شهید محمد زارعی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۲: سطر ۲:
  
 
کد شهید:6211960
 
کد شهید:6211960
 +
 
نام :محمد
 
نام :محمد
 +
 
نام خانوادگی :زارعی
 
نام خانوادگی :زارعی
 +
 
نام پدر :امیر
 
نام پدر :امیر
 +
 
محل تولد :اسفراین
 
محل تولد :اسفراین
‌تاریخ شهادت :1362/12/۳۰
+
 
مکان شهادت
+
‌تاریخ شهادت :1362/12/30
 +
 
 
تحصیلات :نامشخص
 
تحصیلات :نامشخص
منطقه شهادت :
+
 
شغل :
+
یگان خدمتی :
+
 
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 +
 
نوع عضویت :سایر شهدا
 
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده‌
 
گلزار :
 
  
خاطرات
+
مسئولیت :رزمنده
عنوان خواب و رویای دیگران درمورد شهید
+
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
+
 
راوی ماه گل زارعی
+
==خاطرات==
 +
 
 +
 
 +
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
 +
 
 +
ماه گل زارعی
 +
 
  
 
به خاطر دارم هنگامیکه خبر مفقود الاثر شدن برادرم محمد زارعی را به ما دادند من خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم و به همین خاطر دچار سردرد شدیدی شدم و این سردرد تا مدتهای زیادی همراه من بود تا اینکه یک روز دلم آکنده از غم و اندوه بود به منزل پدرم آمدم و عکس محمد را که روی تاغچه بود برداشتم و در آغوش گرفتم. در آن موقع آنقدر گریه کردم که خوابم برد در خواب محمد را دیدم که با لباس های سبز رنگی به طرف من آمد،به او گفتم: این چه لباسی است که شما پوشیده ای؟ گفت: این لباس شهادت است بعد سیبی را که در دست داشت به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و به من داد و گفت: این را بین خواهران و برادرانم پخش کن من تکه ای از آن را برداشتم و خوردم بعد به محمد گفتم: شما که شهید شده اید پس اینجا چه می کنید؟ او گفت: شما به مهمانی پدر آمده ای و مریض هم هستی. آمده ام تا از شما سری بزنم و بروم. بعد که از خواب بیدار شدم دیگر اثری از آن سردرد ها که همیشه با من بود،نبود و من با خوردن آن تکه سیب شفا یافتم.
 
به خاطر دارم هنگامیکه خبر مفقود الاثر شدن برادرم محمد زارعی را به ما دادند من خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم و به همین خاطر دچار سردرد شدیدی شدم و این سردرد تا مدتهای زیادی همراه من بود تا اینکه یک روز دلم آکنده از غم و اندوه بود به منزل پدرم آمدم و عکس محمد را که روی تاغچه بود برداشتم و در آغوش گرفتم. در آن موقع آنقدر گریه کردم که خوابم برد در خواب محمد را دیدم که با لباس های سبز رنگی به طرف من آمد،به او گفتم: این چه لباسی است که شما پوشیده ای؟ گفت: این لباس شهادت است بعد سیبی را که در دست داشت به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و به من داد و گفت: این را بین خواهران و برادرانم پخش کن من تکه ای از آن را برداشتم و خوردم بعد به محمد گفتم: شما که شهید شده اید پس اینجا چه می کنید؟ او گفت: شما به مهمانی پدر آمده ای و مریض هم هستی. آمده ام تا از شما سری بزنم و بروم. بعد که از خواب بیدار شدم دیگر اثری از آن سردرد ها که همیشه با من بود،نبود و من با خوردن آن تکه سیب شفا یافتم.
  
