شهید سید علی موسوی - شهادت 1363: تفاوت بین نسخهها
Raesipoor98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۳۳: | سطر ۳۳: | ||
− | علی موسوی بسیجی خردسالی بود که نمی دانم چگونه به جبهه آمده بود . چرا که به قیافه اش نمی خورد از سن قانئنی برخردار باشد . سال 63 بود و نیروهای ما در سایت چهار مستقر بودند . مشکل من با ایشان این بود که هرگاه مرا صدا می زد ، نمی گفت : آقای تیموری ، فقط می گفت : عبّاس . برایش هم فرقی نمی کرد که در جمع باشد ، در حال سخنرانی باشد و ... حتّی یک دفعه با او برخورد کردم و گفتم : مگر تو ادب نداری ؟ چرا اینقدرد خودت را خودمانی می دانی ؟ در ثانی جلوی نیروها طوری عبّاس می گویی که انگار پسر خاله ات هستم . من احساس می کردم که با شنیدن اوّلین انفجار در عملیّات فرار را برقرار ترجیح می دهد و شرش کم می شود . این بود ، تا عملیّات بدر شروع شد . عملیّاتی بسیار سنگین و نبردی واقعاً مردانه که هر رزمندة با سابقه ای را به زانو درمی آورد و تنها خالصین تاب مقاومت می آوردند . هنگامی که از منطقة خطّ مقدّم به جادّه خندق عقب نشینی کردیم و به اوّل جادّة خندق - که شهید چراغچی خاکریز زده بود - به پدافند پرداختیم ، تنها چهار نفر در ابتدای جبهه بودیم . اکثراً شهید شده بودند و بقیّه هم عقب رفته بودند و تعداد رزمندگان عملیّات کننده به انگشتان دست نمی رسید . تانک ها وارد جادّه شدند ، ما سه قبضه آر پی جی داشتیم . یکی دو نفری که ایستاده بودند از بچّه های گردان خودمان بودند . نفر اوّل بلند و آر پی جی را شلیّک کرد . نفر دوّم که من بودم شلیّک کردم و همزمان تانک هم شلیّک کرد که در هوا ژیمناستیک بازی می کردم و نفر سوّم هم همینطور . خاکریز اوّلی را رها کردیم و به خاکریز دوّم رفتیم . بلافاصله خاکریزها 20 الی 30 متری بیشتر بنود . دنبال گلوله می گشتم که علی موسوی را دیدم ،مانند قرقی خودش را به من رساند و گفت : عبّاس سلام . - زیباترین سلام ها بود - اصلاً از این لفظ ناراحت نشدم . گفتم : علی جان بدو گلولة آر پی جی پیدا کن . این بسیجی انگار ده عملیّات را پشت سر گذاشته بود . اصلاً ترس برایش معنا نداشت . خیلی مطمئن بود . مانند جوجه هایی که دانه برمی چینند مهمّات می آورد و به ما می داد و برای ساعتی توانستیم مقاومت بکنیم . او هم این مأموریّت را به نحو احسن انجام داد . عقب می رفت و جلو می آمد البتّه گاهی هم خودش را به من می رساند و می گفت : عبّاس کار دیگری نداری که پیامها را به او می دادم و به خاکریز اصلی عقب می برد . در همان لحظات با خود فکر می کردم که چرا اینگونه در مورد این بندة خاصّ الهی پیش داوری کردم . شهید علی موسوی بعد از مدّت ها مقاومت بالاخره در پشت خاکریز اصلی به دیدار حق شتافت و من و دوستانش را در غم همیشگی خود باقی گذاشت . - البتّه در گردان انسانهایی بودند با قیافه های رستم گونه که در ابتدای عملیّات فرار را به قرار ترجیح دادند و رفتند . | + | علی موسوی [[بسیجی]] خردسالی بود که نمی دانم چگونه به [[جبهه]] آمده بود . چرا که به قیافه اش نمی خورد از سن قانئنی برخردار باشد . سال 63 بود و نیروهای ما در سایت چهار مستقر بودند . مشکل من با ایشان این بود که هرگاه مرا صدا می زد ، نمی گفت : آقای تیموری ، فقط می گفت : عبّاس . برایش هم فرقی نمی کرد که در جمع باشد ، در حال سخنرانی باشد و ... حتّی یک دفعه با او برخورد کردم و گفتم : مگر تو ادب نداری ؟ چرا اینقدرد خودت را خودمانی می دانی ؟ در ثانی جلوی نیروها طوری عبّاس می گویی که انگار پسر خاله ات هستم . من احساس می کردم که با شنیدن اوّلین انفجار در عملیّات فرار را برقرار ترجیح می دهد و شرش کم می شود . این بود ، تا عملیّات [[بدر]] شروع شد . عملیّاتی بسیار سنگین و نبردی واقعاً مردانه که هر رزمندة با سابقه ای را به زانو درمی آورد و تنها خالصین تاب مقاومت می آوردند . هنگامی که از منطقة خطّ مقدّم به جادّه خندق عقب نشینی کردیم و به اوّل جادّة خندق - که [[شهید چراغچی]] خاکریز زده بود - به پدافند پرداختیم ، تنها چهار نفر در ابتدای جبهه بودیم . اکثراً [[شهید]] شده بودند و بقیّه هم عقب رفته بودند و تعداد رزمندگان عملیّات کننده به انگشتان دست نمی رسید . تانک ها وارد جادّه شدند ، ما سه قبضه آر پی جی داشتیم . یکی دو نفری که ایستاده بودند از بچّه های گردان خودمان بودند . نفر اوّل بلند و آر پی جی را شلیّک کرد . نفر دوّم که من بودم شلیّک کردم و همزمان تانک هم شلیّک کرد که در هوا ژیمناستیک بازی می کردم و نفر سوّم هم همینطور . خاکریز اوّلی را رها کردیم و به خاکریز دوّم رفتیم . بلافاصله خاکریزها 20 الی 30 متری بیشتر بنود . دنبال گلوله می گشتم که علی موسوی را دیدم ،مانند قرقی خودش را به من رساند و گفت : عبّاس سلام . - زیباترین سلام ها بود - اصلاً از این لفظ ناراحت نشدم . گفتم : علی جان بدو گلولة آر پی جی پیدا کن . این بسیجی انگار ده عملیّات را پشت سر گذاشته بود . اصلاً ترس برایش معنا نداشت . خیلی مطمئن بود . مانند جوجه هایی که دانه برمی چینند مهمّات می آورد و به ما می داد و برای ساعتی توانستیم مقاومت بکنیم . او هم این مأموریّت را به نحو احسن انجام داد . عقب می رفت و جلو می آمد البتّه گاهی هم خودش را به من می رساند و می گفت : عبّاس کار دیگری نداری که پیامها را به او می دادم و به خاکریز اصلی عقب می برد . در همان لحظات با خود فکر می کردم که چرا اینگونه در مورد این بندة خاصّ الهی پیش داوری کردم . شهید علی موسوی بعد از مدّت ها مقاومت بالاخره در پشت خاکریز اصلی به دیدار حق شتافت و من و دوستانش را در غم همیشگی خود باقی گذاشت . - البتّه در گردان انسانهایی بودند با قیافه های رستم گونه که در ابتدای عملیّات فرار را به قرار ترجیح دادند و رفتند . |
سطر ۴۲: | سطر ۴۲: | ||
− | وقتی که برادرم سید علی می خواست به جبهه برود، به من و مادرم گفت: بیائید به بهشت فضل برویم. وقتی که سر قبر شهید انجیدنی رسیدیم، سید علی دلش شکست و خیلی گریه کرد و دست به سینه جلوی عکس شهید انجیدنی ایستاده بود و به مادرم گفت: اگر من شهید شدم خیلی بی تابی نکیند. اینها هم خانواده دارند. شما هم یک جوری باشید که این خانواده ها نیز بی قراری نکنند. خلاصه روز اعزام فرا رسید و آنها را به مسجد صاحب الزمان (عج) بردند اما خانواده ها را به مسجد راه نمی دادند. سید علی از مسجد بیرون آمد و به ما که کنار دیوار ایستاده بودیم چند تا عکس داد و گفت: مادر این عکسها را چاپ کردم ولی یادم رفت به شما بدهم. مادر گفت: ما عکس را می خواهیم چکار کنیم، خودت را می خواهیم ایشان گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند اگر فیلمش را هم خواستید در عکاسی هفت هنر است. مادرم گفت: این چه حرفی است که می زنی. سید علی گفت: همین جوری برای شوخی گفتم. او دوباره به مسجد برگشت و گروه بندی شدند. من به خواهرم گفت، سید علی خیلی نورانی شده و چهره اش عوض شده است. خواهرم گفت: راست می گویی من هم می خواستم همین را بگویم. یکی از فامیل هایمان نیز آمد و گفت: چه کسی می خواهد به جبهه برود گفتم: سید علی وقتی او را دید گفت : ماشاء ا... از سر و صورتش نور می بارد. من دلم کنده شد و با خودم گفتم: او بدون اتفاق بر نمی گردد و برای شهید شدن ساخته شده بود. | + | وقتی که برادرم سید علی می خواست به جبهه برود، به من و مادرم گفت: بیائید به بهشت فضل برویم. وقتی که سر قبر [[شهید انجیدنی]] رسیدیم، سید علی دلش شکست و خیلی گریه کرد و دست به سینه جلوی عکس شهید انجیدنی ایستاده بود و به مادرم گفت: اگر من شهید شدم خیلی بی تابی نکیند. اینها هم خانواده دارند. شما هم یک جوری باشید که این خانواده ها نیز بی قراری نکنند. خلاصه روز اعزام فرا رسید و آنها را به [[مسجد]] صاحب الزمان (عج) بردند اما خانواده ها را به مسجد راه نمی دادند. سید علی از مسجد بیرون آمد و به ما که کنار دیوار ایستاده بودیم چند تا عکس داد و گفت: مادر این عکسها را چاپ کردم ولی یادم رفت به شما بدهم. مادر گفت: ما عکس را می خواهیم چکار کنیم، خودت را می خواهیم ایشان گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند اگر فیلمش را هم خواستید در عکاسی هفت هنر است. مادرم گفت: این چه حرفی است که می زنی. سید علی گفت: همین جوری برای شوخی گفتم. او دوباره به مسجد برگشت و گروه بندی شدند. من به خواهرم گفت، سید علی خیلی نورانی شده و چهره اش عوض شده است. خواهرم گفت: راست می گویی من هم می خواستم همین را بگویم. یکی از فامیل هایمان نیز آمد و گفت: چه کسی می خواهد به جبهه برود گفتم: سید علی وقتی او را دید گفت : ماشاء ا... از سر و صورتش نور می بارد. من دلم کنده شد و با خودم گفتم: او بدون اتفاق بر نمی گردد و برای شهید شدن ساخته شده بود. |
سطر ۵۱: | سطر ۵۱: | ||
− | به خاطر دارم یک روز به همراه دختر دائی ام در خانه بودیم که شهدا را اعلام می کردند، من به ایشان گفتم: دختر دایی ببین فردا عید است شهید اعلام می کند. هنوز حرفم تمام نشده بود که زنگ زدند. رفتم در را باز کردم. که دیدم یکی از همرزمان سید علی برادرم است گفتم: حسین آقا چکار دارید گفت : حاج آقا هستند آمده ام برای دورة قرآن با ایشان صحبت کنم که دیدم ماشین بنیاد داخل کوچه ایستاده است. رفتم جلو و گفتم: بفرمایید من خواهر سید علی هستم گفتند ما سید علی را نمی شناسیم. گفتم: پس اینجا چکار می کنید گفتند ما با شمار کاری نداریم که من شروع به گریه و جیغ کشیدن کردم. خانم همسایه دستم را گرفت و به داخل خانه آورد. گفتم: راستش را بگوئید چه خبر است؟ چرا حسین آقا آمد. گفت: فردا 28 تا شهید تشیع می کنند. فرض کن یکی از آنها هم برادرت سید علی است. گفتم: مادرم طاقت نمی آورد، وقتی که برادرم را در تابوت دیدم فکر نمی کردم که خودش باشد. وقتی صورتش را بوسیدم، گفتم: من که باور نمی کنم خودت باشی اما صورتت را می بوسم. و در آن موقع بد که دیگر باور کردم به فیض عظیم شهادت نائل گردیده است. | + | به خاطر دارم یک روز به همراه دختر دائی ام در خانه بودیم که شهدا را اعلام می کردند، من به ایشان گفتم: دختر دایی ببین فردا عید است [[شهید]] اعلام می کند. هنوز حرفم تمام نشده بود که زنگ زدند. رفتم در را باز کردم. که دیدم یکی از همرزمان سید علی برادرم است گفتم: حسین آقا چکار دارید گفت : حاج آقا هستند آمده ام برای دورة [[قرآن]] با ایشان صحبت کنم که دیدم ماشین بنیاد داخل کوچه ایستاده است. رفتم جلو و گفتم: بفرمایید من خواهر سید علی هستم گفتند ما سید علی را نمی شناسیم. گفتم: پس اینجا چکار می کنید گفتند ما با شمار کاری نداریم که من شروع به گریه و جیغ کشیدن کردم. خانم همسایه دستم را گرفت و به داخل خانه آورد. گفتم: راستش را بگوئید چه خبر است؟ چرا حسین آقا آمد. گفت: فردا 28 تا شهید تشیع می کنند. فرض کن یکی از آنها هم برادرت سید علی است. گفتم: مادرم طاقت نمی آورد، وقتی که برادرم را در تابوت دیدم فکر نمی کردم که خودش باشد. وقتی صورتش را بوسیدم، گفتم: من که باور نمی کنم خودت باشی اما صورتت را می بوسم. و در آن موقع بد که دیگر باور کردم به فیض عظیم [[شهادت]] نائل گردیده است. |
