شهید اسداله محولاتی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید: 6533780 تاریخ تولد : نام : اسداله محل تولد : کاشمر نام خانواد...» ایجاد کرد) |
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | کد شهید: 6533780 | + | کد شهید: 6533780 |
− | نام : اسداله | + | |
− | + | نام : اسداله | |
− | + | ||
− | + | نام خانوادگی : محولاتی | |
− | شغل : دانش آموز | + | |
+ | نام پدر : محمدحسن | ||
+ | |||
+ | محل تولد : کاشمر | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1365/10/21 | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
+ | |||
+ | شغل : دانش آموز | ||
+ | |||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
+ | نوع عضویت : سایر شهدا | ||
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
گلزار : شهیدمدرس | گلزار : شهیدمدرس | ||
− | خاطرات | + | |
− | خواب و رویای شهید | + | |
− | + | ==خاطرات== | |
+ | |||
+ | |||
+ | خواب و رویای شهید | ||
+ | |||
راوی زهرا کوهی | راوی زهرا کوهی | ||
− | + | ||
موقعی که پسرم اسدالله می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم این اواخر کنار او می خوابیدم یک شب ناگهان اسدالله از خواب پرید پرسیدم مادر چی شده است؟ چرا نفس، نفس می زنی؟ گفت: مادر جان خواب دیدم یک آقایی با یک اسب درب منزل ما آمد، من می خواستم بروم مدرسه گفت: بیا می خواهیم برویم یک شهر دیگر گفتم: من اصلا پول ندارم آن آقا گفت: به آدرس هایی که می دهم می روی یک صلوات می فرصتی و مایحتاج خود را می گیری، سوار اسب شدم که قرمز رنگ بود. آن آقا به من گفت:چشم هایت را روی هم بگذار. چشمانم را بستم، همین که باز کردم در کنار گنبد و بارگاهی هستم ولی نفمیدم کجاست. زیارت کردیم و دوباره سوار اسب شدیم چشم هایم را بستم دیدم جلوی درب حیاط هستم. بعد از آن آقا پرسیدم شما کی هستی؟ گفت: تو به زودی می روی جبهه و شهید می شوی بعد از شهادت تو این جنگ به نفع اسلام خاتمه می یابد، به حدی خوشحال شدم که از خواب پریدم و آن آقا از نظرم محو شد. | موقعی که پسرم اسدالله می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم این اواخر کنار او می خوابیدم یک شب ناگهان اسدالله از خواب پرید پرسیدم مادر چی شده است؟ چرا نفس، نفس می زنی؟ گفت: مادر جان خواب دیدم یک آقایی با یک اسب درب منزل ما آمد، من می خواستم بروم مدرسه گفت: بیا می خواهیم برویم یک شهر دیگر گفتم: من اصلا پول ندارم آن آقا گفت: به آدرس هایی که می دهم می روی یک صلوات می فرصتی و مایحتاج خود را می گیری، سوار اسب شدم که قرمز رنگ بود. آن آقا به من گفت:چشم هایت را روی هم بگذار. چشمانم را بستم، همین که باز کردم در کنار گنبد و بارگاهی هستم ولی نفمیدم کجاست. زیارت کردیم و دوباره سوار اسب شدیم چشم هایم را بستم دیدم جلوی درب حیاط هستم. بعد از آن آقا پرسیدم شما کی هستی؟ گفت: تو به زودی می روی جبهه و شهید می شوی بعد از شهادت تو این جنگ به نفع اسلام خاتمه می یابد، به حدی خوشحال شدم که از خواب پریدم و آن آقا از نظرم محو شد. | ||
+ | |||
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18911 | منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18911 |
نسخهٔ ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۱
کد شهید: 6533780
نام : اسداله
نام خانوادگی : محولاتی
نام پدر : محمدحسن
محل تولد : کاشمر
تاریخ شهادت : 1365/10/21
تحصیلات : نامشخص
شغل : دانش آموز
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : شهیدمدرس
خاطرات
خواب و رویای شهید
راوی زهرا کوهی
موقعی که پسرم اسدالله می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم این اواخر کنار او می خوابیدم یک شب ناگهان اسدالله از خواب پرید پرسیدم مادر چی شده است؟ چرا نفس، نفس می زنی؟ گفت: مادر جان خواب دیدم یک آقایی با یک اسب درب منزل ما آمد، من می خواستم بروم مدرسه گفت: بیا می خواهیم برویم یک شهر دیگر گفتم: من اصلا پول ندارم آن آقا گفت: به آدرس هایی که می دهم می روی یک صلوات می فرصتی و مایحتاج خود را می گیری، سوار اسب شدم که قرمز رنگ بود. آن آقا به من گفت:چشم هایت را روی هم بگذار. چشمانم را بستم، همین که باز کردم در کنار گنبد و بارگاهی هستم ولی نفمیدم کجاست. زیارت کردیم و دوباره سوار اسب شدیم چشم هایم را بستم دیدم جلوی درب حیاط هستم. بعد از آن آقا پرسیدم شما کی هستی؟ گفت: تو به زودی می روی جبهه و شهید می شوی بعد از شهادت تو این جنگ به نفع اسلام خاتمه می یابد، به حدی خوشحال شدم که از خواب پریدم و آن آقا از نظرم محو شد.