شهید عباس یعقوبی: تفاوت بین نسخهها
Raesipoor98 (بحث | مشارکتها) |
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
||
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۳: | سطر ۳: | ||
کد شهید:6621192 | کد شهید:6621192 | ||
نام :عباس | نام :عباس | ||
+ | |||
نام خانوادگی :یعقوبی | نام خانوادگی :یعقوبی | ||
+ | |||
نام پدر :محمد | نام پدر :محمد | ||
+ | |||
محل تولد :نیشابور | محل تولد :نیشابور | ||
− | + | | |
− | + | تاریخ شهادت :1366/06/03 | |
+ | |||
تحصیلات :نامشخص | تحصیلات :نامشخص | ||
− | + | ||
شغل :دانش آموز | شغل :دانش آموز | ||
− | + | ||
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
+ | |||
نوع عضویت :سایر شهدا | نوع عضویت :سایر شهدا | ||
+ | |||
مسئولیت :رزمنده | مسئولیت :رزمنده | ||
− | + | | |
+ | گلزار :گلبوعلیا | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==خاطرات== | ||
− | + | لحظه و نحوه شهادت | |
− | |||
− | |||
راوی محمود خوافی | راوی محمود خوافی | ||
سطر ۲۷: | سطر ۳۵: | ||
در منطقه [[سردشت]] ما در حالت پدافند بودیم دشمن آتش شدیدی بروی ما می ریخت.من و عباس بعد از اینکه مدتی تیر اندازی کردیم،در پشت سنگری که از سنگ ساخته شده بود مشغول تعویض خشاب اسلحه ب.دیم که خمپاره ای در نزدیکی ما فرود آمد و [[ترکش]] آن به عباس اصابت کرد تنها کلنه ای تا در آن لحظه عباس گفت:یا حسین بود و به حالت درازکش روی زمین افتاد و بر اثر اصابت همان ترکش شدت خونریزی به [[شهادت]] رسید. | در منطقه [[سردشت]] ما در حالت پدافند بودیم دشمن آتش شدیدی بروی ما می ریخت.من و عباس بعد از اینکه مدتی تیر اندازی کردیم،در پشت سنگری که از سنگ ساخته شده بود مشغول تعویض خشاب اسلحه ب.دیم که خمپاره ای در نزدیکی ما فرود آمد و [[ترکش]] آن به عباس اصابت کرد تنها کلنه ای تا در آن لحظه عباس گفت:یا حسین بود و به حالت درازکش روی زمین افتاد و بر اثر اصابت همان ترکش شدت خونریزی به [[شهادت]] رسید. | ||
− | + | ||
− | + | خواب و روياي شهادت | |
+ | |||
راوی محمود خوافی | راوی محمود خوافی | ||
سطر ۳۴: | سطر ۴۳: | ||
تمام لحظاتی که با عباس بودم ، خاطره است . درست به یاد دارم که قبل از شروع عملیات ، داخل چادر هرکس برای خود گوشه ای را گرفته و در افکار عاشقانه و عارفانه غرق در نوشتن وصیت نامه بود . من که تحمل این صحنه را در چهره عباس نداشتم لیوان آبی را ناگهان روی وصیت نامه وی ریختم و او را از این کار منع کردم . به او گفتم : ما بر میگردیم ، چه می نویسی ؟ او ناراحت شد و کاغذ دیگری برداشت . در اوج افکار عاشقانه اش غرق نوشتن شد . انگار از شهادتش با خبر بود . او برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد . رویای صادقانه اش را به یکی از همرزمانش نقل کرده و ابراز می دارد : از کنار سنگ سفید بزرگی ، نور درخشانی تابید . ناگهان روح خودم را لحظاتی در آن نور دیدم . محل شهادت من آنجاست . آری او بی صبرانه مشتاق دیدار محبوبش بود . | تمام لحظاتی که با عباس بودم ، خاطره است . درست به یاد دارم که قبل از شروع عملیات ، داخل چادر هرکس برای خود گوشه ای را گرفته و در افکار عاشقانه و عارفانه غرق در نوشتن وصیت نامه بود . من که تحمل این صحنه را در چهره عباس نداشتم لیوان آبی را ناگهان روی وصیت نامه وی ریختم و او را از این کار منع کردم . به او گفتم : ما بر میگردیم ، چه می نویسی ؟ او ناراحت شد و کاغذ دیگری برداشت . در اوج افکار عاشقانه اش غرق نوشتن شد . انگار از شهادتش با خبر بود . او برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد . رویای صادقانه اش را به یکی از همرزمانش نقل کرده و ابراز می دارد : از کنار سنگ سفید بزرگی ، نور درخشانی تابید . ناگهان روح خودم را لحظاتی در آن نور دیدم . محل شهادت من آنجاست . آری او بی صبرانه مشتاق دیدار محبوبش بود . | ||
− | + | ||
− | + | خاطرات بعد از مجروحيت | |
+ | |||
راوی محمود یعقوبی | راوی محمود یعقوبی | ||
سطر ۴۱: | سطر ۵۱: | ||
عباس بعد از اینکه مجروح می شود،با یکی دیگر از همرزمانش او را داخل آمبولانس می گذارند و به پشت خط و بیمارستان انتقال می دهند عباس که از شدت درد و خونریزی بی حال می شود ولی در همان حال از دوستش می پرسد که حالت چطور است.عباس با تبسم می گوید:هیچ وقت به اندازه امروز خوب نبوده ام . الان آماده شهادت هستم. | عباس بعد از اینکه مجروح می شود،با یکی دیگر از همرزمانش او را داخل آمبولانس می گذارند و به پشت خط و بیمارستان انتقال می دهند عباس که از شدت درد و خونریزی بی حال می شود ولی در همان حال از دوستش می پرسد که حالت چطور است.عباس با تبسم می گوید:هیچ وقت به اندازه امروز خوب نبوده ام . الان آماده شهادت هستم. | ||
− | + | ||
− | + | لحظه و نحوه شهادت | |
+ | |||
راوی محمود خوافی | راوی محمود خوافی | ||
سطر ۴۸: | سطر ۵۹: | ||
در منطقه سردشت بودیم . در تاریخ 66/5/31 دشمن در حال آتش ریختن به سوی ما بود . مدتی تیر اندازی کردیم عباس در حال تعویض خشاب بود که ناگهان خمپاره ای نزدیک سنگر فرود آمد . عباس به شدت نزدیک جعبه های چوبی و خرجهای آر پی چی که هر آن امکان انفجار آن بود ، پرتاب شد . فریاد (یا حسین ! یا حسین !) بر لبانش نقش بسته بود . من هم دستها و صورتم خون آلود شده بود . در حالت بیهوش فریاد زدم و کمک خواستم . امداد گران همراه برادر [[بسیجی]] ما را به پشت خود گرفته و به باخل آمبولانس رساندند واما لحظاتی که همیشه در دلم ثبت و ضبط شده ، لحظاتی است که با عباس به خون غلطیده گذراندم . داخل آمبولانس غرق خون شده بود . نگاهم را به پاکترین نگاهی که هرگز از یادم نمی رود ، دوختم . او که آخرین لحظات بودنش را در قفس تن می گذراند، با چشمان پاکش که روز نه بهشت بود ،از حال من ، من افسرده و خون دل خورده جویا شد . با چشمانی پر از اشک به وی گفتم : توجه ؟ با لبخندی گفت : ( بهترین حال ممکن ، اینک در وجود من است ! ) چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد . همین اندازه یادم می آید که پس از رسیدن به بیمارستان صحرایی ، صدای پرستار را در میان خواب و بیداری می شنیدم که می گفت : عباس ؟! او خیلی خون ریزی دارد ، او ... بعد از به هوش آمدن ، شاهد شهد شدنش بودم . | در منطقه سردشت بودیم . در تاریخ 66/5/31 دشمن در حال آتش ریختن به سوی ما بود . مدتی تیر اندازی کردیم عباس در حال تعویض خشاب بود که ناگهان خمپاره ای نزدیک سنگر فرود آمد . عباس به شدت نزدیک جعبه های چوبی و خرجهای آر پی چی که هر آن امکان انفجار آن بود ، پرتاب شد . فریاد (یا حسین ! یا حسین !) بر لبانش نقش بسته بود . من هم دستها و صورتم خون آلود شده بود . در حالت بیهوش فریاد زدم و کمک خواستم . امداد گران همراه برادر [[بسیجی]] ما را به پشت خود گرفته و به باخل آمبولانس رساندند واما لحظاتی که همیشه در دلم ثبت و ضبط شده ، لحظاتی است که با عباس به خون غلطیده گذراندم . داخل آمبولانس غرق خون شده بود . نگاهم را به پاکترین نگاهی که هرگز از یادم نمی رود ، دوختم . او که آخرین لحظات بودنش را در قفس تن می گذراند، با چشمان پاکش که روز نه بهشت بود ،از حال من ، من افسرده و خون دل خورده جویا شد . با چشمانی پر از اشک به وی گفتم : توجه ؟ با لبخندی گفت : ( بهترین حال ممکن ، اینک در وجود من است ! ) چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد . همین اندازه یادم می آید که پس از رسیدن به بیمارستان صحرایی ، صدای پرستار را در میان خواب و بیداری می شنیدم که می گفت : عباس ؟! او خیلی خون ریزی دارد ، او ... بعد از به هوش آمدن ، شاهد شهد شدنش بودم . | ||
− | + | ||
− | + | عشق به جهاد | |
+ | |||
راوی غلامرضا یعقوبی | راوی غلامرضا یعقوبی | ||
سطر ۵۵: | سطر ۶۷: | ||
او هر زمان که پیش پدر مادر می آمد صحبت از جبهه را پیش می کشید.تا اینکه بالاخره یک روز که پیش آنها صحبت جبهه را کرده بود آنها رضایت دادند او به جبهه برود و گفتند:هر طور که طلاح می دانی عمل کن.او چندین بار به جبهه رفت.بعد از چند بار رفتن ما به او گفتیم:دیگر نمی خواهد [[جبهه]] بروی تو به اندازة حقت رفته ای جالا درست را بخوان.ایشان چون علاقة زیادی به جبهه داشت گفت:من قول می دهم که هم درسم را بخوانم و هم به جبهه بروم. | او هر زمان که پیش پدر مادر می آمد صحبت از جبهه را پیش می کشید.تا اینکه بالاخره یک روز که پیش آنها صحبت جبهه را کرده بود آنها رضایت دادند او به جبهه برود و گفتند:هر طور که طلاح می دانی عمل کن.او چندین بار به جبهه رفت.بعد از چند بار رفتن ما به او گفتیم:دیگر نمی خواهد [[جبهه]] بروی تو به اندازة حقت رفته ای جالا درست را بخوان.ایشان چون علاقة زیادی به جبهه داشت گفت:من قول می دهم که هم درسم را بخوانم و هم به جبهه بروم. | ||
− | + | ||
− | + | عشق به جهاد | |
+ | |||
راوی غلامرضا یعقوبی | راوی غلامرضا یعقوبی | ||
سطر ۶۳: | سطر ۷۶: | ||
− | + | خواب و روياي شهيد | |
− | + | ||
راوی غلامرضا یعقوبی | راوی غلامرضا یعقوبی | ||
سطر ۷۲: | سطر ۸۵: | ||
عنوان انس با قران-قرائت | عنوان انس با قران-قرائت | ||
− | + | ||
راوی محمد صفری | راوی محمد صفری | ||
سطر ۷۸: | سطر ۹۱: | ||
او همیشه در دبیرستان [[قرآن]] همراه داشت و با خود زمزمه های عارفانه می کرد ، بسیار مهربان و با محبّت بود . همکلاسیهایش را به باغ می برد و به آنها میوه می داد . تابستانها و ایّام تعطیلات مدرسه به جبهه ها می رفت . از سنّ 15 سالگی با جبهه ها انس گرفته بود . برای سوّمین دفعه که می خواست به محلّ انس و الفتش برود ، من و محمود برادرم و همچنین خواهرم رقیّه که خیلی او را دوست داشتیم با اینکه پدر و مادرم به او رفتن داده بودند ولی ما او را در خانه ای زندانی کردیم و درب را برویش قفل زدیم . بالاخره بعد از گفتگوهایی که پشت درب ردّ و بدل شد ، درب را باز کردیم . او به بهانة جمع آوری سیب ، بادمپایی و شلوارکردی کیسه ای را به دست گرفت و با موتور به باغ رفت . چند ساعتی گذشت . که عبّاس پس از تقسیم کیسه ای سیب میان بسیجیان به همراه آنها روانة جبهه شده است . او با نوشتن نامه ای خداحافظی و معذرتخواهی خود را به ما ابراز