سطر ۹۶: | سطر ۹۶: | ||
− | به یاد دارم که به اتفاق سید علی و چند تن از دیگر دوستان محل که در یک مدرسه نیز تحصیل می کردیم عازم جبهه شدیم و با توجه به اینکه با سید علی فامیل بودیم به یکدیگر قول دادیم که تا آخر مأموریت با هم باشیم. جهت خداحافظی با برادرش سید احمد شب به منزل ایشان رفتیم و پس از خداحافظی با توجه به اینکه می توانست شب را در منزل برادرش بماند ولی به جهت قولی که به همدیگر دادیم شب در آنجا نماند و روز بعد که سعادت توفیق زیارت وپابوسی حرم رضوی را یافتیم با سید علی به محل استقرار برادرش سید احمد که خادم حرم رضوی می باشد رفتیم تا دوباره با ایشان خداحافظی نماییم. در آنجا سید احمد به یکی از خدام گفت که این آخرین باری است که برادرم را می بینم. به هر حال چون در هنگام اعزام نتوانسته بودیم با خانواده هایمان خداحافظی کنیم و با دیگر دوستان در یک اتوبوس بودیم و از راننده خواهش کردیم که در مسیر راه نیشابور از داخل شهر عبور نماید تا بتوانیم خداحافظی کنیم ولی به دلیل اینکه مسیر اتوبوسها از مسیر دیگری بود موفق نشدیم. ضمن اینکه سید علی تا آخر در حسرت دیداری سوخت چون نتوانسته بود با مادرش خداحافظی کند. بالاخره پس از رسیدن به منطقه و مأمور شدن به گردان، با یکدیگر در یک دسته سازماندهی شدیم تا اینکه بنده جهت آموزش مخابرات به جای دیگر اعزام شدم که سید علی از این قضیه بسیار ناراحت بود و گفت که شما قولتان را شکستید ولی به جهت وفای به عهد و با توجه به بعد مسافتی که محل آموزش با استقرار گردان داشت نتوانست این قول را بشکند و ما روزانه به ملاقات یکدیگر می رفتیم تا اینکه هنگام عملیات رسید و با توجه به اینکه بنده بی سیم چی بودم و ضرورت ایجاب می نمود که با | + | به یاد دارم که به اتفاق سید علی و چند تن از دیگر دوستان محل که در یک مدرسه نیز تحصیل می کردیم عازم جبهه شدیم و با توجه به اینکه با سید علی فامیل بودیم به یکدیگر قول دادیم که تا آخر مأموریت با هم باشیم. جهت خداحافظی با برادرش سید احمد شب به منزل ایشان رفتیم و پس از خداحافظی با توجه به اینکه می توانست شب را در منزل برادرش بماند ولی به جهت قولی که به همدیگر دادیم شب در آنجا نماند و روز بعد که سعادت توفیق زیارت وپابوسی حرم رضوی را یافتیم با سید علی به محل استقرار برادرش سید احمد که خادم حرم رضوی می باشد رفتیم تا دوباره با ایشان خداحافظی نماییم. در آنجا سید احمد به یکی از خدام گفت که این آخرین باری است که برادرم را می بینم. به هر حال چون در هنگام اعزام نتوانسته بودیم با خانواده هایمان خداحافظی کنیم و با دیگر دوستان در یک اتوبوس بودیم و از راننده خواهش کردیم که در مسیر راه نیشابور از داخل شهر عبور نماید تا بتوانیم خداحافظی کنیم ولی به دلیل اینکه مسیر اتوبوسها از مسیر دیگری بود موفق نشدیم. ضمن اینکه سید علی تا آخر در حسرت دیداری سوخت چون نتوانسته بود با مادرش خداحافظی کند. بالاخره پس از رسیدن به منطقه و مأمور شدن به گردان، با یکدیگر در یک دسته سازماندهی شدیم تا اینکه بنده جهت آموزش مخابرات به جای دیگر اعزام شدم که سید علی از این قضیه بسیار ناراحت بود و گفت که شما قولتان را شکستید ولی به جهت وفای به عهد و با توجه به بعد مسافتی که محل آموزش با استقرار گردان داشت نتوانست این قول را بشکند و ما روزانه به ملاقات یکدیگر می رفتیم تا اینکه هنگام عملیات رسید و با توجه به اینکه بنده بی سیم چی بودم و ضرورت ایجاب می نمود که با [[فرمانده]] [[گروهان]] باشم نتوانست بین من و سید علی جدایی بیندازد و در قرارگاه تاکتیکی از صبح تا بعد از ظهر همدیگر