عنوان خواب و رویای شهیدموضوعخواب و روياي شهيد
+
 
راوی ماه گل زارعی
+
 
 +
خواب و روياي شهيد
 +
 
 +
ماه گل زارعی
 +
 
  
 
یادم هست یکدفعه که مجروح شده و او را به بیمارستان قائم مشهد آورده بودند خوابی دیده بود که اینگونه برای ما بیان کرد: خواب دیدم که سید بزرگواری که چهره نورانی داشت به پیش من آمد و گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟ من گفتم: من در جبهه جنگ هستم و هر لحظه ممکن است کشته شوم چرا یک نفر را به پای خودم بسوزانم ایشان در جواب گفت: شما با دختر عمه ات ازدواج کن زیرا بعد از اینکه تو به آرزویت برسی کسی نیست تا در غیاب تو از خواهران و برادرانت مواظبت نماید. زود تر این کار را انجام بده چون فرصت زیادی نداری و چیزی نمانده که به پیش ما بیایی. او از این موضوع خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان مرخص شد و با دختر عمه ام ازدواج کرد.
 
یادم هست یکدفعه که مجروح شده و او را به بیمارستان قائم مشهد آورده بودند خوابی دیده بود که اینگونه برای ما بیان کرد: خواب دیدم که سید بزرگواری که چهره نورانی داشت به پیش من آمد و گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟ من گفتم: من در جبهه جنگ هستم و هر لحظه ممکن است کشته شوم چرا یک نفر را به پای خودم بسوزانم ایشان در جواب گفت: شما با دختر عمه ات ازدواج کن زیرا بعد از اینکه تو به آرزویت برسی کسی نیست تا در غیاب تو از خواهران و برادرانت مواظبت نماید. زود تر این کار را انجام بده چون فرصت زیادی نداری و چیزی نمانده که به پیش ما بیایی. او از این موضوع خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان مرخص شد و با دختر عمه ام ازدواج کرد.
  
عنوان دوران تحصیل
+
 
موضوع دوران تحصيل
+
 
راوی ماه گل زارعی
+
دوران تحصيل
 +
 
 +
ماه گل زارعی
 +
 
  
 
مادرم می گفت: ما چند وقت از اینکه ازدواج کرده بودیم بچه دار نمی شدیم و با نظر و دعا به درگاه خداوند متعال فرزندی به دنیا آوردم که اسمش را محمد گذاشتم او چون اولین فرزند خانواده بود خیلی عزیز بود و او را با وسواس کامل بزرگ کردیم تا اینکه به مدرسه رفت یادم هست کلاس پنجم بود که مصادف بود با درگیری های مردم و نظام پهلوی، در آن موقع هیچکس جرات اینکه اسم امام را به زبان بیاورد نداشت ولی محمد در کلاس و در حضور معلم بچه ها را تحریک کرده بود که بگویند "درود بر خمینی" و بچه ها همه این جمله را تکرار کرده بودند تا اینکه معلم او را گرفته بود و کتک مفصلی به او زده بود، ولی او دست از کارش بر نمی داشت تا اینکه او را از مدرسه اخراج کردند.
 
مادرم می گفت: ما چند وقت از اینکه ازدواج کرده بودیم بچه دار نمی شدیم و با نظر و دعا به درگاه خداوند متعال فرزندی به دنیا آوردم که اسمش را محمد گذاشتم او چون اولین فرزند خانواده بود خیلی عزیز بود و او را با وسواس کامل بزرگ کردیم تا اینکه به مدرسه رفت یادم هست کلاس پنجم بود که مصادف بود با درگیری های مردم و نظام پهلوی، در آن موقع هیچکس جرات اینکه اسم امام را به زبان بیاورد نداشت ولی محمد در کلاس و در حضور معلم بچه ها را تحریک کرده بود که بگویند "درود بر خمینی" و بچه ها همه این جمله را تکرار کرده بودند تا اینکه معلم او را گرفته بود و کتک مفصلی به او زده بود، ولی او دست از کارش بر نمی داشت تا اینکه او را از مدرسه اخراج کردند.
  
