شهید غلام حسن گذر خراستانه: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید: 6125776 تاریخ تولد : نام : غلامحسن محل تولد : مشهد نام خانوادگی : گذرخر...» ایجاد کرد) |
|||
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۶: | سطر ۱۶: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | در اسفند سال 60 بعد از جمع آوری کمک های مردمی برای جبهة جنگ ، تعداد پانزده نفر از بچه های محلة بحرآباد به نامهای شهید گذری ، حاج عباس صالحی و ... و شهیدان دلاور حسن نوری ، شهید عزیز احمد یزدی و خودم (حسیین بزنجانی ) به استان خوزستان اعزام شدیم . تعدادی از بچه های شهر مقدس مشهد که یکی از آن ها سردار شهید محمد پلیان بود ، بعد از چند روز به پادگان 92 زرهی اهواز اعزام و ر آنجا مستقر شدیم . بعد از استراحت کوتاهی به شهر بستان اعزام شدیم و یک هفته مشغول آموزش نظامی و آشنا شدن با خط مقدم ( به نام شهید دینوی که دست راست تنگة چزابه قرار داشت ) شدیم . اکنون می خواهم چگونگی شهادت شهید گذری را برای شما تعریف نمایم . روحانی شهید گذری برای همة ما وصیت نامه نوشت . فرماندهان در ابتدا با اعزام ایشان به خط مقدم موافق نبودند و خودم با چشمانم دیدم که شهید گذری به خاطر عدم موافقت فرماندهان با اعزام ایشان به خط در وسط جاده خوابید . گفت : یا باید به خط اعزام شوم یا ماشین ها از روی من عبور کنند . با صدای بلند ادامه داد و گفت : مگر من با این جونان چه فرقی دارم؟ خلاصه به خط مقدم رسیدیم و ما را از یکدیگر جدا کردند و در سراسر خط تقسیم شدیم . من ، حاج عباس صالحی و شهید گذری از هم صد متر فاصله داشتیم . بنده بعد از دو روز که شهادت نصیب غلامحسن گذری شد ، اطلاع یافتم . فرمانده گروهان به من گفت : یکی دیگر از بچه های محله تان بنام حاج عباس صالحی در آن تپّه مستقر است . فاصله اش با سنگر ما صد متر بود . بقدری آتش زیاد بود که نمی شد از سنگر بیرون بیاییم . فاصلة ما با عراقی ها هفتاد متر بود . شهید گذری به داخل سنگرها می رفت و مسئلة دینی برای رزمنده ها می گفت . روز دوم به اتّفاق فرمانده گروهان به طرف سنگرها می آمدند ، که عراقی ها با خمپارة شصت، روحانی عزیز را به شهادت می رسانند و فرمانده دست راستش مجروح می شود و پیکر مطهر آن عزیز را به عقب منتقل کردند . آنجا فهمیدم عباس صالحی فاصله ای با من نداشته ایشان رفتم . حاجی گفت : چی شده چرا رنگت پریده است؟ گفتم : هیچی یکی از هم سنگریهایم شهید شده است . به حاج عباس گفتم موضوع مربوط به شهید شدن شهید گذری است من را بغل گرفت و گریه کردیم . سه روز برای ایشان داخل سنگرها تعذیه گرفتیم . | + | در اسفند سال 60 بعد از جمع آوری کمک های مردمی برای جبهة جنگ ، تعداد پانزده نفر از بچه های محلة بحرآباد به نامهای شهید گذری ، حاج عباس صالحی و ... و شهیدان دلاور حسن نوری ، شهید عزیز احمد یزدی و خودم (حسیین بزنجانی ) به استان خوزستان اعزام شدیم . تعدادی از بچه های شهر مقدس مشهد که یکی از آن ها سردار شهید محمد پلیان بود ، بعد از چند روز به پادگان 92 زرهی اهواز اعزام و ر آنجا مستقر شدیم . بعد از استراحت کوتاهی به شهر بستان اعزام شدیم و یک هفته مشغول آموزش نظامی و آشنا شدن با خط مقدم ( به نام شهید دینوی که دست راست تنگة چزابه قرار داشت ) شدیم . اکنون می خواهم چگونگی شهادت شهید گذری را برای شما تعریف نمایم . روحانی شهید گذری برای همة ما وصیت نامه نوشت . فرماندهان در ابتدا با اعزام ایشان به خط مقدم موافق نبودند و خودم با چشمانم دیدم که شهید گذری به خاطر عدم موافقت فرماندهان با اعزام ایشان به خط در وسط جاده خوابید . گفت : یا باید به خط اعزام شوم یا ماشین ها از روی من عبور کنند . با صدای بلند ادامه داد و گفت : مگر من با این جونان چه فرقی دارم؟ خلاصه به خط مقدم رسیدیم و ما را از یکدیگر جدا کردند و در سراسر خط تقسیم شدیم . من ، حاج عباس صالحی و شهید گذری از هم صد متر فاصله داشتیم . بنده بعد از دو روز که شهادت نصیب غلامحسن گذری شد ، اطلاع یافتم . فرمانده گروهان به من گفت : یکی دیگر از بچه های محله تان بنام حاج عباس صالحی در آن تپّه مستقر است . فاصله اش با سنگر ما صد متر بود . بقدری آتش زیاد بود که نمی شد از سنگر بیرون بیاییم . فاصلة ما با عراقی ها هفتاد متر بود . شهید گذری به داخل سنگرها می رفت و مسئلة دینی برای رزمنده ها می گفت . روز دوم به اتّفاق فرمانده گروهان به طرف سنگرها می آمدند ، که عراقی ها با خمپارة شصت، روحانی عزیز را به شهادت می رسانند و فرمانده دست راستش مجروح می شود و پیکر مطهر آن عزیز را به عقب منتقل کردند . آنجا فهمیدم عباس صالحی فاصله ای با من نداشته ایشان رفتم . حاجی گفت : چی شده چرا رنگت پریده است؟ گفتم : هیچی یکی از هم سنگریهایم شهید شده است . به حاج عباس گفتم موضوع مربوط به شهید شدن شهید گذری است من را بغل گرفت و گریه کردیم . سه روز برای ایشان داخل سنگرها تعذیه گرفتیم .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17836 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | |||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:غلام-حسن-گذرخراسانه}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۶ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۹
کد شهید: 6125776 تاریخ تولد : نام : غلامحسن محل تولد : مشهد نام خانوادگی : گذرخراستانه تاریخ شهادت : 1361/01/11 نام پدر : غلامرضا مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشتشهدابحرابا خاطرات عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی حسین بزنجانی متن کامل خاطره
در اسفند سال 60 بعد از جمع آوری کمک های مردمی برای جبهة جنگ ، تعداد پانزده نفر از بچه های محلة بحرآباد به نامهای شهید گذری ، حاج عباس صالحی و ... و شهیدان دلاور حسن نوری ، شهید عزیز احمد یزدی و خودم (حسیین بزنجانی ) به استان خوزستان اعزام شدیم . تعدادی از بچه های شهر مقدس مشهد که یکی از آن ها سردار شهید محمد پلیان بود ، بعد از چند روز به پادگان 92 زرهی اهواز اعزام و ر آنجا مستقر شدیم . بعد از استراحت کوتاهی به شهر بستان اعزام شدیم و یک هفته مشغول آموزش نظامی و آشنا شدن با خط مقدم ( به نام شهید دینوی که دست راست تنگة چزابه قرار داشت ) شدیم . اکنون می خواهم چگونگی شهادت شهید گذری را برای شما تعریف نمایم . روحانی شهید گذری برای همة ما وصیت نامه نوشت . فرماندهان در ابتدا با اعزام ایشان به خط مقدم موافق نبودند و خودم با چشمانم دیدم که شهید گذری به خاطر عدم موافقت فرماندهان با اعزام ایشان به خط در وسط جاده خوابید . گفت : یا باید به خط اعزام شوم یا ماشین ها از روی من عبور کنند . با صدای بلند ادامه داد و گفت : مگر من با این جونان چه فرقی دارم؟ خلاصه به خط مقدم رسیدیم و ما را از یکدیگر جدا کردند و در سراسر خط تقسیم شدیم . من ، حاج عباس صالحی و شهید گذری از هم صد متر فاصله داشتیم . بنده بعد از دو روز که شهادت نصیب غلامحسن گذری شد ، اطلاع یافتم . فرمانده گروهان به من گفت : یکی دیگر از بچه های محله تان بنام حاج عباس صالحی در آن تپّه مستقر است . فاصله اش با سنگر ما صد متر بود . بقدری آتش زیاد بود که نمی شد از سنگر بیرون بیاییم . فاصلة ما با عراقی ها هفتاد متر بود . شهید گذری به داخل سنگرها می رفت و مسئلة دینی برای رزمنده ها می گفت . روز دوم به اتّفاق فرمانده گروهان به طرف سنگرها می آمدند ، که عراقی ها با خمپارة شصت، روحانی عزیز را به شهادت می رسانند و فرمانده دست راستش مجروح می شود و پیکر مطهر آن عزیز را به عقب منتقل کردند . آنجا فهمیدم عباس صالحی فاصله ای با من نداشته ایشان رفتم . حاجی گفت : چی شده چرا رنگت پریده است؟ گفتم : هیچی یکی از هم سنگریهایم شهید شده است . به حاج عباس گفتم موضوع مربوط به شهید شدن شهید گذری است من را بغل گرفت و گریه کردیم . سه روز برای ایشان داخل سنگرها تعذیه گرفتیم .[۱]