را ندیدیم و عصر که فرصتی دست داد از دوستان سراغ ایشان را گرفتم. آنها از سید علی بی خبر بودند. به اتفاق دیگر برادران به محل استقرار ایشان رفتیم و دیدیم که او تنها و در آخر کانال مشغول تلاوت قرآن کریم بود. او در آن لحظات از شهادت و جایگاه شهید برایمان سخن ها گفت که خیلی تازگی داشت و در آنجا نیز به یاد مادرش بود و تمام مطالب را با اشاره به آیات قرآن بیان می نمود که فلان آیه در فلان سوره و حتی ذکر خط آیه را می نمود. خلاصه پس از ساعتی در کنار یکدیگر بودن خداحافظی نمود تا جهت عملیات بدر عازم شویم. ای کاش موقعیت طوری بود که از یکدیگر جدا نمی شدیم به هر حال تقدیر این بود که سیدی از سلاله پاک زهرای اطهر (س) پا به عرصة حیات معنوی گذارد و برگ افتخار دیگری بر کتاب صحیفة نور ایران افزوده کند. جهت عملیات سوار بر قایق ها به طرف خط رفتیم که بر اثر برخورد با کمین دشمن مجبور به بازگشت شده و تا صبح دوباره اعزام شویم. پس از رسیدن به خط به سمت محل مورد نظر حرکت کرده تا آمادة عملیات در معبر مشخص شده باشیم ولی به دلیل اینکه دشمن عمده قوای خود را تجهیز نموده و در یک نقطه متمرکز کرده بود موفق به پیشروی نشدیم و در همان نقطه پدافند نمودیم ولی به دلیل نرسیدن مهمات و فشار آتش پشتیبانی زمینی و هوایی دشمن مجبور به ترک محل پدافندی شده تا در فرصتی دیگر و پس از سازماندهی مجدد عازم خط شویم. بنده در تقاطعی منتظر ماندم تا از اوضاع دوستان و سلامت آنها مطلع شوم پس از اطمینان از سلامت دوستان به اتفاق فرمانده دسته شهید موسوی به عقب رفتیم که در بین راه با سید علی برخورد کردم. بنده را صدا زد و دعوت نمود که به سنگرش بروم ولی در همان لحظه انفجار خمپاره ای باعث مجروح شدن فرماندة دسته شد و بنده مجبور به رساندن ایشان به محل اورژانس شدم که تقریباً غروب بود و به جهت اینکه سازمان گروهانمان به علت شهادت و مجروح شدنم مسئولین گروهان به هم ریخته بود و عدم آشنایی با منطقه مجبور به ماندن در اوژانس شدم و همان دیدار آخر من با سید علی بود. ضمن اینکه روز بعد جهت رفتن به خط عازم شدم ولی توسط مسئول مخابرات از این امر منع شدم و گفتند: فعلاً به حضور نیروهای بی سیم چی در خط نیازی نیست و شما بمانید تا چنانچه نیزای بود اعزام شوید که در همانجا به کمک برادران اورژانس رفتم تا در تخلیة مجروحین و شهدا کمک نمایم که در همان روز سید علی بر اثر اصابت [[خمپاره]] به داخل سنگرشان و اصابت [[ترکش]] به قسمت سر، به درجة رفیع شهادت نائل آمد. |
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19992 سایت یاران رضا]</ref> | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19992 سایت یاران رضا]</ref> |
نسخهٔ ۵ اسفند ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۲۱
کد شهید: 6313392
نام : سیدعلی
نام خانوادگی : موسوی
نام پدر : حسن
محل تولد : نیشابور
تاریخ شهادت : 1363/12/22
تحصیلات : نامشخص
شغل : محصل
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتفضل
خاطرات
شجاعت و شهامت
عباس تیموری
علی موسوی بسیجی خردسالی بود که نمی دانم چگونه به جبهه آمده بود . چرا که به قیافه اش نمی خورد از سن قانئنی برخردار باشد . سال 63 بود و نیروهای ما در سایت چهار مستقر بودند . مشکل من با ایشان این بود که هرگاه مرا صدا می زد ، نمی گفت : آقای تیموری ، فقط می گفت : عبّاس . برایش هم فرقی نمی کرد که در جمع باشد ، در حال سخنرانی باشد و ... حتّی یک دفعه با او برخورد کردم و گفتم : مگر تو ادب نداری ؟ چرا اینقدرد خودت را خودمانی می دانی ؟ در ثانی جلوی نیروها طوری عبّاس می گویی که انگار پسر خاله ات هستم . من احساس می کردم که با شنیدن اوّلین انفجار در عملیّات فرار را برقرار ترجیح می دهد و شرش کم می شود . این بود ، تا عملیّات بدر شروع شد . عملیّاتی بسیار سنگین و نبردی واقعاً مردانه که هر رزمندة با سابقه ای را به زانو درمی آورد و تنها خالصین تاب مقاومت می آوردند . هنگامی که از منطقة خطّ مقدّم به جادّه خندق عقب نشینی کردیم و به اوّل جادّة خندق - که شهید چراغچی خاکریز زده بود - به پدافند پرداختیم ، تنها چهار نفر در ابتدای جبهه بودیم . اکثراً شهید شده بودند و بقیّه هم عقب رفته بودند و تعداد رزمندگان عملیّات کننده به انگشتان دست نمی رسید . تانک ها وارد جادّه شدند ، ما سه قبضه آر پی جی داشتیم . یکی دو نفری که ایستاده بودند از بچّه های گردان خودمان بودند . نفر اوّل بلند و آر پی جی را شلیّک کرد . نفر دوّم که من بودم شلیّک کردم و همزمان تانک هم شلیّک کرد که در هوا ژیمناستیک بازی می کردم و نفر سوّم هم همینطور . خاکریز اوّلی را رها کردیم و به خاکریز دوّم رفتیم . بلافاصله خاکریزها 20 الی 30 متری بیشتر بنود . دنبال گلوله می گشتم که علی موسوی را دیدم ،مانند قرقی خودش را به من رساند و گفت : عبّاس سلام . - زیباترین سلام ها بود - اصلاً از این لفظ ناراحت نشدم . گفتم : علی جان بدو گلولة آر پی جی پیدا کن . این بسیجی انگار ده عملیّات را پشت سر گذاشته بود . اصلاً ترس برایش معنا نداشت . خیلی مطمئن بود . مانند جوجه هایی که دانه برمی چینند مهمّات می آورد و به ما می داد و برای ساعتی توانستیم مقاومت بکنیم . او هم این مأموریّت را به نحو احسن انجام داد . عقب می رفت و جلو می آمد البتّه گاهی هم خودش را به من می رساند و می گفت : عبّاس کار دیگری نداری که پیامها را به او می دادم و به خاکریز اصلی عقب می برد . در همان لحظات با خود فکر می کردم که چرا اینگونه در مورد این بندة خاصّ الهی پیش داوری کردم . شهید علی موسوی بعد از مدّت ها مقاومت بالاخره در پشت خاکریز اصلی به دیدار حق شتافت و من و دوستانش را در غم همیشگی خود باقی گذاشت . - البتّه در گردان انسانهایی بودند با قیافه های رستم گونه که در ابتدای عملیّات فرار را به قرار ترجیح دادند و رفتند .
آخرين وداع با خانواده
زهرا موسوی
وقتی که برادرم سید علی می خواست به جبهه برود، به من و مادرم گفت: بیائید به بهشت فضل برویم. وقتی که سر قبر شهید انجیدنی رسیدیم، سید علی دلش شکست و خیلی گریه کرد و دست به سینه جلوی عکس شهید انجیدنی ایستاده بود و به مادرم گفت: اگر من شهید شدم خیلی بی تابی نکیند. اینها هم خانواده دارند. شما هم یک جوری باشید که این خانواده ها نیز بی قراری نکنند. خلاصه روز اعزام فرا رسید و آنها را به مسجد صاحب الزمان (عج) بردند اما خانواده ها را به مسجد راه نمی دادند. سید علی از مسجد بیرون آمد و به ما که کنار دیوار ایستاده بودیم چند تا عکس داد و گفت: مادر این عکسها را چاپ کردم ولی یادم رفت به شما بدهم. مادر گفت: ما عکس را می خواهیم چکار کنیم، خودت را می خواهیم ایشان گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند اگر فیلمش را هم خواستید در عکاسی هفت هنر است. مادرم گفت: این چه حرفی است که می زنی. سید علی گفت: همین جوری برای شوخی گفتم. او دوباره به مسجد برگشت و گروه بندی شدند. من به خواهرم گفت، سید علی خیلی نورانی شده و چهره اش عوض شده است. خواهرم گفت: راست می گویی من هم می خواستم همین را بگویم. یکی از فامیل هایمان نیز آمد و گفت: چه کسی می خواهد به جبهه برود گفتم: سید علی وقتی او را دید گفت : ماشاء ا... از سر و صورتش نور می بارد. من دلم کنده شد و با خودم گفتم: او بدون اتفاق بر نمی گردد و برای شهید شدن ساخته شده بود.
