تعدادی عکس فرح وشاه گرفته بود وداخل کشوی آهنی گذاشته بود بعدها آنها را از کشو بیرون آورد وبه من نشان داد وگفت : مادرجان آنها را دوست داری ؟ گفتم : من اینها را دوست ندارم از همان اول دوستشان نداشتم حقیقت را می گویم چون می دانستم چه جنایتهای می کردند بعد گفت : اگر مایلی آنها را برایت مخفی کنم وگرنه آنها را زیر پا له کرده وپاره کنم گفتم : هر طور دوست داری که دیدم قاب عکس فرح را شکست وعکسش را پاره کرد سپس گفت : مادر هر چه فکر می کنم کسی متوجه این انقلاب که امام خمینی (ره) به پا کرد نخواهد شد من گفتم : مادر چقدر ساده ای مطمئنا" همگی متوجه هستند ما باید به امید خدا این رژیم را سرنگون می کنیم . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
خاطرات سیاسی | خاطرات سیاسی | ||
− | + | ||
راوی حسن کوشکی | راوی حسن کوشکی | ||
− | + | ||
هنگام انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر و آقای حبیبی هم کاندیدا شده بودند جواد به من گفت : پدر هر کدام از اقوام و آشنایان خواستند در انتخابات شرکت کنند تأکید کنید که فقط به آقای حبیبی رأی بدهند وقتی علت را پرسیدم گفت: به حرفهایم گوش کنید شما به اوضاع مملکت واقف نیستید من بهتر می دانم چه کسی شایسته تر است . | هنگام انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر و آقای حبیبی هم کاندیدا شده بودند جواد به من گفت : پدر هر کدام از اقوام و آشنایان خواستند در انتخابات شرکت کنند تأکید کنید که فقط به آقای حبیبی رأی بدهند وقتی علت را پرسیدم گفت: به حرفهایم گوش کنید شما به اوضاع مملکت واقف نیستید من بهتر می دانم چه کسی شایسته تر است . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
خاطرات سیاسی | خاطرات سیاسی | ||
− | + | ||
راوی حسن کوشکی | راوی حسن کوشکی | ||
− | + | ||
یک بار حدوداً ساعت 8/5بود که جواد از مدرسه به خانه آمد وقتی به او گفتم چقدر زود از مدرسه برگشتی ؟ گفت : تاج گذاری کره خر بود . من هم فرار کردم و آمدم . من که متوجه حرفهایش نشدم گفتم : منظورت چیست ؟ گفت : به مناسبت تاج گذاری پسر شاه می خواستند از ما در مدرسه پذیرایی کنند که من بر گشتم بچه های مدرسه به او می گفتند چرا این حرفها را می گویی ؟ کره خر یعنی چه ؟ او پسر شاه است چرا توهین می کنی گفت: شاه برای خودش شاه است من از هیچ کس هراسی ندارم و روی حرفم هستم و خواهم بود . | یک بار حدوداً ساعت 8/5بود که جواد از مدرسه به خانه آمد وقتی به او گفتم چقدر زود از مدرسه برگشتی ؟ گفت : تاج گذاری کره خر بود . من هم فرار کردم و آمدم . من که متوجه حرفهایش نشدم گفتم : منظورت چیست ؟ گفت : به مناسبت تاج گذاری پسر شاه می خواستند از ما در مدرسه پذیرایی کنند که من بر گشتم بچه های مدرسه به او می گفتند چرا این حرفها را می گویی ؟ کره خر یعنی چه ؟ او پسر شاه است چرا توهین می کنی گفت: شاه برای خودش شاه است من از هیچ کس هراسی ندارم و روی حرفم هستم و خواهم بود . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
مبارزه با ضد انقلاب و منافقین | مبارزه با ضد انقلاب و منافقین | ||
− | + | ||
راوی عصمت کوشکی | راوی عصمت کوشکی | ||
− | + | ||
یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد . هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی . خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده ، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود. | یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد . هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی . خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده ، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود. | ||
