شهید مهدی مرادیان: تفاوت بین نسخهها
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
|||
(۳ نسخههای متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۲۲: | سطر ۲۲: | ||
− | ==خاطرات== | + | ==خاطرات== |
− | + | ||
− | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | + | * موضوع: خواب و رویای دیگران درمورد شهید |
− | راوی برات الله مرادیان | + | چند شب قبل از این که پیکر فرزنده شهیدم مهدی مرادیان را بیاورند خواب دیدم کبو تری سفید بر لب بام خانه مان آرام نشسته است به مادرمهدی گفتم: فکر می کنم این کبو تر خبری برایمان آورده نمی دانم خبر خوش دارد یا بد. مادرش گفت: هرگز خبر بد را به دلت راه نده ان شاء الله خبر خوش است تا این که بعد از مدتی خواب من به واقعیت پیوست و جنازه فرزندم مهدی مرادیان را آوردند. راوی برات الله مرادیان |
+ | * موضوع: خاطرات بعد از مجروحیت | ||
− | + | یک دفعه که برادرم مهدی از جبهه بر گشته بودند دیدم یکی از دستها یش را به عقب پنهان می کند و به راحتی نمی تواند تکان دهد من و پدر و مادرم به او شک کردیم و با خودمان گفتیم احتمال دارد چیزی خریده و می خواهد از ما پنهان کند خلاصه با اصرار من و پدر ومادرم دستش را جلو آورد و محل اصابت ترکش را به ما نشان داد من و مادرم شروع به گریه کردن کردیم و نمی توانست ناراحتی ما را ببیند گفت: مادر جان غصه نخورید دردی ندارد یک زخم کوچک است. راوی طاهره مرادیان | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | یک دفعه که برادرم مهدی از جبهه بر گشته بودند دیدم یکی از دستها یش را به عقب پنهان می کند | + | |
+ | * موضوع: اعتقاد به ولایت | ||
− | + | داشتیم برای خودمان خانه می ساختیم به فرزندم مهدی گفتم: مادر بایست تا بقیه خانه را درست کنیم چون خودمان هم کارمی کردیم ایشان گفت :آقا اگر دستور نمی داد نمی رفتم ولی چون آقا دستور دادند غیر از فرمان و حکم ایشان نمی شود کار دیگری کرد گفتم: این خانه برای شماست مهدی گفت: خانه ما از سنگ مرمر ساخته شده است منظورش قبر بود خیلی وقت است که من خانه را ساخته ام آنها سر انجام کار را می دانستند ولی ما نمی دانستیم. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | داشتیم برای خودمان خانه می ساختیم به فرزندم مهدی گفتم: مادر بایست تا بقیه خانه را درست کنیم چون خودمان هم کارمی کردیم ایشان گفت :آقا اگر دستور نمی داد نمی رفتم ولی چون آقا دستور دادند غیر از فرمان و حکم ایشان نمی شود کار دیگری کرد گفتم : این خانه برای شماست مهدی گفت : خانه ما از سنگ | + | |
+ | * موضوع: توجه به خانواده | ||
+ | هر وقت فرزندم مهدی می خواست به جبهه برود نمی گذاشت که من به بدرقه اش بروم تا اینکه یک دفعه که می خواست برود گفتم: نه مادر جان من می آیم گفت: اگر بیایی ناراحت می شوم. بعداً مادر رزمنده های دیگر به ایشان گفته بودند همه مادرها آمده اند چرا مادر شما نیامده است وقتی به من گفتند: چرا نیامدی گفتم: مهدی گفته شما نیاید چون زنی نمی آید من هم به حرف او کردم وبه بدرقه اش نیامده ام. نمی دانم علت این که می گفت نیا بخاطر چه بود، چون می دید من گریه می کنم ناراحت می شد. راوی زهرا اکرامی | ||
+ | |||
+ | * موضوع: عشق به جهاد | ||
− | + | وقتی فرزندم مهدی برای اولین بار می خواستند به جبهه بروند گفتند: مامان من می روم اسمم را بنویسم گفتم: مامان جان برو، شما کوچک هستی شما را نمی برند مهدی گفت: چرا می برند گفتم: آخر قدت کوتاه است و سنت کم چگونه می خواهند تو را ببرند بعد رفته بود دور از چشم ما سن شناسنامه اش را زیاد کرده بود و به جبهه رفت. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | * موضوع: امدادهای غیبی | ||
− | + | فرزندم مهدی خاطره ای را این گونه برایما ن نقل می کرد: می گفت: توی سنگر خوابیده بودیم دو عراقی به طرف سنگرها می آمدند که ما را از بین ببرند به خواست خدا مثل اینکه یکی ما را بیدار کرد تا آمدند که بر روی ما اسلحه بکشنند ما چون تفنگ هایمان آماده بود هر دوتایشان راکشتیم با شنیدن این خاطره گفتم مادر جان امام زمان (عج) کمکتان کرده است.الهی همیشه [امام زمان (عج)] یاورتان باشد. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | * موضوع: تولد و کودکی | ||