عنوان خواب و رویای دیگران درمورد شهید
+
 
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
+
 
راوی ماه گل زارعی
+
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
 +
 
 +
ماه گل زارعی
  
 
یادم هست برادرم محمد چندین مرتبه به جبهه اعزام شد ولی در آخرین سفرش به همیشه فرق داشت. وقتی او به منطقه رفته بود از وجود فرزندی که در راه داشت با خبر نبود تا اینکه به شهادت رسید. وقتی فرزندش به دنیا آمده بود، در همان زمان یکی از همرزمان محمد که از اهالی خودمان بود خواب دیده بود که محمد به او سفارش کرده است که اسم فرزندش را زهرا بگذارند و این زنده بودن و ناظر بودن شهدا را برای ما ثابت کرد با وجود اینکه حتی خبر نداشت که همسرش حامله است اما می دانست که فرزندش دختر است و نام هم برای او انتخاب کرده بود که ما به سفارش او اسم دخترش را زهرا نامیدیم.
 
یادم هست برادرم محمد چندین مرتبه به جبهه اعزام شد ولی در آخرین سفرش به همیشه فرق داشت. وقتی او به منطقه رفته بود از وجود فرزندی که در راه داشت با خبر نبود تا اینکه به شهادت رسید. وقتی فرزندش به دنیا آمده بود، در همان زمان یکی از همرزمان محمد که از اهالی خودمان بود خواب دیده بود که محمد به او سفارش کرده است که اسم فرزندش را زهرا بگذارند و این زنده بودن و ناظر بودن شهدا را برای ما ثابت کرد با وجود اینکه حتی خبر نداشت که همسرش حامله است اما می دانست که فرزندش دختر است و نام هم برای او انتخاب کرده بود که ما به سفارش او اسم دخترش را زهرا نامیدیم.
  
عنوان محبت و مهربانی
+
 
موضوع محبت و مهرباني
+
 
راوی گلدسته حیدری
+
محبت و مهرباني
 +
 
 +
گلدسته حیدری
 +
 
  
 
یادم هست وقتی محمد برای آخرین بار قصد رفتن به جبهه را داشت ما نیز می خواستیم همراه او تا راه آهن برویم و او را بدرقه کنیم ولی او عجله داشت و گفت: من می روم و شما اگر زن عمو آمد با او بیایید برعکس آن روز زن عمو به خانه ی ما نیامد اما یکی از خانمهایی که فرزندش قرار بود در همان اعزام برود ما را با خود به آنجا برد ولی چون آنجا خیلی شلوغ بود ما نتوانستیم او را ببینیم و با او خداحافظی کنیم. من خیلی ناراحت بودم که نتوانستم او را ببینم و گریه می کردم که درب حیاط به صدا در آمد رفتم در را باز کردم او را جلوی درب دیدم و خیلی خوشحال شدم او گفت: نتوانستم بدون خداحافظی از شما بروم از ما وداع کرد و رفت.
 
یادم هست وقتی محمد برای آخرین بار قصد رفتن به جبهه را داشت ما نیز می خواستیم همراه او تا راه آهن برویم و او را بدرقه کنیم ولی او عجله داشت و گفت: من می روم و شما اگر زن عمو آمد با او بیایید برعکس آن روز زن عمو به خانه ی ما نیامد اما یکی از خانمهایی که فرزندش قرار بود در همان اعزام برود ما را با خود به آنجا برد ولی چون آنجا خیلی شلوغ بود ما نتوانستیم او را ببینیم و با او خداحافظی کنیم. من خیلی ناراحت بودم که نتوانستم او را ببینم و گریه می کردم که درب حیاط به صدا در آمد رفتم در را باز کردم او را جلوی درب دیدم و خیلی خوشحال شدم او گفت: نتوانستم بدون خداحافظی از شما بروم از ما وداع کرد و رفت.
  
عنوان مقام و منزلت شهید
+
 
موضوع مقام و منزلت شهيد
+
 
راوی گلدسته حیدری
+
مقام و منزلت شهيد
 +
 
 +
گلدسته حیدری
 +
 
  
 
بعد از شهادت همسرم محمد زارعی یک روز برای خرید لباس مشکی برای مراسم ایشان به بازار رفته بودم. در یک مغازه خانمی از من پرسید لباس مشکی برای چه می خواهید؟ گفتم: برای مراسم همسرم که شهید شده است تهیه کنم. ایشان نقل که من همیشه برای شهدای گمنام نامه می نویسم و اعتقاد دارم که شهیدان زنده اند. یکی از اقوام من به این کارم اعتراض نمود و به من گفت اگر شهیدان زنده اند حتما ما مرده ایم من از این حرف او خیلی ناراحت شدم و نامه را که نوشته بودم پاره کردم همان روز وقتی به خواب رفتم در خواب دیدم که دو آقا که لباس های نظامی به تن دارند در جلوی درب خانه ایستاده اند یکی از آنها به من گفت: خواهر ما غریب هستیم و از شما خواهش داریم که باز هم برای ما نامه بنویس. آن روز وقتی از خانه بیرون رفتم خبر را شنیدم که دو شهید گمنام را آورده اند و من فهمیدم که آنها زنده اند.
 
بعد از شهادت همسرم محمد زارعی یک روز برای خرید لباس مشکی برای مراسم ایشان به بازار رفته بودم. در یک مغازه خانمی از من پرسید لباس مشکی برای چه می خواهید؟ گفتم: برای مراسم همسرم که شهید شده است تهیه کنم. ایشان نقل که من همیشه برای شهدای گمنام نامه می نویسم و اعتقاد دارم که شهیدان زنده اند. یکی از اقوام من به این کارم اعتراض نمود و به من گفت اگر شهیدان زنده اند حتما ما مرده ایم من از این حرف او خیلی ناراحت شدم و نامه را که نوشته بودم پاره کردم همان روز وقتی به خواب رفتم در خواب دیدم که دو آقا که لباس های نظامی به تن دارند در جلوی درب خانه ایستاده اند یکی از آنها به من گفت: خواهر ما غریب هستیم و از شما خواهش داریم که باز هم برای ما نامه بنویس. آن روز وقتی از خانه بیرون رفتم خبر را شنیدم که دو شهید گمنام را آورده اند و من فهمیدم که آنها زنده اند.
  
عنوان لحظه و نحوه شهادت
+
 
موضوع لحظه و نحوه شهادت
+
 
راوی گلدسته حیدری
+
لحظه و نحوه شهادت
 +
 
 +
گلدسته حیدری
 +
 
  
 
یادم هست بعد از شهادت همسرم ما از او خبری نداشتیم و فقط شنیده بودیم که او مفقود شده است که یک روز یکی از همرزمان او پیش ما آمد و گفت: در منطقه و هنگام عملیات بودیم که من شاهد بودم که پای محمد روی مین رفت و قطع شد و پیکرش نیز غرق در خون شده بود ما نمی توانستیم برای او کاری بکنیم و چون آنجا شلوغ بود نمی شد او را به عقب انتقال داد تا اینکه بعد از چند وقت که بخ آنجا برگشتیم او را پیدا نکردم ما آنجا فهمیدیم که احتمال اینکه محمد شهید شده باشد زیاد است.
 
یادم هست بعد از شهادت همسرم ما از او خبری نداشتیم و فقط شنیده بودیم که او مفقود شده است که یک روز یکی از همرزمان او پیش ما آمد و گفت: در منطقه و هنگام عملیات بودیم که من شاهد بودم که پای محمد روی مین رفت و قطع شد و پیکرش نیز غرق در خون شده بود ما نمی توانستیم برای او کاری بکنیم و چون آنجا شلوغ بود نمی شد او را به عقب انتقال داد تا اینکه بعد از چند وقت که بخ آنجا برگشتیم او را پیدا نکردم ما آنجا فهمیدیم که احتمال اینکه محمد شهید شده باشد زیاد است.
  
عنوان آخرین وداع با دوستان
+
 
موضوع آخرين وداع با دوستان
+
 
راوی محمد فرطانی
+
آخرين وداع با دوستان
 +
 
 +
محمد فرطانی
 +
 
  
 
به خاطر دارم چیزی تا شروع عملیات خیبر نمانده بود که من با شهید محمد زارعی در یک جا بودیم و با هم خداحافظی می کردیم چون هر دو نفر ما اهل یک جا بودیم و از قبل همدیگر را می شناختیم ایشان به من گفت: در این عملیات اگر شهید شدم به خانواده ام بگو منتظر من نباشند و به همسرم بگو که ازدواج کند شما هم راه مرا ادامه دهید و سنگر ها را خالی نگذارید و نگذارید این دشمن غاصب به ایمان و دین و خاکمان صدمه برساند. زمانیکه ما از هم جدا شدیم و عملیات شروع شد به من گفت: من دیگر بر نمی گردم سلام مرا به ایرانیان برسانید.
 
به خاطر دارم چیزی تا شروع عملیات خیبر نمانده بود که من با شهید محمد زارعی در یک جا بودیم و با هم خداحافظی می کردیم چون هر دو نفر ما اهل یک جا بودیم و از قبل همدیگر را می شناختیم ایشان به من گفت: در این عملیات اگر شهید شدم به خانواده ام بگو منتظر من نباشند و به همسرم بگو که ازدواج کند شما هم راه مرا ادامه دهید و سنگر ها را خالی نگذارید و نگذارید این دشمن غاصب به ایمان و دین و خاکمان صدمه برساند. زمانیکه ما از هم جدا شدیم و عملیات شروع شد به من گفت: من دیگر بر نمی گردم سلام مرا به ایرانیان برسانید.
  
عنوان حج
+
 
موضوع حج
+
حج
راوی شمس علی شعبانیان
+
 
 +
شمس علی شعبانیان
 +
 
  
 
یک دفعه که افتخار تشرف به مکه ی معظمه را داشتم بعد از اینکه از هتل خارج شدم وضو گرفتم و منتظر اذان ظهر بودم که به خاطر خستگی در کنار دیوار خوابم برد در عالم رویا شهید محمد زارعی به همراه یک شهید دیگر را دیدم که به پیش من آمدند و از من سوال کردند که وضو داری یا نه؟ گفتم: بله وضو گرفته ام. گفتند: شما که خواب بودید. بعد شهید زارعی دستش را به پشت من زد و گفت: شعبانیان همیشه با وضو است و ادامه داد بلند شو تا با هم به خانه برویم و به همراه آنها راه افتادم تا اینکه به کنار کعبه رسیدیم بعد آنها می خواستند وارد خانه ی خدا شوند درب کعبه باز شد و آنها وارد شدند تا من خواستم وارد شوم از خواب بیدار شدم.
 
یک دفعه که افتخار تشرف به مکه ی معظمه را داشتم بعد از اینکه از هتل خارج شدم وضو گرفتم و منتظر اذان ظهر بودم که به خاطر خستگی در کنار دیوار خوابم برد در عالم رویا شهید محمد زارعی به همراه یک شهید دیگر را دیدم که به پیش من آمدند و از من سوال کردند که وضو داری یا نه؟ گفتم: بله وضو گرفته ام. گفتند: شما که خواب بودید. بعد شهید زارعی دستش را به پشت من زد و گفت: شعبانیان همیشه با وضو است و ادامه داد بلند شو تا با هم به خانه برویم و به همراه آنها راه افتادم تا اینکه به کنار کعبه رسیدیم بعد آنها می خواستند وارد خانه ی خدا شوند درب کعبه باز شد و آنها وارد شدند تا من خواستم وارد شوم از خواب بیدار شدم.
  
