شهید محمد منیدری ۱: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی « کد شهید: 6414964 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : منیدری‌...» ایجاد کرد)
 
سطر ۲۸: سطر ۲۸:
 
متن کامل خاطره
 
متن کامل خاطره
  
محمد می گفت : من خواب دیدم که باید بروم و در راه خدا خدمت کنم . موقع اعزام به جبهه وقتی سوار ماشین شده بود . گفتم : محمد کجا می روی ؟ گفت: کلاته . گفتم : نه برادر تو حالت فرق کرده است . گفت: نه خواهر می خواهم به کلاته بروم . گفتم : چرا نگرانی ؟ من را به کناری کشید و جریان خوابش را برایم گفت که باید به جبهه برود و به انجام وظیفه در قبال تکلیف الهی بپردازد .
+
محمد می گفت : من خواب دیدم که باید بروم و در راه خدا خدمت کنم . موقع اعزام به جبهه وقتی سوار ماشین شده بود . گفتم : محمد کجا می روی ؟ گفت: کلاته . گفتم : نه برادر تو حالت فرق کرده است . گفت: نه خواهر می خواهم به کلاته بروم . گفتم : چرا نگرانی ؟ من را به کناری کشید و جریان خوابش را برایم گفت که باید به جبهه برود و به انجام وظیفه در قبال تکلیف الهی بپردازد .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19759 سایت یاران رضا]</ref>
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19759
+
==پانویس==
 +
<references />

نسخهٔ ‏۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۵

کد شهید: 6414964 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : منیدری‌ تاریخ شهادت : 1364/02/07 نام پدر : رحمن‌ مکان شهادت : رودخانه‌رحمانیه

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : خاطرات آخرین وداع با خانواده موضوع آخرين وداع با خانواده راوی رضا منیدری متن کامل خاطره

روز آخری که پدرم در خانه بود همه نشسته بودیم . صحبت از جبهه شد مادرم در همین لحظه گریه اش گرفت گفت : تو می خواهی بروی و ما را تنها و بی سر پرست بگذاری . پدرم می گفت : نه شوخی کردم شما نگران نباشید . اگر من رفتم و شهید شدم این خواست خدا است و شما ناراحت نباشید. ما از رفتن ایشان ناراحت بودیم . گاهی من و خواهرم را نصیحت می کرد و برادر کوچکم را برای گردش به این طرف و آن طرف می برد . در همان لحظات آخر قبل از اعزام پدرم تمام حیاط را مثل اینکه بازرسی کنند نگاه می کرد و می گفت این لحظات آخر است که من پیش شما هستم . خواب و رویای شهید موضوع خواب و روياي شهيد راوی رضا منیدری متن کامل خاطره

یک روز به رفتن پدرم مانده بود ایشان در خانه نشسته بود و با مادرم در حال صحبت بود من هم در گوشه ای نشسته بودم و صحبتهای آنها را می شنیدم . پدرم می گفت : امام را چندین بار در خواب دیدم ام که ایشان به من گفته باید جبهه بروی و هر موقع که وقتش برسد من خودم خبرت می کنم . مادرم با شنیدن این حرف ها ناراحت شد . پدرم ایشان را دلداری می داد و گفت : شوخی می کنم نزدیک عید است شاید بروم شاید نروم . احساس مسؤلیت موضوع احساس مسؤليت راوی فاطمه منیدری متن کامل خاطره

محمد می گفت : من خواب دیدم که باید بروم و در راه خدا خدمت کنم . موقع اعزام به جبهه وقتی سوار ماشین شده بود . گفتم : محمد کجا می روی ؟ گفت: کلاته . گفتم : نه برادر تو حالت فرق کرده است . گفت: نه خواهر می خواهم به کلاته بروم . گفتم : چرا نگرانی ؟ من را به کناری کشید و جریان خوابش را برایم گفت که باید به جبهه برود و به انجام وظیفه در قبال تکلیف الهی بپردازد .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا