شهید محمد رضا فرزانه: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴۱: | سطر ۴۱: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | |||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:شهید محمد رضا فرزانه.jpg | ||
+ | </gallery> |
نسخهٔ ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۵۷
کد شهید: 6714680 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : فرزانه تاریخ شهادت : 1367/02/16 نام پدر : محمد مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار :
خاطرات
خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید
موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
راوی متن کامل خاطره
زمانیکه فرزند عزیز شهیدم محمد رضا جبهه بود یک شب خواب دیدم در یک بیابانى هستم و در این بیابان سوار بر دوچرخه داشتم مىرفتم یکدفعه سه چهار تا جوان دیدم که ایستادهاند و مقدارى پیه گوسفند در وسطتشان است از دوچرخه پیاده شدم و از جوانان آنجا سوال کردم این چه جور گوسفندى بوده که این قدر پى داشته؟ آنها گفتند مگر تو خبر ندارى؟ این همان گوسفند بزرگ خودت است در همین حال از خواب بیدار شدم و همسرم را بیدار کردم و گفتم فکر مىکنم محمدرضا شهید شده گفت: هرچه قسمت باشد.
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی متن کامل خاطره
زمانیکه براى اعزام به منطقه جنگى در حال دیدن دوره آموزشى نظامى بودم برادرم محمدرضا در جبهه بود زمانیکه از آموزش برگشتم او در جبهه بود و تقریباً در حدود 9 ماه ما یکدیگر را ندیدیم چون هر دوى ما در جبهه بودیم لذا او به شهادت رسید و اصلاً دیگر او را ندیدم و از این قضیه خیلى غمگین بودم یک شب خواب دیدم در منطقه کردستان هستیم و من دارم دنبال شهید مىگردم چون برادرم محمدرضا در کردستان شهید شده بود ضمن اینکه دنبالش مىگشتم گریه هم مىکردم یکدفعه پیدایش کردم پرسیدم کجا هستى؟ من حدود یک سال است که تو را ندیدم گفت من شهید شدهام و قشنگ و کامل برایم توضیح داد که به شهادت رسیده است و در عالم خواب با هم روبوسى و گریه مىکردیم که از خواب بیدار شدم.
پیش بینی شهادت
موضوع پيش بيني شهادت
راوی متن کامل خاطره
روزى من و محمد رضا با هم به امامزاده سید مرتضى رفته بودیم و محمدرضا آن روز تازه از منطقه آمده بود و رفتیم با هم بستنى خوردیم داشتیم بستنى میل مىکردیم که متوجه شدم یکدفعه حال مرتضى تغییر کرد گفتم چى شد؟ گفت کاظم این دفعه که بروم منطقه دیگر برنمى گردم گفتم این حرفها چیه مىزنى مرگ و زندگى با خداوند است چند روز قبل که در خط بودم دیده بان عراق مىخواست مرا بزند که یکى از بچهها گفت بخواب به محض اینکه خوابیدم تیر دشمن به سنگ خورد اگر آن تیر به سنگ اصابت نمىکرد دقیقاً وسط پیشانى من مىخورد بعداً که اعزام شد به شهادت رسید و دقیقاً تیر مستقیمى به وسط پیشانى اش خورده بود و او را به شهادت رسانده بود. [۱]