عنوان پیش بینی شهادت
 
موضوع پيش بيني شهادت
 
راوی شمس علی شعبانیان
 
  
ما در عملیات خیبر با شهید محمد زارعی بودیم در هنگام شروع عملیات ایشان به من می گفت: من دیگر بر نخواهم گشت و انگار به او الهام شده باشد که به شهادت می رسد. در اوج درگیری وارد یک منطقه ی آلوده به مین شدیم در همان لحظه پای ایشان بر روی یک مین رفت و با انفجار مین پای ایشان قطع شد در آن لحظه درگیری بالا گرفته بود و من تنها نتوانستم او را به پشت خاکریز انتقال دهم او هم سعی می کرد از جا بلند شود که عراقی ها متوجه او شدند و او را به رگبار بستند و بدن مطهرش را سوراخ سوراخ نمودند و ما شاهد این ماجرا بودیم و نتوانستیم برای او کاری انجام دهیم حتی نتوانستیم جنازه ی ایشان را به عقب بیاوریم و در همان منطقه ماند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10757 سایت یاران رضا]</ref>
+
پيش بيني شهادت
 +
 
 +
شمس علی شعبانیان
 +
 
 +
ما در عملیات خیبر با شهید محمد زارعی بودیم در هنگام شروع عملیات ایشان به من می گفت: من دیگر بر نخواهم گشت و انگار به او الهام شده باشد که به شهادت می رسد. در اوج درگیری وارد یک منطقه ی آلوده به مین شدیم در همان لحظه پای ایشان بر روی یک مین رفت و با انفجار مین پای ایشان قطع شد در آن لحظه درگیری بالا گرفته بود و من تنها نتوانستم او را به پشت خاکریز انتقال دهم او هم سعی می کرد از جا بلند شود که عراقی ها متوجه او شدند و او را به رگبار بستند و بدن مطهرش را سوراخ سوراخ نمودند و ما شاهد این ماجرا بودیم و نتوانستیم برای او کاری انجام دهیم حتی نتوانستیم جنازه ی ایشان را به عقب بیاوریم و در همان منطقه ماند.
 +
 
 +
 
 +
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10757 سایت یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />

نسخهٔ ‏۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۵


کد شهید:6211960

نام :محمد

نام خانوادگی :زارعی

نام پدر :امیر

محل تولد :اسفراین

‌تاریخ شهادت :1362/12/30

تحصیلات :نامشخص

گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.

نوع عضویت :سایر شهدا

مسئولیت :رزمنده ‌

خاطرات

خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

ماه گل زارعی


به خاطر دارم هنگامیکه خبر مفقود الاثر شدن برادرم محمد زارعی را به ما دادند من خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم و به همین خاطر دچار سردرد شدیدی شدم و این سردرد تا مدتهای زیادی همراه من بود تا اینکه یک روز دلم آکنده از غم و اندوه بود به منزل پدرم آمدم و عکس محمد را که روی تاغچه بود برداشتم و در آغوش گرفتم. در آن موقع آنقدر گریه کردم که خوابم برد در خواب محمد را دیدم که با لباس های سبز رنگی به طرف من آمد،به او گفتم: این چه لباسی است که شما پوشیده ای؟ گفت: این لباس شهادت است بعد سیبی را که در دست داشت به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و به من داد و گفت: این را بین خواهران و برادرانم پخش کن من تکه ای از آن را برداشتم و خوردم بعد به محمد گفتم: شما که شهید شده اید پس اینجا چه می کنید؟ او گفت: شما به مهمانی پدر آمده ای و مریض هم هستی. آمده ام تا از شما سری بزنم و بروم. بعد که از خواب بیدار شدم دیگر اثری از آن سردرد ها که همیشه با من بود،نبود و من با خوردن آن تکه سیب شفا یافتم.


خواب و روياي شهيد

ماه گل زارعی


یادم هست یکدفعه که مجروح شده و او را به بیمارستان قائم مشهد آورده بودند خوابی دیده بود که اینگونه برای ما بیان کرد: خواب دیدم که سید بزرگواری که چهره نورانی داشت به پیش من آمد و گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟ من گفتم: من در جبهه جنگ هستم و هر لحظه ممکن است کشته شوم چرا یک نفر را به پای خودم بسوزانم ایشان در جواب گفت: شما با دختر عمه ات ازدواج کن زیرا بعد از اینکه تو به آرزویت برسی کسی نیست تا در غیاب تو از خواهران و برادرانت مواظبت نماید. زود تر این کار را انجام بده چون فرصت زیادی نداری و چیزی نمانده که به پیش ما بیایی. او از این موضوع خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان مرخص شد و با دختر عمه ام ازدواج کرد.