+ | |||
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17527 | منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17527 |
نسخهٔ ۵ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۴۶
کد شهید: 6221105
نام : جواد
نام پدر : حسن
نام خانوادگی : کشکی
محل تولد : سبزوار
تاریخ شهادت : 1362/05/11
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتشهداء
خاطرات
آخرین وداع با خانواده
راوی صدیقه کشکی
روزی که می خواست به جبهه برود هنگام رفتن صورتش را بوسیدم و یک سینی برداشته و یک پارچ آب و قرآن و آینه در آن گذاشتیم که جواد نگاهی به آن انداخت و گفت: مادر جان چرا این کارها را می کنی ، سینی را برگردان ، نمی خواهم همسایه ها ببینند فقط از زیر قرآن ردم کن ولی پشت سرم آب نریز.اما وقتی که خیلی اصرار مرا دید ، گفت: آرزوی من شهادت است، سپس قرآنی از جیبش بیرون آورد و گفت: قرآن همیشه همراه من است ، ما برای قرآن می جنگیم تا پیروز شویم. دلم آرام نگرفت گونه هایش را بوسیدم و گفتم: مادر جان بخدا سپردمت. هنگام رفتن به طوری که متوجه نشود پشت سرش آب ریختم وگفتم: برو بخدا سپردمت . هنگام رفتن با همسایه ها و دو سه تا مرد که با او کار می کردند خداحافظی کرد ورفت. در ماه رمضان به فیض شهادت نایل آمد.
لحظه و نحوه شهادت
راوی حسن کشکی
زمانی که شهید کوشکی همراه بچه ها برای شناسایی منطقه کله قندی رفته بودند در راه برگشت دشمن آنها را زیر نظر می گیرد. در حالیکه جواد تشنه اش می شود و از دوستانش آب طلب می کند یک قوطی کمپوت بر می دارد تا داخل آن آب بریزد. همین که می خواهد آب بخورد ترکش به او اصابت می کند و او فرصت آب خوردن هم پیدا نمی کند و به شهادت می رسد.
عشق شهادت
راوی عصمت کوشکی
آخرین دفعه ای که از جبهه به مرخصی آمده بود ، آخرین سحرگاه ماه رمضان بود که به من گفت : دعا کن این دفعه که رفتم شهید شوم . نمی دانم دفعه قبل چرا همه شهید شدند ولی من به شهادت نرسیدم. وی علاقه شدیدی به شهادت داشت.
عشق شهادت
راوی صدیقه کوشکی
یک روز جواد تعدادی از کتابهای آیت الله دستغیب را که درمورد شهید وشهادت بود برایم آورد وگفت : مادرجان این کتابها را مطالعه کن که خیلی مفید است در ضمن خودش هم مطالعه می کرد اودر بین صحبتهایش دائم می گفت : آیا زمانی فرا می رسد که شربت گوارای شهادت را بنوشم وبه فیض شهادت برسم می گفت : چگونه است که همه شهید شدند به غیر از من یقینا" تو ازمن راضی نیستی من در جوابش می گفتم : نه مادر راضی به رضای خدا هستم هر چه قسمت باشد اگر در طالعت شهادت باشد نصیبت خواهد شد .
تقید به انجام کامل ماموریت
راوی حسن کوشکی
جواد تصمیم گرفته بود که برای شناسایی منطقه کله قندی برود اما عده ای از دوستانش که در حفاظت اطلاعات بودند از این کار او ممانعت به عمل آورند.اما او با اصرار گفت: من حتماً باید بروم .وقتی آنها متوجه اصرارهای بیش از حد شدند تلفنی با مسئولانش تماس گرفته وجریان را به آنها گفتند : مسئولان وی سریعاً گفته بودند حتی اگر کار به بازداشت وی کشید نگذارید او برود حیف است از حالا او به شهادت برسد هنوز به وجود او نیازمندیم اما جواد گفته بود که اگر نگذارید هم اکنون لباسهایم را از تن بیرون می کنم وبه خانه می روم ودیگر پا به جبهه نخواهم گذاشت ولی جواد بلاخره به آنجا رفت و به شهادت رسید.