خبر شهادت
زهرا موسوی
به خاطر دارم یک روز به همراه دختر دائی ام در خانه بودیم که شهدا را اعلام می کردند، من به ایشان گفتم: دختر دایی ببین فردا عید است شهید اعلام می کند. هنوز حرفم تمام نشده بود که زنگ زدند. رفتم در را باز کردم. که دیدم یکی از همرزمان سید علی برادرم است گفتم: حسین آقا چکار دارید گفت : حاج آقا هستند آمده ام برای دورة قرآن با ایشان صحبت کنم که دیدم ماشین بنیاد داخل کوچه ایستاده است. رفتم جلو و گفتم: بفرمایید من خواهر سید علی هستم گفتند ما سید علی را نمی شناسیم. گفتم: پس اینجا چکار می کنید گفتند ما با شمار کاری نداریم که من شروع به گریه و جیغ کشیدن کردم. خانم همسایه دستم را گرفت و به داخل خانه آورد. گفتم: راستش را بگوئید چه خبر است؟ چرا حسین آقا آمد. گفت: فردا 28 تا شهید تشیع می کنند. فرض کن یکی از آنها هم برادرت سید علی است. گفتم: مادرم طاقت نمی آورد، وقتی که برادرم را در تابوت دیدم فکر نمی کردم که خودش باشد. وقتی صورتش را بوسیدم، گفتم: من که باور نمی کنم خودت باشی اما صورتت را می بوسم. و در آن موقع بد که دیگر باور کردم به فیض عظیم شهادت نائل گردیده است.
توجه به خانواده
علیرضا طاهری شرق
به خاطر دارم سید علی علاقة خاصی به مادرش که مریض هم بود داشت و مرتب از ایشان در جبهه یاد می کرد و گفت: چنانچه اتفاقی برایم در اینجا بیفتد مادرم چگونه تحمل کند. ولی نه تنها شهادت ایشان تأثیری بر حال مادرش نکرد، بلکه مادرشان نیز از خدا خواستند تا با فرزندش محشور و در یکجا باشند و نیز به هنگام مرگ در کنار یکدیگر دفن شوند و زمینة این آرزوی مادرشان را شهادت برادرشان سید هادی فراهم نمود تا این مادر بزرگوار در کنار فرزندان شهید خود سید علی و سید هادی تا ابد آرام گیرد.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
سید حسین موسوی
به خاطر دارم یک روز به همراه خانواده بر سر مزار برادرم سید علی رفتیم. در آنجا دیدیم که یک خانمی سر خاک ایشان نشسته و فاتحه می خواند. هنگامی که او ما را دید بلند شد و احوالپرسی کرد و گفت: دامادم در تهران زندگی می کند و تا به حال به بهشت فضل هم نیامده و یک شب امام زمان (عج) را در خواب می بیند که به او گفته روی سنگ قبر سید علی اثر انگشت امام صادق (ع) است . و هنگامی که دقت کردیم دیدیم که درست می گوید.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
سید حسین موسوی
به خاطر دارم که بعد از اتمام مراسم برادرم سید علی وقتی به مشهد برگشتم روز مبعث بود که شب خواب دیدم پدر، مادر و همة اعضای خانواده آمده اند و دور هم نشسته اند . ناگهان در حیاط به صدا در آمد. در را که باز کردم دیدم برادرم سید علی آمده. گفتم: برادر تو اینجا چکار می کنی. گفت: دیدم همه دور هم نشسته اید من هم به مشهد آمدم گفتم: مگر تو شهید نشده ای. گفت: شهیدان همه آزادند و می توانند هر جا که می خواهند بروند.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
سید حسین موسوی
به یاد دارم که بعد از اتمام مراسم تشیع برادرم سید علی به مشهد برگشتم که مصادف بود با روز مبعث، شب خواب دیدم که پدر و مادر و همه خانواده ما آمده اند و دور هم نشسته ایم ناگهان در حیاط به صدا در آمد در را که باز کردیم دیدم برادرم سید علی پشت در است . گفتم: برادر تو آمدی؟! گفت: دیدم همه جمعند من هم آمدم. به مشهد، گفتم: مگر شما شهید نشده اید؟ گفت: شهیدان همه آزاداند هر جا که می خواهند بروند من دیدم شما اینجا جمعید من هم آمدم به شما سر بزنم. از خواب بیدار شدم و جریان را برای بقیه تعریف کردم و به سر کار رفتم. که از خانه همان روز به من زنگ زدند که پدر و مادرت به مشهد آمدند.
