شهید رمضانعلی روضه خوان: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید:6517753 نام :رمضانعلی نام خانوادگی :روضهخوان نام پدر :ملاغلامعلی محل...» ایجاد کرد) |
|||
(۴ نسخههای متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | |||
− | |||
کد شهید:6517753 | کد شهید:6517753 | ||
+ | |||
نام :رمضانعلی | نام :رمضانعلی | ||
+ | |||
نام خانوادگی :روضهخوان | نام خانوادگی :روضهخوان | ||
+ | |||
نام پدر :ملاغلامعلی | نام پدر :ملاغلامعلی | ||
+ | |||
محل تولد :مشهد | محل تولد :مشهد | ||
− | تاریخ شهادت :1365/01/ | + | |
− | + | تاریخ شهادت :1365/01/19 | |
− | + | ||
− | + | تحصیلات :نامشخص | |
− | + | ||
− | + | ||
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
+ | |||
نوع عضویت :سایر شهدا | نوع عضویت :سایر شهدا | ||
+ | |||
مسئولیت :رزمنده | مسئولیت :رزمنده | ||
+ | |||
گلزار :صحنمبارکه | گلزار :صحنمبارکه | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
+ | |||
+ | ایثار و فداکاری | ||
− | |||
− | |||
راوی رضا ورپائی | راوی رضا ورپائی | ||
سطر ۲۶: | سطر ۳۰: | ||
ساعت 12 الی 1 ظهر بود که در سنگر نوک مشغول نگهبانی بودم، تانک عراقی شلیک می کرد و اطراف آن را خاک فرا گرفت. پس از چند لحظه گلوله ها از بالای سنگر عبور می کردند و صدای آن به گوش می رسید. در یک لحظه چشم به مفاتیحی که در گوشه سنگر قرار داشت افتاد و آن را برداشتم که بخوانم کسی مرا به اسم صدا زد. حاجی رمضان زاده بود گفت رضا ناهار آمده است تو برو ناهار بخور من نگهبانی می دهم. در ولی به سنگری که ارتفاع سقف آن نیم متر بود رفتم و خود را به داخل سنگر کشیدم. این سنگر در مجاورت سنگری بود که دیشب مورد هدف قرار گرفته بود. روز قبل یک خمپاره در جلو آن به زمین اصابت کرده و عمل نکرده بود. نمی توانستم با حالی که داشتم غذا بخورم پس از به جا آوردن نماز آب میوه و بیسکویت را برداشتم که بخورم. اینجا بود که صدای انفجار را شنیدم. انفجار شبیه انفجار ذاغه مهمات بود، البته آن موقع نمی دانستم که صدای انفجار خمپاره شصت دشمن است.چند لحظه بعد صدای شهادتین را شنیدم و درولی آن صدای انفجار دیگری و بازهم تکبیر، خود را به درب سنگر رساندم. دیدم یکی از عزیزان مجروح شده است و برادر روضه خوان و بیات نیز که برای کمک به ایشان با آن محل آمده بودند در خود می پیچیدند و صدای تکبیر و اشهد ان لا ا... فضا را پر کرده بود. جهت کمک از سنگر بیرون رفتم و خود را به شکلی به سنگر فرماندهی رساندم و درخواست کمک نمودم. حالت عادی نداشتم. برادرانی که در سنگر فرماندهی بودند مرا با آب سرد به خود آوردند در این حال متوجه شدم امدادگران دو مجروح که یکی از آنها برادر روضه خوان و دیگری برادر بیات بود را به داخل سنگر آوردند. از بدن هر دوی این دو عزیزان خون جاری بود از دهانشان جز تکبیر و شهادتین شنیده نمی شد. این جا بود که تاریخ تکرار شد. اینجا بود که جهاد اکبر صورت گرفت. اینجا بود که ... امداگران بلافاصله برای جلوگیری از خونریزی و صدمات حاصله از ترکش خمپاره به سوی برادر بیات آمد. آن بزرگوار فرمودند برادر رضه خوان، امداگر به سوی برادر روضه خوان حرکت کرد. اینجا بود که شهید روضه خوان با چهره ای نورانی و با اطمینان که گویی از اعماق وجودش نشأت می گرفت گفت: اول برادر بیات. ایشان مهمتر از من است. مجددا امدادگر به سراغ برادر بیات آمد و شروع کرد به بستن زخمهای آن عزیز. پس از بستن زخمهای ایشان به سوی برادر روضه خوان آمد و با گرفتن نبض آن عزیز متوجه شد ایشان نبض ندارد. سریع دندانهای مصنوعی او را از دهانش درآورد و