− | + | یک دفعه فرزندم مهدی مریض شد نزدیکی های غروب بود که او را برای درمان پیش استاد حسن دلاک بردیم ایشان گفتند: چند دانه شنبلیله را تفت بدهید و بده تا بخورد ما هم این کار را کردیم و چند دانه شنبلیله تفت دادیم خورد وخوب شد و تنها دکتری که ما ایشان رابردیم همین بود. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | فرزندم مهدی | + | |
+ | * موضوع: آخرین وداع با خانواده | ||
− | + | یک سری که فرزندم مهدی از جبهه آمد به من گفت: مامان این دفعه دیگرامام رضا (ع) شما را طلبیده است این شما واین امام رضا(ع) من این دفعه سرایدار می شوم شما بروید به زیارت امام رضا(ع) ما هنوز در حرم [امام رضا (ع)] بودیم که دیدم آمد ساکش را انار جا سازی کر ده بود به ایشان گفتم: مادر جان چرا بیشتر انار برنداشتی که ببری به جبهه و به دوستانت بدهی گفت:نمی توانم بیشتر ببرم و دیگر رفت و هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | یک | + | |
+ | * موضوع: خبر شهادت | ||
− | + | یک روز صبح دختر عمه ی شوهرم را دیدم پرسیدم دختر عمه جان کجا می روی؟ گفت: آمدم و رفتم نزد سید محمد به او بگویم تراکتورش را بیاورد و برای ما کار کند بعد گفت: از مهدی چه خبر داری؟ گفتم: دختر عمه جان دلم گرفته است دیشب یک کبوتر سفید می آمد روی پشت بام خانه نشست. بعد گفت: مهدی کمی مجروح شده است می آیی برویم از او که در مشهد بستری است خبری بگیریم دیگر کم کم فهمیدم که شهید شده است در همین حال حاج آقای علیزاده داخل دوید و گفت: فاتحه وتا گفت فاتحه دیگر کمر همگی مان شکست. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | یک | + | |
+ | * موضوع: ناظر و شاهد بودن شهید برامور | ||
− | + | روزی در خانه نشسته بودم که دیدم فرزندم مهدی آمده است پرسیدم مادر جان شما کجا بودی؟ از کجا می آیی؟ گفت: چیزی نیست آمده ام از شما خبری بگیرم اصلا ً یادم نبود که مهدی [شهید] شده است. راوی زهرا اکرامی | |
− | + | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19063 سایت یاران رضا]</ref> | |
− | + | ==پانویس== | |
− | + | <references /> | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | روزی در خانه نشسته بودم که دیدم فرزندم مهدی آمده است پرسیدم مادر جان شما کجا بودی؟ از کجا می آیی؟ گفت: چیزی نیست آمده ام از شما خبری بگیرم اصلا ً یادم نبود که مهدی شهید شده است. | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض:مهدی مرادیان}} | {{ترتیبپیشفرض:مهدی مرادیان}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۳۸
کد شهید: 6414329 نام : مهدی
نام خانوادگی : مرادیان
نام پدر : براتاله
محل تولد : گناباد
تاریخ شهادت : 1364/01/15
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : سایر
گلزار : شهدا
خاطرات
- موضوع: خواب و رویای دیگران درمورد شهید
چند شب قبل از این که پیکر فرزنده شهیدم مهدی مرادیان را بیاورند خواب دیدم کبو تری سفید بر لب بام خانه مان آرام نشسته است به مادرمهدی گفتم: فکر می کنم این کبو تر خبری برایمان آورده نمی دانم خبر خوش دارد یا بد. مادرش گفت: هرگز خبر بد را به دلت راه نده ان شاء الله خبر خوش است تا این که بعد از مدتی خواب من به واقعیت پیوست و جنازه فرزندم مهدی مرادیان را آوردند. راوی برات الله مرادیان
- موضوع: خاطرات بعد از مجروحیت
یک دفعه که برادرم مهدی از جبهه بر گشته بودند دیدم یکی از دستها یش را به عقب پنهان می کند و به راحتی نمی تواند تکان دهد من و پدر و مادرم به او شک کردیم و با خودمان گفتیم احتمال دارد چیزی خریده و می خواهد از ما پنهان کند خلاصه با اصرار من و پدر ومادرم دستش را جلو آورد و محل اصابت ترکش را به ما نشان داد من و مادرم شروع به گریه کردن کردیم و نمی توانست ناراحتی ما را ببیند گفت: مادر جان غصه نخورید دردی ندارد یک زخم کوچک است. راوی طاهره مرادیان