عشق به ائمه اطهار
علیرضا طاهری شرق
به یاد دارم که به اتفاق سید علی و چند تن از دیگر دوستان محل که در یک مدرسه نیز تحصیل می کردیم عازم جبهه شدیم و با توجه به اینکه با سید علی فامیل بودیم به یکدیگر قول دادیم که تا آخر مأموریت با هم باشیم. جهت خداحافظی با برادرش سید احمد شب به منزل ایشان رفتیم و پس از خداحافظی با توجه به اینکه می توانست شب را در منزل برادرش بماند ولی به جهت قولی که به همدیگر دادیم شب در آنجا نماند و روز بعد که سعادت توفیق زیارت وپابوسی حرم رضوی را یافتیم با سید علی به محل استقرار برادرش سید احمد که خادم حرم رضوی می باشد رفتیم تا دوباره با ایشان خداحافظی نماییم. در آنجا سید احمد به یکی از خدام گفت که این آخرین باری است که برادرم را می بینم. به هر حال چون در هنگام اعزام نتوانسته بودیم با خانواده هایمان خداحافظی کنیم و با دیگر دوستان در یک اتوبوس بودیم و از راننده خواهش کردیم که در مسیر راه نیشابور از داخل شهر عبور نماید تا بتوانیم خداحافظی کنیم ولی به دلیل اینکه مسیر اتوبوسها از مسیر دیگری بود موفق نشدیم. ضمن اینکه سید علی تا آخر در حسرت دیداری سوخت چون نتوانسته بود با مادرش خداحافظی کند. بالاخره پس از رسیدن به منطقه و مأمور شدن به گردان، با یکدیگر در یک دسته سازماندهی شدیم تا اینکه بنده جهت آموزش مخابرات به جای دیگر اعزام شدم که سید علی از این قضیه بسیار ناراحت بود و گفت که شما قولتان را شکستید ولی به جهت وفای به عهد و با توجه به بعد مسافتی که محل آموزش با استقرار گردان داشت نتوانست این قول را بشکند و ما روزانه به ملاقات یکدیگر می رفتیم تا اینکه هنگام عملیات رسید و با توجه به اینکه بنده بی سیم چی بودم و ضرورت ایجاب می نمود که با فرمانده گروهان باشم نتوانست بین من و سید علی جدایی بیندازد و در قرارگاه تاکتیکی از صبح تا بعد از ظهر همدیگر را ندیدیم و عصر که فرصتی دست داد از دوستان سراغ ایشان را گرفتم. آنها از سید علی بی خبر بودند. به اتفاق دیگر برادران به محل استقرار ایشان رفتیم و دیدیم که او تنها و در آخر کانال مشغول تلاوت قرآن کریم بود. او در آن لحظات از شهادت و جایگاه شهید برایمان سخن ها گفت که خیلی تازگی داشت و در آنجا نیز به یاد مادرش بود و تمام مطالب را با اشاره به آیات قرآن بیان می نمود که فلان آیه در فلان سوره و حتی ذکر خط آیه را می نمود. خلاصه پس از ساعتی در کنار یکدیگر بودن خداحافظی نمود تا جهت عملیات بدر عازم شویم. ای کاش موقعیت طوری بود که از یکدیگر جدا نمی شدیم به هر حال تقدیر این بود که سیدی از سلاله پاک زهرای اطهر (س) پا به عرصة حیات معنوی گذارد و برگ افتخار دیگری بر کتاب صحیفة نور ایران افزوده کند. جهت عملیات سوار بر قایق ها به طرف خط رفتیم که بر اثر برخورد با کمین دشمن مجبور به بازگشت شده و تا صبح دوباره اعزام شویم. پس از رسیدن به خط به سمت محل مورد نظر حرکت کرده تا آمادة عملیات در معبر مشخص شده باشیم ولی به دلیل اینکه دشمن عمده قوای خود را تجهیز نموده و در یک نقطه متمرکز کرده بود موفق به پیشروی نشدیم و در همان نقطه پدافند نمودیم ولی به دلیل نرسیدن مهمات و فشار آتش پشتیبانی زمینی و هوایی دشمن مجبور به ترک محل پدافندی شده تا در فرصتی دیگر و پس از سازماندهی مجدد عازم خط شویم. بنده در تقاطعی منتظر ماندم تا از اوضاع دوستان و سلامت آنها مطلع شوم پس از اطمینان از سلامت دوستان به اتفاق فرمانده دسته شهید موسوی به عقب رفتیم که در بین راه با سید علی برخورد کردم. بنده را صدا زد و دعوت نمود که به سنگرش بروم ولی در همان لحظه انفجار خمپاره ای باعث مجروح شدن فرماندة دسته شد و بنده مجبور به رساندن ایشان به محل اورژانس شدم که تقریباً غروب بود و به جهت اینکه سازمان گروهانمان به علت شهادت و مجروح شدنم مسئولین گروهان به هم ریخته بود و عدم آشنایی با منطقه مجبور به ماندن در اوژانس شدم و همان دیدار آخر من با سید علی بود. ضمن اینکه روز بعد جهت رفتن به خط عازم شدم ولی توسط مسئول مخابرات از این امر منع شدم و گفتند: فعلاً به حضور نیروهای بی سیم چی در خط نیازی نیست و شما بمانید تا چنانچه نیزای بود اعزام شوید که در همانجا به کمک برادران اورژانس رفتم تا در تخلیة مجروحین و شهدا کمک نمایم که در همان روز سید علی بر اثر اصابت خمپاره به داخل سنگرشان و اصابت ترکش به قسمت سر، به درجة رفیع شهادت نائل آمد.