از من کمک خواست برای تنفس دهان به دهان و خود نیز مشغول فشار ششها و تخلیه هوای آن شد. اینجا بود که من نقش بهشتی آن عزیز که شهید شده بود را درک کردم و این لحظاتی بود که ایشان از قید زمان خارج شده بودند و خودشان را به زمان رسول ا... (ص) رسانیده بودند. این عزیز امدادگر حبیب بن مظاهر بود و عزیزان شهید روضه خوان و برادر بیات آن رزمندگان صدر اسلام در رکاب رسول ا... (ص). در اینجا بود که به یاد گفته شهید روضه خوان در قرارگاه تاکتیکی افتادم، زمانی که می خواستند ما را بدون اینکه به خط ببرند، به اهواز منتقل کنند دست به سمت فرمانده گردان که شهید علی مردانی بود دراز کرد و گفت: اگر ما را به خط نبرند فردا باید به آقا امام زمان (عج) جواب پس بدهید. گویی می دانست که آنجا محل معراج آن بزرگوار است. گویی در نماز شبهایی که در نخلستانها به جا می آورد به او ابلاغ شده بود آری ایشان در آن لحظات روحانی با چهره روشن و خندان به ملکوت اعلا پرواز کردند. به اتفاق امدادگر برادر بیات را به محلی که تا آنجا آمبولانس ها می توانستند بیایند برویم. در برگشت دیدم دو نفر از همرزمان یکی از بچه ها را با برانکارد به سمت ما می آورند. با خود گفتم دیگر نوبت چه کسی است که پرواز کند. وقتی نزدیک شدند دیدم برادر بزرگوار حاجی رمضان زاده است آن عزیزی که جای خود را در سنگر نوک به ایشان داده بودم، شربت شهادت را در سنگر نوشیده بود مانند همیشه با چهره نورانی ولی خندان با خدایی که همیشه شکر آن را به جا می آورد شکراً لا اله الا ا... تکلم کلامش بود پیوسته بود. آن سنگر که لحظاتی پیش در آن نگهبانی می دادم مشهد این بزرگوار شده بود و ایشان به هدفی که همیشه آرزوی آن را داشته رسیدند. اینجا بود که خودم را تنها حس کردم گویی همه رفتند و من تنها ماندم. | ساعت 12 الی 1 ظهر بود که در سنگر نوک مشغول نگهبانی بودم، تانک عراقی شلیک می کرد و اطراف آن را خاک فرا گرفت. پس از چند لحظه گلوله ها از بالای سنگر عبور می کردند و صدای آن به گوش می رسید. در یک لحظه چشم به مفاتیحی که در گوشه سنگر قرار داشت افتاد و آن را برداشتم که بخوانم کسی مرا به اسم صدا زد. حاجی رمضان زاده بود گفت رضا ناهار آمده است تو برو ناهار بخور من نگهبانی می دهم. در ولی به سنگری که ارتفاع سقف آن نیم متر بود رفتم و خود را به داخل سنگر کشیدم. این سنگر در مجاورت سنگری بود که دیشب مورد هدف قرار گرفته بود. روز قبل یک خمپاره در جلو آن به زمین اصابت کرده و عمل نکرده بود. نمی توانستم با حالی که داشتم غذا بخورم پس از به جا آوردن نماز آب میوه و بیسکویت را برداشتم که بخورم. اینجا بود که صدای انفجار را شنیدم. انفجار شبیه انفجار ذاغه مهمات بود، البته آن موقع نمی دانستم که صدای انفجار خمپاره شصت دشمن است.چند لحظه بعد صدای شهادتین را شنیدم و درولی آن صدای انفجار دیگری و بازهم تکبیر، خود را به درب سنگر رساندم. دیدم یکی از عزیزان مجروح شده است و برادر روضه خوان و بیات نیز که برای کمک به ایشان با آن محل آمده بودند در خود می پیچیدند و صدای تکبیر و اشهد ان لا ا... فضا را پر کرده بود. جهت کمک از سنگر بیرون رفتم و خود را به شکلی به سنگر فرماندهی رساندم و درخواست کمک نمودم. حالت عادی نداشتم. برادرانی که در سنگر فرماندهی بودند مرا با آب سرد به خود آوردند در این حال متوجه شدم امدادگران دو مجروح که یکی از آنها برادر روضه خوان و دیگری برادر بیات بود را به داخل سنگر آوردند. از بدن هر دوی این دو عزیزان خون جاری بود از دهانشان جز تکبیر و شهادتین شنیده نمی شد. این جا بود که تاریخ تکرار شد. اینجا بود که جهاد اکبر صورت گرفت. اینجا بود که ... امداگران بلافاصله برای جلوگیری از خونریزی و صدمات حاصله از ترکش خمپاره به سوی برادر بیات آمد. آن بزرگوار فرمودند برادر رضه خوان، امداگر به سوی برادر روضه خوان حرکت کرد. اینجا بود که شهید روضه خوان با چهره ای نورانی و با اطمینان که گویی از اعماق وجودش نشأت می گرفت گفت: اول برادر بیات. ایشان مهمتر از من است. مجددا امدادگر به سراغ برادر بیات آمد و شروع کرد به بستن زخمهای آن عزیز. پس از بستن زخمهای ایشان به سوی برادر روضه خوان آمد و با گرفتن نبض آن عزیز متوجه شد ایشان نبض ندارد. سریع دندانهای مصنوعی او را از دهانش درآورد و از من کمک خواست برای تنفس دهان به دهان و خود نیز مشغول فشار ششها و تخلیه هوای آن شد. اینجا بود که من نقش بهشتی آن عزیز که شهید شده بود را درک کردم و این لحظاتی بود که ایشان از قید زمان خارج شده بودند و خودشان را به زمان رسول ا... (ص) رسانیده بودند. این عزیز امدادگر حبیب بن مظاهر بود و عزیزان شهید روضه خوان و برادر بیات آن رزمندگان صدر اسلام در رکاب رسول ا... (ص). در اینجا بود که به یاد گفته شهید روضه خوان در قرارگاه تاکتیکی افتادم، زمانی که می خواستند ما را بدون اینکه به خط ببرند، به اهواز منتقل کنند دست به سمت فرمانده گردان که شهید علی مردانی بود دراز کرد و گفت: اگر ما را به خط نبرند فردا باید به آقا امام زمان (عج) جواب پس بدهید. گویی می دانست که آنجا محل معراج آن بزرگوار است. گویی در نماز شبهایی که در نخلستانها به جا می آورد به او ابلاغ شده بود آری ایشان در آن لحظات روحانی با چهره روشن و خندان به ملکوت اعلا پرواز کردند. به اتفاق امدادگر برادر بیات را به محلی که تا آنجا آمبولانس ها می توانستند بیایند برویم. در برگشت دیدم دو نفر از همرزمان یکی از بچه ها را با برانکارد به سمت ما می آورند. با خود گفتم دیگر نوبت چه کسی است که پرواز کند. وقتی نزدیک شدند دیدم برادر بزرگوار حاجی رمضان زاده است آن عزیزی که جای خود را در سنگر نوک به ایشان داده بودم، شربت شهادت را در سنگر نوشیده بود مانند همیشه با چهره نورانی ولی خندان با خدایی که همیشه شکر آن را به جا می آورد شکراً لا اله الا ا... تکلم کلامش بود پیوسته بود. آن سنگر که لحظاتی پیش در آن نگهبانی می دادم مشهد این بزرگوار شده بود و ایشان به هدفی که همیشه آرزوی آن را داشته رسیدند. اینجا بود که خودم را تنها حس کردم گویی همه رفتند و من تنها ماندم. | ||
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10621 | + | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10621 سایت یاران رضا]</ref> |
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:رمضانعلی روضهخوان}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۲۹
کد شهید:6517753
نام :رمضانعلی
نام خانوادگی :روضهخوان
نام پدر :ملاغلامعلی
محل تولد :مشهد
تاریخ شهادت :1365/01/19
تحصیلات :نامشخص
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده
گلزار :صحنمبارکه
خاطرات
ایثار و فداکاری
راوی رضا ورپائی
ساعت 12 الی 1 ظهر بود که در سنگر نوک مشغول نگهبانی بودم، تانک عراقی شلیک می کرد و اطراف آن را خاک فرا گرفت. پس از چند لحظه گلوله ها از بالای سنگر عبور می کردند و صدای آن به گوش می رسید. در یک لحظه چشم به مفاتیحی که در گوشه سنگر قرار داشت افتاد و آن را برداشتم که بخوانم کسی مرا به اسم صدا زد. حاجی رمضان زاده بود گفت رضا ناهار آمده است تو برو ناهار بخور من نگهبانی می دهم. در ولی به سنگری که ارتفاع سقف آن نیم متر بود رفتم و خود را به داخل سنگر کشیدم. این سنگر در مجاورت سنگری بود که دیشب مورد هدف قرار گرفته بود. روز قبل یک خمپاره در جلو آن به زمین اصابت کرده و عمل نکرده بود. نمی توانستم با حالی که داشتم غذا بخورم پس از به جا آوردن نماز آب میوه و بیسکویت را برداشتم که بخورم. اینجا بود که صدای انفجار را شنیدم. انفجار شبیه انفجار ذاغه مهمات بود، البته آن موقع نمی دانستم که صدای انفجار خمپاره شصت دشمن است.