شهید محمد منیدری ۱: تفاوت بین نسخهها
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۶: | سطر ۱۶: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | روز آخری که پدرم در خانه بود همه نشسته بودیم . صحبت از جبهه شد مادرم در همین لحظه گریه اش گرفت گفت : تو می خواهی بروی و ما را تنها و بی سر پرست بگذاری . پدرم می گفت : نه شوخی کردم شما نگران نباشید . اگر من رفتم و شهید شدم این خواست خدا است و شما ناراحت نباشید. ما از رفتن ایشان ناراحت بودیم . گاهی من و خواهرم را نصیحت می کرد و برادر کوچکم را برای گردش به این طرف و آن طرف می برد . در همان لحظات آخر قبل از اعزام پدرم تمام حیاط را مثل اینکه بازرسی کنند نگاه می کرد و می گفت این لحظات آخر است که من پیش شما هستم . | + | روز آخری که پدرم در خانه بود همه نشسته بودیم . صحبت از [[جبهه]] شد مادرم در همین لحظه گریه اش گرفت گفت : تو می خواهی بروی و ما را تنها و بی سر پرست بگذاری . پدرم می گفت : نه شوخی کردم شما نگران نباشید . اگر من رفتم و [[شهید]] شدم این خواست خدا است و شما ناراحت نباشید. ما از رفتن ایشان ناراحت بودیم . گاهی من و خواهرم را نصیحت می کرد و برادر کوچکم را برای گردش به این طرف و آن طرف می برد . در همان لحظات آخر قبل از اعزام پدرم تمام حیاط را مثل اینکه بازرسی کنند نگاه می کرد و می گفت این لحظات آخر است که من پیش شما هستم . |
خواب و رویای شهید | خواب و رویای شهید | ||
موضوع خواب و روياي شهيد | موضوع خواب و روياي شهيد | ||
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:محمد منیدری۱}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان سبزوار]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۵۲
کد شهید: 6414964 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : منیدری تاریخ شهادت : 1364/02/07 نام پدر : رحمن مکان شهادت : رودخانهرحمانیه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : خاطرات آخرین وداع با خانواده موضوع آخرين وداع با خانواده راوی رضا منیدری متن کامل خاطره
روز آخری که پدرم در خانه بود همه نشسته بودیم . صحبت از جبهه شد مادرم در همین لحظه گریه اش گرفت گفت : تو می خواهی بروی و ما را تنها و بی سر پرست بگذاری . پدرم می گفت : نه شوخی کردم شما نگران نباشید . اگر من رفتم و شهید شدم این خواست خدا است و شما ناراحت نباشید. ما از رفتن ایشان ناراحت بودیم . گاهی من و خواهرم را نصیحت می کرد و برادر کوچکم را برای گردش به این طرف و آن طرف می برد . در همان لحظات آخر قبل از اعزام پدرم تمام حیاط را مثل اینکه بازرسی کنند نگاه می کرد و می گفت این لحظات آخر است که من پیش شما هستم . خواب و رویای شهید موضوع خواب و روياي شهيد راوی رضا منیدری متن کامل خاطره
یک روز به رفتن پدرم مانده بود ایشان در خانه نشسته بود و با مادرم در حال صحبت بود من هم در گوشه ای نشسته بودم و صحبتهای آنها را می شنیدم . پدرم می گفت : امام را چندین بار در خواب دیدم ام که ایشان به من گفته باید جبهه بروی و هر موقع که وقتش برسد من خودم خبرت می کنم . مادرم با شنیدن این حرف ها ناراحت شد . پدرم ایشان را دلداری می داد و گفت : شوخی می کنم نزدیک عید است شاید بروم شاید نروم . احساس مسؤلیت موضوع احساس مسؤليت راوی فاطمه منیدری متن کامل خاطره
محمد می گفت : من خواب دیدم که باید بروم و در راه خدا خدمت کنم . موقع اعزام به جبهه وقتی سوار ماشین شده بود . گفتم : محمد کجا می روی ؟ گفت: کلاته . گفتم : نه برادر تو حالت فرق کرده است . گفت: نه خواهر می خواهم به کلاته بروم . گفتم : چرا نگرانی ؟ من را به کناری کشید و جریان خوابش را برایم گفت که باید به جبهه برود و به انجام وظیفه در قبال تکلیف الهی بپردازد .[۱]