- موضوع: اعتقاد به ولایت
داشتیم برای خودمان خانه می ساختیم به فرزندم مهدی گفتم: مادر بایست تا بقیه خانه را درست کنیم چون خودمان هم کارمی کردیم ایشان گفت :آقا اگر دستور نمی داد نمی رفتم ولی چون آقا دستور دادند غیر از فرمان و حکم ایشان نمی شود کار دیگری کرد گفتم: این خانه برای شماست مهدی گفت: خانه ما از سنگ مرمر ساخته شده است منظورش قبر بود خیلی وقت است که من خانه را ساخته ام آنها سر انجام کار را می دانستند ولی ما نمی دانستیم. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: توجه به خانواده
هر وقت فرزندم مهدی می خواست به جبهه برود نمی گذاشت که من به بدرقه اش بروم تا اینکه یک دفعه که می خواست برود گفتم: نه مادر جان من می آیم گفت: اگر بیایی ناراحت می شوم. بعداً مادر رزمنده های دیگر به ایشان گفته بودند همه مادرها آمده اند چرا مادر شما نیامده است وقتی به من گفتند: چرا نیامدی گفتم: مهدی گفته شما نیاید چون زنی نمی آید من هم به حرف او کردم وبه بدرقه اش نیامده ام. نمی دانم علت این که می گفت نیا بخاطر چه بود، چون می دید من گریه می کنم ناراحت می شد. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: عشق به جهاد
وقتی فرزندم مهدی برای اولین بار می خواستند به جبهه بروند گفتند: مامان من می روم اسمم را بنویسم گفتم: مامان جان برو، شما کوچک هستی شما را نمی برند مهدی گفت: چرا می برند گفتم: آخر قدت کوتاه است و سنت کم چگونه می خواهند تو را ببرند بعد رفته بود دور از چشم ما سن شناسنامه اش را زیاد کرده بود و به جبهه رفت. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: امدادهای غیبی
فرزندم مهدی خاطره ای را این گونه برایما ن نقل می کرد: می گفت: توی سنگر خوابیده بودیم دو عراقی به طرف سنگرها می آمدند که ما را از بین ببرند به خواست خدا مثل اینکه یکی ما را بیدار کرد تا آمدند که بر روی ما اسلحه بکشنند ما چون تفنگ هایمان آماده بود هر دوتایشان راکشتیم با شنیدن این خاطره گفتم مادر جان امام زمان (عج) کمکتان کرده است.الهی همیشه [امام زمان (عج)] یاورتان باشد. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: تولد و کودکی
یک دفعه فرزندم مهدی مریض شد نزدیکی های غروب بود که او را برای درمان پیش استاد حسن دلاک بردیم ایشان گفتند: چند دانه شنبلیله را تفت بدهید و بده تا بخورد ما هم این کار را کردیم و چند دانه شنبلیله تفت دادیم خورد وخوب شد و تنها دکتری که ما ایشان رابردیم همین بود. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: آخرین وداع با خانواده
یک سری که فرزندم مهدی از جبهه آمد به من گفت: مامان این دفعه دیگرامام رضا (ع) شما را طلبیده است این شما واین امام رضا(ع) من این دفعه سرایدار می شوم شما بروید به زیارت امام رضا(ع) ما هنوز در حرم [امام رضا (ع)] بودیم که دیدم آمد ساکش را انار جا سازی کر ده بود به ایشان گفتم: مادر جان چرا بیشتر انار برنداشتی که ببری به جبهه و به دوستانت بدهی گفت:نمی توانم بیشتر ببرم و دیگر رفت و هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: خبر شهادت
یک روز صبح دختر عمه ی شوهرم را دیدم پرسیدم دختر عمه جان کجا می روی؟ گفت: آمدم و رفتم نزد سید محمد به او بگویم تراکتورش را بیاورد و برای ما کار کند بعد گفت: از مهدی چه خبر داری؟ گفتم: دختر عمه جان دلم گرفته است دیشب یک کبوتر سفید می آمد روی پشت بام خانه نشست. بعد گفت: مهدی کمی مجروح شده است می آیی برویم از او که در مشهد بستری است خبری بگیریم دیگر کم کم فهمیدم که شهید شده است در همین حال حاج آقای علیزاده داخل دوید و گفت: فاتحه وتا گفت فاتحه دیگر کمر همگی مان شکست. راوی زهرا اکرامی
- موضوع: ناظر و شاهد بودن شهید برامور
روزی در خانه نشسته بودم که دیدم فرزندم مهدی آمده است پرسیدم مادر جان شما کجا بودی؟ از کجا می آیی؟ گفت: چیزی نیست آمده ام از شما خبری بگیرم اصلا ً یادم نبود که مهدی [شهید] شده است. راوی زهرا اکرامی [۱]