چند لحظه بعد صدای شهادتین را شنیدم و درولی آن صدای انفجار دیگری و بازهم تکبیر، خود را به درب سنگر رساندم. دیدم یکی از عزیزان مجروح شده است و برادر روضه خوان و بیات نیز که برای کمک به ایشان با آن محل آمده بودند در خود می پیچیدند و صدای تکبیر و اشهد ان لا ا... فضا را پر کرده بود. جهت کمک از سنگر بیرون رفتم و خود را به شکلی به سنگر فرماندهی رساندم و درخواست کمک نمودم. حالت عادی نداشتم. برادرانی که در سنگر فرماندهی بودند مرا با آب سرد به خود آوردند در این حال متوجه شدم امدادگران دو مجروح که یکی از آنها برادر روضه خوان و دیگری برادر بیات بود را به داخل سنگر آوردند. از بدن هر دوی این دو عزیزان خون جاری بود از دهانشان جز تکبیر و شهادتین شنیده نمی شد. این جا بود که تاریخ تکرار شد. اینجا بود که جهاد اکبر صورت گرفت. اینجا بود که ... امداگران بلافاصله برای جلوگیری از خونریزی و صدمات حاصله از ترکش خمپاره به سوی برادر بیات آمد. آن بزرگوار فرمودند برادر رضه خوان، امداگر به سوی برادر روضه خوان حرکت کرد. اینجا بود که شهید روضه خوان با چهره ای نورانی و با اطمینان که گویی از اعماق وجودش نشأت می گرفت گفت: اول برادر بیات. ایشان مهمتر از من است. مجددا امدادگر به سراغ برادر بیات آمد و شروع کرد به بستن زخمهای آن عزیز. پس از بستن زخمهای ایشان به سوی برادر روضه خوان آمد و با گرفتن نبض آن عزیز متوجه شد ایشان نبض ندارد. سریع دندانهای مصنوعی او را از دهانش درآورد و از من کمک خواست برای تنفس دهان به دهان و خود نیز مشغول فشار ششها و تخلیه هوای آن شد. اینجا بود که من نقش بهشتی آن عزیز که شهید شده بود را درک کردم و این لحظاتی بود که ایشان از قید زمان خارج شده بودند و خودشان را به زمان رسول ا... (ص) رسانیده بودند. این عزیز امدادگر حبیب بن مظاهر بود و عزیزان شهید روضه خوان و برادر بیات آن رزمندگان صدر اسلام در رکاب رسول ا... (ص). در اینجا بود که به یاد گفته شهید روضه خوان در قرارگاه تاکتیکی افتادم، زمانی که می خواستند ما را بدون اینکه به خط ببرند، به اهواز منتقل کنند دست به سمت فرمانده گردان که شهید علی مردانی بود دراز کرد و گفت: اگر ما را به خط نبرند فردا باید به آقا امام زمان (عج) جواب پس بدهید. گویی می دانست که آنجا محل معراج آن بزرگوار است. گویی در نماز شبهایی که در نخلستانها به جا می آورد به او ابلاغ شده بود آری ایشان در آن لحظات روحانی با چهره روشن و خندان به ملکوت اعلا پرواز کردند. به اتفاق امدادگر برادر بیات را به محلی که تا آنجا آمبولانس ها می توانستند بیایند برویم. در برگشت دیدم دو نفر از همرزمان یکی از بچه ها را با برانکارد به سمت ما می آورند. با خود گفتم دیگر نوبت چه کسی است که پرواز کند. وقتی نزدیک شدند دیدم برادر بزرگوار حاجی رمضان زاده است آن عزیزی که جای خود را در سنگر نوک به ایشان داده بودم، شربت شهادت را در سنگر نوشیده بود مانند همیشه با چهره نورانی ولی خندان با خدایی که همیشه شکر آن را به جا می آورد شکراً لا اله الا ا... تکلم کلامش بود پیوسته بود. آن سنگر که لحظاتی پیش در آن نگهبانی می دادم مشهد این بزرگوار شده بود و ایشان به هدفی که همیشه آرزوی آن را داشته رسیدند. اینجا بود که خودم را تنها حس کردم گویی همه رفتند و من تنها ماندم.