عشق به جهاد
راوی صدیقه کوشکی
هنگامیکه در خانه مشغول نماز خواندن بودم جواد به خانه آمد وبرگه ای را به من داد وگفت : مادر این رضا یتنامه اعزام به جبهه است خواهش می کنم آن را امضا کنید سر دوراهی مانده بودم با خود گفتم با این سن کم فکر نمی کنم او را قبول کنند سپس رو به او کرده وگفتم صبر کن بگذار پدرت بیاید او بهتر می تواند تصمیم بگیرد وقتی این را گفتم خیلی ناراحت شد وبه زیر زمین رفت وزانوی غم به بغل گرفت وقتی دیدم خیلی افسرده شده وبه حالش غصه خوردم وگفتم : خوب ببرش بابایت تا امضا کند اوگفت نه ، اول رضایت مادر شرط بعد پدر گفتتم اشکالی ندارد بیاور تا امضا کنم وقتی امضا کردم صورتش گل انداخت واز خوشحالی چشمانش برق می زد صورتم را بوسید وگفت حالا که راضی شدی اگر پدر هم رضایت بدهد انشا الله به جبهه خواهم رفت رضایت پدر را هم جلب کرد وراهی جبهه شد .
خاطرات سیاسی
راوی صدیقه کوشکی
قبل از انقلاب جواد از دوستانش تعدادی عکس فرح وشاه گرفته بود وداخل کشوی آهنی گذاشته بود بعدها آنها را از کشو بیرون آورد وبه من نشان داد وگفت : مادرجان آنها را دوست داری ؟ گفتم : من اینها را دوست ندارم از همان اول دوستشان نداشتم حقیقت را می گویم چون می دانستم چه جنایتهای می کردند بعد گفت : اگر مایلی آنها را برایت مخفی کنم وگرنه آنها را زیر پا له کرده وپاره کنم گفتم : هر طور دوست داری که دیدم قاب عکس فرح را شکست وعکسش را پاره کرد سپس گفت : مادر هر چه فکر می کنم کسی متوجه این انقلاب که امام خمینی (ره) به پا کرد نخواهد شد من گفتم : مادر چقدر ساده ای مطمئنا" همگی متوجه هستند ما باید به امید خدا این رژیم را سرنگون می کنیم .
خاطرات سیاسی
راوی حسن کوشکی
هنگام انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر و آقای حبیبی هم کاندیدا شده بودند جواد به من گفت : پدر هر کدام از اقوام و آشنایان خواستند در انتخابات شرکت کنند تأکید کنید که فقط به آقای حبیبی رأی بدهند وقتی علت را پرسیدم گفت: به حرفهایم گوش کنید شما به اوضاع مملکت واقف نیستید من بهتر می دانم چه کسی شایسته تر است .
خاطرات سیاسی
راوی حسن کوشکی
یک بار حدوداً ساعت 8/5بود که جواد از مدرسه به خانه آمد وقتی به او گفتم چقدر زود از مدرسه برگشتی ؟ گفت : تاج گذاری کره خر بود . من هم فرار کردم و آمدم . من که متوجه حرفهایش نشدم گفتم : منظورت چیست ؟ گفت : به مناسبت تاج گذاری پسر شاه می خواستند از ما در مدرسه پذیرایی کنند که من بر گشتم بچه های مدرسه به او می گفتند چرا این حرفها را می گویی ؟ کره خر یعنی چه ؟ او پسر شاه است چرا توهین می کنی گفت: شاه برای خودش شاه است من از هیچ کس هراسی ندارم و روی حرفم هستم و خواهم بود .
مبارزه با ضد انقلاب و منافقین
راوی عصمت کوشکی
یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد . هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی . خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده ، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود.