شهید محمد حسن زارع: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید:6518060 نام :محمدحسن نام خانوادگی :زارع نام پدر :عباس محل تولد :اسفراین...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۶۴: | سطر ۶۴: | ||
موضوع گذشت و اغماض | موضوع گذشت و اغماض | ||
− | ما یک تفنگ بادی داشتیم که روزهای تعطیل برای تفریح به اتفاق برادر دیگرم به کوه می رفتند و پرنده برای خشک کردن شکار می کردند. یک روز که داست اسلحه را تمیز می کرد رفتم کنارش نشستم و ماشه تفنگ را کشیدم و فشنگ درست به کف دست ایشان خورد و خون زیادی از دستش آمد من خیلی ترسیده بودم ولی محمد حسن حتی به من اخم هم نکردند با اینکه خودم می دانستم باید بدترین تنبیه ها را در حق من انجام دهند اما فقط لبخندی زد و گفت : باید بیشتر مواظب کارهایت باشی | + | ما یک تفنگ بادی داشتیم که روزهای تعطیل برای تفریح به اتفاق برادر دیگرم به کوه می رفتند و پرنده برای خشک کردن شکار می کردند. یک روز که داست اسلحه را تمیز می کرد رفتم کنارش نشستم و ماشه تفنگ را کشیدم و فشنگ درست به کف دست ایشان خورد و خون زیادی از دستش آمد من خیلی ترسیده بودم ولی محمد حسن حتی به من اخم هم نکردند با اینکه خودم می دانستم باید بدترین تنبیه ها را در حق من انجام دهند اما فقط لبخندی زد و گفت : باید بیشتر مواظب کارهایت باشی<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10707 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10707 | + | <references /> |
نسخهٔ ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۲
کد شهید:6518060
نام :محمدحسن
نام خانوادگی :زارع
نام پدر :عباس
محل تولد :اسفراین
تاریخ شهادت :1365/07/۱۱
مکان شهادت :
تحصیلات :نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده
گلزار :شهداء
خاطرات
عنوان لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت
در منطقه شلمچه ایشان خط نگه دار بود که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت بطوری که خمپاره از فک محمد حسن عبور کرد و از پشت گردن ایشان خارج شد او را برداشتم که به بیمارستان و آمبولانس برسانم که روی دستهای من به شهادت رسید .
عنوان اهمیت دادن به سلامتی نیروها
موضوع اهميت دادن به سلامتي نيروها
قبل از اعزام به خط مقدم از سوی فرمانده گروهان اعلام شد که به دو نفر نیرویی که از لحاظ جسمانی قوی هستند و توانایی کار سنگین را دارند جهت تدارکات هر دسته نیاز دارند در دسته ما هم کسانی که شرایط کار را داشتند داوطلب شدند درآن سال بنده هم شرایط سنی کمی داشتم و هم قوای جسمانی به اندازه ی کافی نداشتم با اینحال به دلیل عدم حضور دیگران با برادر حسن مقدم که دقیقاً شرایط جسمی یکسانی داشتیم داوطلب شدیم . مسئول تدارکات وظیفه داشت هر روز مسافت سه چهار کیلومتر مسیر صعب العبور که در بعضی از نقاط به دلیل عدم ایجاد خاکریز در معرض دید نیروهای عراقی بودیم و چند مسیر هم به دلیل باتلاقی بودن باید از روی تنه نخل باریک و بلندی که مثل پل بود با یک عدد فرغون که به دلیل اصابت ترکشهای زیاد مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود چند مرحله جهت حمل غذا و آب و یخ و گاهی