دوران تحصيل

ماه گل زارعی


مادرم می گفت: ما چند وقت از اینکه ازدواج کرده بودیم بچه دار نمی شدیم و با نظر و دعا به درگاه خداوند متعال فرزندی به دنیا آوردم که اسمش را محمد گذاشتم او چون اولین فرزند خانواده بود خیلی عزیز بود و او را با وسواس کامل بزرگ کردیم تا اینکه به مدرسه رفت یادم هست کلاس پنجم بود که مصادف بود با درگیری های مردم و نظام پهلوی، در آن موقع هیچکس جرات اینکه اسم امام را به زبان بیاورد نداشت ولی محمد در کلاس و در حضور معلم بچه ها را تحریک کرده بود که بگویند "درود بر خمینی" و بچه ها همه این جمله را تکرار کرده بودند تا اینکه معلم او را گرفته بود و کتک مفصلی به او زده بود، ولی او دست از کارش بر نمی داشت تا اینکه او را از مدرسه اخراج کردند.


خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

ماه گل زارعی

یادم هست برادرم محمد چندین مرتبه به جبهه اعزام شد ولی در آخرین سفرش به همیشه فرق داشت. وقتی او به منطقه رفته بود از وجود فرزندی که در راه داشت با خبر نبود تا اینکه به شهادت رسید. وقتی فرزندش به دنیا آمده بود، در همان زمان یکی از همرزمان محمد که از اهالی خودمان بود خواب دیده بود که محمد به او سفارش کرده است که اسم فرزندش را زهرا بگذارند و این زنده بودن و ناظر بودن شهدا را برای ما ثابت کرد با وجود اینکه حتی خبر نداشت که همسرش حامله است اما می دانست که فرزندش دختر است و نام هم برای او انتخاب کرده بود که ما به سفارش او اسم دخترش را زهرا نامیدیم.


محبت و مهرباني

گلدسته حیدری


یادم هست وقتی محمد برای آخرین بار قصد رفتن به جبهه را داشت ما نیز می خواستیم همراه او تا راه آهن برویم و او را بدرقه کنیم ولی او عجله داشت و گفت: من می روم و شما اگر زن عمو آمد با او بیایید برعکس آن روز زن عمو به خانه ی ما نیامد اما یکی از خانمهایی که فرزندش قرار بود در همان اعزام برود ما را با خود به آنجا برد ولی چون آنجا خیلی شلوغ بود ما نتوانستیم او را ببینیم و با او خداحافظی کنیم. من خیلی ناراحت بودم که نتوانستم او را ببینم و گریه می کردم که درب حیاط به صدا در آمد رفتم در را باز کردم او را جلوی درب دیدم و خیلی خوشحال شدم او گفت: نتوانستم بدون خداحافظی از شما بروم از ما وداع کرد و رفت.


مقام و منزلت شهيد

گلدسته حیدری


بعد از شهادت همسرم محمد زارعی یک روز برای خرید لباس مشکی برای مراسم ایشان به بازار رفته بودم. در یک مغازه خانمی از من پرسید لباس مشکی برای چه می خواهید؟ گفتم: برای مراسم همسرم که شهید شده است تهیه کنم. ایشان نقل که من همیشه برای شهدای گمنام نامه می نویسم و اعتقاد دارم که شهیدان زنده اند. یکی از اقوام من به این کارم اعتراض نمود و به من گفت اگر شهیدان زنده اند حتما ما مرده ایم من از این حرف او خیلی ناراحت شدم و نامه را که نوشته بودم پاره کردم همان روز وقتی به خواب رفتم در خواب دیدم که دو آقا که لباس های نظامی به تن دارند در جلوی درب خانه ایستاده اند یکی از آنها به من گفت: خواهر ما غریب هستیم و از شما خواهش داریم که باز هم برای ما نامه بنویس. آن روز وقتی از خانه بیرون رفتم خبر را شنیدم که دو شهید گمنام را آورده اند و من فهمیدم که آنها زنده اند.