کرده بود . | او همیشه در دبیرستان [[قرآن]] همراه داشت و با خود زمزمه های عارفانه می کرد ، بسیار مهربان و با محبّت بود . همکلاسیهایش را به باغ می برد و به آنها میوه می داد . تابستانها و ایّام تعطیلات مدرسه به جبهه ها می رفت . از سنّ 15 سالگی با جبهه ها انس گرفته بود . برای سوّمین دفعه که می خواست به محلّ انس و الفتش برود ، من و محمود برادرم و همچنین خواهرم رقیّه که خیلی او را دوست داشتیم با اینکه پدر و مادرم به او رفتن داده بودند ولی ما او را در خانه ای زندانی کردیم و درب را برویش قفل زدیم . بالاخره بعد از گفتگوهایی که پشت درب ردّ و بدل شد ، درب را باز کردیم . او به بهانة جمع آوری سیب ، بادمپایی و شلوارکردی کیسه ای را به دست گرفت و با موتور به باغ رفت . چند ساعتی گذشت . که عبّاس پس از تقسیم کیسه ای سیب میان بسیجیان به همراه آنها روانة جبهه شده است . او با نوشتن نامه ای خداحافظی و معذرتخواهی خود را به ما ابراز کرده بود . | ||
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=22188 | + | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=22188 سایت یاران رضا]</ref> |
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | ==رده== |
نسخهٔ کنونی تا ۳ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۴۱
کد شهید:6621192
نام :عباس
نام خانوادگی :یعقوبی
نام پدر :محمد
محل تولد :نیشابور تاریخ شهادت :1366/06/03
تحصیلات :نامشخص
شغل :دانش آموز
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده گلزار :گلبوعلیا
خاطرات
لحظه و نحوه شهادت
راوی محمود خوافی
در منطقه سردشت ما در حالت پدافند بودیم دشمن آتش شدیدی بروی ما می ریخت.من و عباس بعد از اینکه مدتی تیر اندازی کردیم،در پشت سنگری که از سنگ ساخته شده بود مشغول تعویض خشاب اسلحه ب.دیم که خمپاره ای در نزدیکی ما فرود آمد و ترکش آن به عباس اصابت کرد تنها کلنه ای تا در آن لحظه عباس گفت:یا حسین بود و به حالت درازکش روی زمین افتاد و بر اثر اصابت همان ترکش شدت خونریزی به شهادت رسید.
خواب و روياي شهادت
راوی محمود خوافی
تمام لحظاتی که با عباس بودم ، خاطره است . درست به یاد دارم که قبل از شروع عملیات ، داخل چادر هرکس برای خود گوشه ای را گرفته و در افکار عاشقانه و عارفانه غرق در نوشتن وصیت نامه بود . من که تحمل این صحنه را در چهره عباس نداشتم لیوان آبی را ناگهان روی وصیت نامه وی ریختم و او را از این کار منع کردم . به او گفتم : ما بر میگردیم ، چه می نویسی ؟ او ناراحت شد و کاغذ دیگری برداشت . در اوج افکار عاشقانه اش غرق نوشتن شد . انگار از شهادتش با خبر بود . او برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد . رویای صادقانه اش را به یکی از همرزمانش نقل کرده و ابراز می دارد : از کنار سنگ سفید بزرگی ، نور درخشانی تابید . ناگهان روح خودم را لحظاتی در آن نور دیدم . محل شهادت من آنجاست . آری او بی صبرانه مشتاق دیدار محبوبش بود .
خاطرات بعد از مجروحيت
راوی محمود یعقوبی
عباس بعد از اینکه مجروح می شود،با یکی دیگر از همرزمانش او را داخل آمبولانس می گذارند و به پشت خط و بیمارستان انتقال می دهند عباس که از شدت درد و خونریزی بی حال می شود ولی در همان حال از دوستش می پرسد که حالت چطور است.عباس با تبسم می گوید:هیچ وقت به اندازه امروز خوب نبوده ام . الان آماده شهادت هستم.
لحظه و نحوه شهادت
راوی محمود خوافی
در منطقه سردشت بودیم . در تاریخ 66/5/31 دشمن در حال آتش ریختن به سوی ما بود . مدتی تیر اندازی کردیم عباس در حال تعویض خشاب بود که ناگهان خمپاره ای نزدیک سنگر فرود آمد . عباس به شدت نزدیک جعبه های چوبی و خرجهای آر پی چی که هر آن امکان انفجار آن بود ، پرتاب شد . فریاد (یا حسین ! یا حسین !) بر لبانش نقش بسته بود . من هم دستها و صورتم خون آلود شده بود . در حالت بیهوش فریاد زدم و کمک خواستم . امداد گران همراه برادر بسیجی ما را به پشت خود گرفته و به باخل آمبولانس رساندند واما لحظاتی که همیشه در دلم ثبت و ضبط شده ، لحظاتی است که با عباس به خون غلطیده گذراندم . داخل آمبولانس غرق خون شده بود . نگاهم را به پاکترین نگاهی که هرگز از یادم نمی رود ، دوختم . او که آخرین لحظات بودنش را در قفس تن می گذراند، با چشمان پاکش که روز نه بهشت بود ،از حال من ، من افسرده و خون دل خورده جویا شد . با چشمانی پر از اشک به وی گفتم : توجه ؟ با لبخندی گفت : ( بهترین حال ممکن ، اینک در وجود من است ! ) چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد . همین اندازه یادم می آید که پس از رسیدن به بیمارستان صحرایی ، صدای پرستار را در میان خواب و بیداری می شنیدم که می گفت : عباس ؟! او خیلی خون ریزی دارد ، او ... بعد از به هوش آمدن ، شاهد شهد شدنش بودم .
عشق به جهاد
راوی غلامرضا یعقوبی
او هر زمان که پیش پدر مادر می آمد صحبت از جبهه را پیش می کشید.تا اینکه بالاخره یک روز که پیش آنها صحبت جبهه را کرده بود آنها رضایت دادند او به جبهه برود و گفتند:هر طور که طلاح می دانی عمل کن.او چندین بار به جبهه رفت.بعد از چند بار رفتن ما به او گفتیم:دیگر نمی خواهد جبهه بروی تو به اندازة حقت رفته ای جالا درست را بخوان.ایشان چون علاقة زیادی به جبهه داشت گفت:من قول می دهم که هم درسم را بخوانم و هم به جبهه بروم.
عشق به جهاد
راوی غلامرضا یعقوبی
یکی از همرزمانش تعریف می کرد قبل از اینکه به خط مقدم برویم، انگشت پای ایشان نمی دانم به چه علت زخمی شده بود به طوری که عباس می لنگید و بقیه دوستان به او می گفته بودند شما نمی خواهید به خط مقدم بیاید.چون نمی توانید راحت راه بروید عباس قب.ل نکرده و گفته بود که من شبها و روزها ست که منتظر این لحظه هستم.
خواب و روياي شهيد
راوی غلامرضا یعقوبی
عباس یک شب خواب دیده بود و برای دوستان خود تعریف می کرد.گفت:خواب دیده است که سنگ بزرگ سفید را دیده است که پشت سنگ توری می تابید.و در آنجا بدن بی روح خود را دیده است ایشان آنجا را محل شهادت خود ذکر کرده است.
عنوان انس با قران-قرائت
راوی محمد صفری
او همیشه در دبیرستان قرآن همراه داشت و با خود زمزمه های عارفانه می کرد ، بسیار مهربان و با محبّت بود . همکلاسیهایش را به باغ می برد و به آنها میوه می داد . تابستانها و ایّام تعطیلات مدرسه به جبهه ها می رفت . از سنّ 15 سالگی با جبهه ها انس گرفته بود . برای سوّمین دفعه که می خواست به محلّ انس و الفتش برود ، من و محمود برادرم و همچنین خواهرم رقیّه که خیلی او را دوست داشتیم با اینکه پدر و مادرم به او رفتن داده بودند ولی ما او را در خانه ای زندانی کردیم و درب را برویش قفل زدیم . بالاخره بعد از گفتگوهایی که پشت درب ردّ و بدل شد ، درب را باز کردیم . او به بهانة جمع آوری سیب ، بادمپایی و شلوارکردی کیسه ای را به دست گرفت و با موتور به باغ رفت . چند ساعتی گذشت . که عبّاس پس از تقسیم کیسه ای سیب میان بسیجیان به همراه آنها روانة جبهه شده است . او با نوشتن نامه ای خداحافظی و معذرتخواهی خود را به ما ابراز کرده بود .