میوه طی می کردیم . در شرایطی که هوا در برج 5 درخوزستان بین باتلاقها و نیزارها بقدری گرم و شرجی بود که قادر به نفس کشیدن نبودیم . در چنین شرایطی یک روز که برای حمل شام نیروها رفته بودیم تقریباً به دلیل گرمی هوا ساعت 6 ، 7 بعد از ظهر بود که حرکت کردیم بعد از تحویل غذا در موقع برگشت متوجه شدیم که عراقی ها ما را دیده اند و خمپاره اندازهای عراقی بشدت به سمت ما آتش می کردند و راه برگشت هم نداشتیم و فقط امیدوار بودیم که نیروهای خودی برای ما کاری بکنند. محمدحسن که متوجه تاخیر ما می شود و صدای انفجار پیاپی را می شنود با بچه های خط مساله را بازگو می کند که نیروهای تدارکاتی زیر آتش عراقی ها قرار گرفته اند بهتر است که شما هم آتش را شروع کنید تا بتوانند بچه ها به سنگر برسند . تیربارچی ها و آرپی جی زنهای ما هم شروع به آتش کردند و محمد حسن برای کمک به سمت ما آمد در آن شرایط که مرگ را به چهره دیده بودیم وقتی که محمد حسن را با آن چهره ی مصمم دیدیم قوت قلب گرفتیم و همراه او زیر حمایت آتش نیروهای خودی به سمت سنگرها حرکت کردیم . اینکه این کلمات چقدر گویای مطلب باشد و بنده حقیر چقدر قادر به توضیح باشم با چیزی که عملاً محقق شده از زمین تا آسمان فاصله دارد . به نظر من کسی می تواند مسائل را درک کند که خودش در آن صحنه ها بوده است شاید اگر من جای آقای زارع بودم چنین درکی از مسئله نداشتم من در آن شرایط سخت که آرزو می کردم کسی به حمایت ما بیاید ایشان آمد چه بسا که او در طی این مدت بارها و بارها نیاز به حمایت داشته و ما قادر به درک نیاز او نبودیم و از او حمایت نکردیم .
عنوان خاطرات سیاسی
موضوع خاطرات سياسي
به یاد دارم سال 57 ماموران امنیتی به دنبال یکی از روحانیون مبارز بودند که در یک فرصت مناسب او را به قتل رسانند . با هماهنگی که محمد حسن با دوستانش انجام داده بود عمامه و عبایی شبیه به آن روحانی که کمی هم قد کوتاه بود می پوشد و ماموران منتظر بیرون آمدن او بودندکه محمد حسن با همان لباس خود را نشان آنها می دهد و آنها را به دنبال خود می کشد و آنها را با این فکر که روحانی دارد فرار می کند او را دنبال می کنند و دوستان او به روحانی خبر می دهند و او را سریع با خانواده اش از آن محل دور می کنند و بخاطر فراری که کرده بود دچار فشار قلبی شده بود که تا هنگام شهادتش این درد به قول خودش دوست داشتنی را به همراه داشت .
عنوان اعتقاد به ولایت موضوع اعتقاد به ولايت
هنگامی که دوره آموزشی محمد حسن تمام شده بود به مدت یک هفته مرخصی داشت . یک روز به پدرم گفت : برویم از پدر بزرگ یک خبری بگیریم . درهمان موقع کسانی که به سربازی نرفته بودند را با توجه به سن می گرفتند . اولین پلیس راه که رسیدیم جلوی ماشین ما را گرفتند و کارت شناسایی از ما خواستند و ایشان یادش رفته بود کارت شناسایی اش را بیاورد و آنها اجازه ندادند ما عبور کنیم و بالاخره با وساطت پدرم و با حرفهایی که بیرون از ماشین به آنها زده بود متقاعد شدند و برادرم با ما آمد و هنوز چند متری نرفته بودیم که کارت شناسایی اش را در جیبش یافت و آن را به شیشه ی ماشین چسباند و گفت : بیایید و ببیینید که من یک سرباز وظیفه هستم ، من سرباز امام خمینی هستم .
عنوان ایجاد روحیه در رزمندگان موضوع ايجاد روحيه در رزمندگان
دو سه روز قبل از شهادت محمد حسن خبر شهادت فرهاد حسن زاده و مجروحیت بعضی از دوستان که در دسته های دیگر مشغول نبرد علیه دشمن بودند به گوشمان رسید از طرف دیگر یکی از نزدیکترین دوستان و همرزمان ایشان که همیشه با هم و دوش به دوش هم حرکت می کردند و پسر خاله بنده هم بودند مجروح شده بودند . محمد حسن برای آنکه از حال دوستان با خبر شود برای همین منظور برای ابراز همدردی با برادران و سایر دوستان تجدید قوا کردن دوستانی که برای اولین بار به جبهه آمده بودند به دیدار آنها رفت و به آنها روحیه می داد . صبح زود بود که بنده تازه نگهبانی ام تمام شده بود که در حال استراحت بودم در همین حین محمد حسن به اتفاق شهید مروجی وارد سنگر بنده شدند و پس از فراهم آوردن مقدمات کار با کسب اجازه از مسئول دسته راهی دسته های دیگر شدیم و به انتهای دسته بعدی که رسیدیم در تله ی خمپاره های دشمن قرار گرفتیم و به منظور حفاظت از جانمان به خرابه های اطراف پناه بردیم دشمن با شلیک چندگلوله به درون خرابه ها من و محمد حسن را ناجوانمرداه سخت مجروح نمودند من از ناحیه سر و پشت و پا مورد اصابت ترکش قرار گرفتم و که خونریزی ناحیه سرم خیلی زیاد بود و محمد حسن هم جراحت عمیقی داشت که پس از جلوگیری از خونریزی هر دوی ما توسط شهید مروجی با مراجعه به سنگرهای اطراف از کسانی که داخل سنگر بودند تقاضای کمک نمودیم که در این بین به جمعی از دوستان برخوردیم و با کمک آنها به بهداری پشت خط انتقال یافتیم پس از پانسمان سطحی با آمبولانس به بیمارستان انتقال یافتیم در طول مسیر بهداری پشت خط تا بیمارستان بنا به گفته دوستانی که همراه ما بودند محمد حسن آخرین نفسها را کشیده و دنیای پوچ و بی ارزش را ترک نموده و به قافله شهیدان پیوست .
عنوان عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد
اول تابستان که نیروی زیادی به جبهه اعزام می شد ایشان هم به سر شوق آمد که سختی ها را تجربه کند و گفت: اول جوانی ام می باشد و باید آنچه سهم من از این دفاع مقدس می شود ادا کنم . از نظر من شهادت یعنی پیشمرگ پرچم ایران اسلامی بودن که هرکسی هم لایق نمی باشد و باید از خیلی لحاظ شایستگی داشته باشد که آزمون سختی دارد پس می روم که شایستگی خودم را محک بزنم شاید جزو برگزیدگان باشم و خودم خبر ندارم .
عنوان استقامت و پایداری موضوع استقامت و پايداريراوی
یادم می آید پدرو مادرم به سفر رفته بودند که پای ایشان با افتادن از روی کمد از زیر زانو تا بالای زانو شکاف برداشت که 18 بخیه خورد طوری که به پدر و مادرم گفت : که خراش کوچکی است چون من خیلی ناز نازی هستم پایم را پانسمان کردم و تا کشیدن بخیه ها نگذاشت پدر و مادرم بفهمند که باعث آزردن خاطرشان شود . وقتی پدر و مادرم بعد از دو هفته از این ماجرا با خبر شدند چنان چشمانشان پر از اشک و گریان شد که ما با گریه آنها سخت گریستیم بخاطر دل همچون دریای این پسر فهمیده و دوراندیش .
عنوان گذشت و اغماض موضوع گذشت و اغماض
ما یک تفنگ بادی داشتیم که روزهای تعطیل برای تفریح به اتفاق برادر دیگرم به کوه می رفتند و پرنده برای خشک کردن شکار می کردند. یک روز که داست اسلحه را تمیز می کرد رفتم کنارش نشستم و ماشه تفنگ را کشیدم و فشنگ درست به کف دست ایشان خورد و خون زیادی از دستش آمد من خیلی ترسیده بودم ولی محمد حسن حتی به من اخم هم نکردند با اینکه خودم می دانستم باید بدترین تنبیه ها را در حق من انجام دهند اما فقط لبخندی زد و گفت : باید بیشتر مواظب کارهایت باشی[۱]