لحظه و نحوه شهادت

گلدسته حیدری


یادم هست بعد از شهادت همسرم ما از او خبری نداشتیم و فقط شنیده بودیم که او مفقود شده است که یک روز یکی از همرزمان او پیش ما آمد و گفت: در منطقه و هنگام عملیات بودیم که من شاهد بودم که پای محمد روی مین رفت و قطع شد و پیکرش نیز غرق در خون شده بود ما نمی توانستیم برای او کاری بکنیم و چون آنجا شلوغ بود نمی شد او را به عقب انتقال داد تا اینکه بعد از چند وقت که بخ آنجا برگشتیم او را پیدا نکردم ما آنجا فهمیدیم که احتمال اینکه محمد شهید شده باشد زیاد است.


آخرين وداع با دوستان

محمد فرطانی


به خاطر دارم چیزی تا شروع عملیات خیبر نمانده بود که من با شهید محمد زارعی در یک جا بودیم و با هم خداحافظی می کردیم چون هر دو نفر ما اهل یک جا بودیم و از قبل همدیگر را می شناختیم ایشان به من گفت: در این عملیات اگر شهید شدم به خانواده ام بگو منتظر من نباشند و به همسرم بگو که ازدواج کند شما هم راه مرا ادامه دهید و سنگر ها را خالی نگذارید و نگذارید این دشمن غاصب به ایمان و دین و خاکمان صدمه برساند. زمانیکه ما از هم جدا شدیم و عملیات شروع شد به من گفت: من دیگر بر نمی گردم سلام مرا به ایرانیان برسانید.


حج

شمس علی شعبانیان


یک دفعه که افتخار تشرف به مکه ی معظمه را داشتم بعد از اینکه از هتل خارج شدم وضو گرفتم و منتظر اذان ظهر بودم که به خاطر خستگی در کنار دیوار خوابم برد در عالم رویا شهید محمد زارعی به همراه یک شهید دیگر را دیدم که به پیش من آمدند و از من سوال کردند که وضو داری یا نه؟ گفتم: بله وضو گرفته ام. گفتند: شما که خواب بودید. بعد شهید زارعی دستش را به پشت من زد و گفت: شعبانیان همیشه با وضو است و ادامه داد بلند شو تا با هم به خانه برویم و به همراه آنها راه افتادم تا اینکه به کنار کعبه رسیدیم بعد آنها می خواستند وارد خانه ی خدا شوند درب کعبه باز شد و آنها وارد شدند تا من خواستم وارد شوم از خواب بیدار شدم.


پيش بيني شهادت

شمس علی شعبانیان

ما در عملیات خیبر با شهید محمد زارعی بودیم در هنگام شروع عملیات ایشان به من می گفت: من دیگر بر نخواهم گشت و انگار به او الهام شده باشد که به شهادت می رسد. در اوج درگیری وارد یک منطقه ی آلوده به مین شدیم در همان لحظه پای ایشان بر روی یک مین رفت و با انفجار مین پای ایشان قطع شد در آن لحظه درگیری بالا گرفته بود و من تنها نتوانستم او را به پشت خاکریز انتقال دهم او هم سعی می کرد از جا بلند شود که عراقی ها متوجه او شدند و او را به رگبار بستند و بدن مطهرش را سوراخ سوراخ نمودند و ما شاهد این ماجرا بودیم و نتوانستیم برای او کاری انجام دهیم حتی نتوانستیم جنازه ی ایشان را به عقب بیاوریم و در همان منطقه ماند.


[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا