شهید خداوردی کریم اوغلی لاهرودی: تفاوت بین نسخهها
Atashbar97 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی «شهید خداوردی کریم اوغلی لاهرودی تاریخ تولد : 1348/05/02 تاریخ شهادت : 1367/04/30 محل...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
− | + | زندگی نامه | |
بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء وَ الصِّدیقین | بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء وَ الصِّدیقین | ||
− | در شهرستان مشکین شهر (روستای لاهرود) سه روز از مرداد ماه سال | + | در شهرستان [[مشکین شهر]] (روستای لاهرود) سه روز از مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و هشت می گذشت که صدای گریه کودکی برای خانه آقای میرزاحسین کریم اوغلی نشاط و شادی را به ارمغان آورد. آقای میرزاحسین کریم اوغلی پدر این کودک، نام نیک خداویردی را برای فرزندش انتخاب نمود . |
شهید خداویردی دومین فرزند خانواده بود و در یک خانواده ی هشت نفری با چهار خواهر و دو برادر زندگی می کرد. مادر شهید مرحومه ننه خانم منصوری فرد بود که دلاور مردانی چون شهید خداویردی کریم اوغلی از دامنِ پاک چنین مادرانی رشد کرده و برای وطن افتخار آفریده اند . | شهید خداویردی دومین فرزند خانواده بود و در یک خانواده ی هشت نفری با چهار خواهر و دو برادر زندگی می کرد. مادر شهید مرحومه ننه خانم منصوری فرد بود که دلاور مردانی چون شهید خداویردی کریم اوغلی از دامنِ پاک چنین مادرانی رشد کرده و برای وطن افتخار آفریده اند . | ||
سطر ۲۰: | سطر ۲۰: | ||
پدر شهید (آقای میرزاحسین کریم اوغلی) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: | پدر شهید (آقای میرزاحسین کریم اوغلی) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: | ||
− | شهید دومین فرزند زندگی مشترک مان بود و اولین فرزند پسرم بود با تولدش احساس شادی و غرور می کردم و می گفتم: عصای دستم خواهد بود و امیدم خواهد بود. وضع زندگی مان چندان خوب نبود زمینی برای کشت نداشتیم و بنابراین برای تأمین نیاز خانواده ام به تهران رفته بودم و در آن جا، در یک آپارتمان سرایدار بودم و از این طریق مایحتاج خانواده را تأمین می کردم و زن و بچه هایم در روستای لاهرود ساکن بودند و از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم . | + | شهید دومین فرزند زندگی مشترک مان بود و اولین فرزند پسرم بود با تولدش احساس شادی و غرور می کردم و می گفتم: عصای دستم خواهد بود و امیدم خواهد بود. وضع زندگی مان چندان خوب نبود زمینی برای کشت نداشتیم و بنابراین برای تأمین نیاز خانواده ام به [[تهران]] رفته بودم و در آن جا، در یک آپارتمان سرایدار بودم و از این طریق مایحتاج خانواده را تأمین می کردم و زن و بچه هایم در روستای لاهرود ساکن بودند و از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم . |
شهید خداویردی سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشتند چرا که در آن زمان در روستای لاهرود مهدکودک وجود نداشت . | شهید خداویردی سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشتند چرا که در آن زمان در روستای لاهرود مهدکودک وجود نداشت . | ||
سطر ۳۸: | سطر ۳۸: | ||
چون پدرمان در تهران بودند و شهید نان آور خانه بودند شهید ادامه ی تحصیل ندادند و همین که چیزی از زندگی اش فهمید از قید درس و مدرسه زد و برای رفاه مادر و خواهر و برادرش وارد بازار کار شد و تراکتور خرید و ا تراکتور زمین های کشاورزی اهالی روستا را شخم می زد و کارگری می کرد. شهید در این دوره چندان اوقات فراغت نداشت شهید خداویردی رابطه ی بسیار خوب و گرمی با ما و پدر و مادرمان داشت. در کارهای خانه به ما یاری می رساند همیشه به فکر ما بود و به قولِ مادرم مرد خانه بود. مادرمان هر موقع که مریض می شد می گفت: فقط با خداویردی به دکتر می روم. رابطه ی شهید علاوه بر خانواده با فامیل و آشنایان و همسایه ها خوب بود همه روستا از خوبی های شهید حرف می زنند و می گویند واقعاً بچه ی با درک و فهمی بود و همیشه به فکر خانواده اش بود. شهید با بچه هایی که مثل خودش بود و به فکر خانواده اش بودند دوست می شد. در همسایگی مان کودکی بود به هم سن و سال شهید که پدرش فوت شده بود و خودش دوچرخه ای داشت و با دوچرخه دست فروشی می کرد و نیاز مادر و خواهرانش را رفع می کرد. که شهید با او دوست صمیمی بود و همیشه از او تعریف می کرد. شهید به پدر و مادر و بزرگترها و فامیل احترام قائل بود . | چون پدرمان در تهران بودند و شهید نان آور خانه بودند شهید ادامه ی تحصیل ندادند و همین که چیزی از زندگی اش فهمید از قید درس و مدرسه زد و برای رفاه مادر و خواهر و برادرش وارد بازار کار شد و تراکتور خرید و ا تراکتور زمین های کشاورزی اهالی روستا را شخم می زد و کارگری می کرد. شهید در این دوره چندان اوقات فراغت نداشت شهید خداویردی رابطه ی بسیار خوب و گرمی با ما و پدر و مادرمان داشت. در کارهای خانه به ما یاری می رساند همیشه به فکر ما بود و به قولِ مادرم مرد خانه بود. مادرمان هر موقع که مریض می شد می گفت: فقط با خداویردی به دکتر می روم. رابطه ی شهید علاوه بر خانواده با فامیل و آشنایان و همسایه ها خوب بود همه روستا از خوبی های شهید حرف می زنند و می گویند واقعاً بچه ی با درک و فهمی بود و همیشه به فکر خانواده اش بود. شهید با بچه هایی که مثل خودش بود و به فکر خانواده اش بودند دوست می شد. در همسایگی مان کودکی بود به هم سن و سال شهید که پدرش فوت شده بود و خودش دوچرخه ای داشت و با دوچرخه دست فروشی می کرد و نیاز مادر و خواهرانش را رفع می کرد. که شهید با او دوست صمیمی بود و همیشه از او تعریف می کرد. شهید به پدر و مادر و بزرگترها و فامیل احترام قائل بود . | ||
− | شهید به نماز علاقه داشت نمازش را اکثراً در مسجد می خواند در | + | شهید به [[نماز]] علاقه داشت نمازش را اکثراً در [[مسجد]] می خواند در ماه های رمضان شهید ما را برای سحری بیدار می کرد. در ماه های محرم در مسجد حضور فعالی داشت از تعزیه داران [[امام حسین(ع)]] بود به مکتب [[ابا عبدالله الحسین(ع)]] علاقه مند بود . |
خواهر شهید از دوران جوانی (هجده سالگی تا...) شهید چنین می گوید: | خواهر شهید از دوران جوانی (هجده سالگی تا...) شهید چنین می گوید: | ||
سطر ۴۴: | سطر ۴۴: | ||
شهید در برابر مشکلات هم آرام نمی نشست و همچنان تلاش می کرد و دنبال راه چاره می گشت. برادرم همیشه می گفت: یعنی می شود روزی را ببینم که بتوانم پدرم را از تهران آورده و خودم در برابرش آن قدر کار کنم و هر چه بخواهد خودم برایش بخرم و بزرگترین آرزویش شهادت بود که به آن هم رسید . | شهید در برابر مشکلات هم آرام نمی نشست و همچنان تلاش می کرد و دنبال راه چاره می گشت. برادرم همیشه می گفت: یعنی می شود روزی را ببینم که بتوانم پدرم را از تهران آورده و خودم در برابرش آن قدر کار کنم و هر چه بخواهد خودم برایش بخرم و بزرگترین آرزویش شهادت بود که به آن هم رسید . | ||
− | شهید می گفت: چون جنگ را دشمن شروع کرده و هدفشان تصرف خاک کشور و به زیر سلطه در آوردن کشورمان می باشد بر ما هم تکلیف است که از خاک کشورمان دفاع کنیم. غیرت و تعصبی که در خونهای شهید جاری بود و به خاطر دفاع از خاک وطن و ناموس مان بود که در اواخر سال 1366 به عنوان سرباز وظیفه در شهر پیران | + | شهید می گفت: چون جنگ را دشمن شروع کرده و هدفشان تصرف خاک کشور و به زیر سلطه در آوردن کشورمان می باشد بر ما هم تکلیف است که از خاک کشورمان دفاع کنیم. غیرت و تعصبی که در خونهای شهید جاری بود و به خاطر دفاع از خاک وطن و ناموس مان بود که در اواخر سال 1366 به عنوان [[سرباز]] وظیفه در شهر [[پیران شهر]] ، برای دفاع از خاک وطن به جبهه اعزام شد . |
شهید همیشه رعایت حجاب را برای ما سفارش می کرد و اینکه پدر و مادر را ناراحت نکنیم و مواظب همدیگر باشیم و همیشه نمازمان را بخوانیم. شهید در خانواده محبوبِ همه بود. زمان خبر شهادتش همه در خانه ی خود عزاداری گرفته بودند. همه کسانی که شهید را می شناختند از او تعریف می کردند و او را لایق شهادت می دانستند. همه ی خصوصیات اخلاقی شهید خوب بود مخصوصاً اینکه همیشه به فکر خانواده بود محبوبیت او را دو چندان کرده بود . | شهید همیشه رعایت حجاب را برای ما سفارش می کرد و اینکه پدر و مادر را ناراحت نکنیم و مواظب همدیگر باشیم و همیشه نمازمان را بخوانیم. شهید در خانواده محبوبِ همه بود. زمان خبر شهادتش همه در خانه ی خود عزاداری گرفته بودند. همه کسانی که شهید را می شناختند از او تعریف می کردند و او را لایق شهادت می دانستند. همه ی خصوصیات اخلاقی شهید خوب بود مخصوصاً اینکه همیشه به فکر خانواده بود محبوبیت او را دو چندان کرده بود . | ||
− | + | خواهر شهید چنین ادامه می دهد : | |
در زمان اعزام برادرم به جبهه من تازه ازدواج کرده بودم در اولین اعزام خودش، برادرم از ناحیه گوش زخمی شده بود و برایش به مدت یک و نیم ماه مرخصی داده بودند. برای عیادتش آمده بودم برای من گفت: چرا آمده ایی زخم من سطحی است به سر زندگی تان برگردید و بعداً از مادرم شنیدم شهید برای مرخصی هم نمانده بود و همان روز ماشین دربستی گرفته و از تبریز دوباره ماشین گرفته و به جبهه رفته بود . | در زمان اعزام برادرم به جبهه من تازه ازدواج کرده بودم در اولین اعزام خودش، برادرم از ناحیه گوش زخمی شده بود و برایش به مدت یک و نیم ماه مرخصی داده بودند. برای عیادتش آمده بودم برای من گفت: چرا آمده ایی زخم من سطحی است به سر زندگی تان برگردید و بعداً از مادرم شنیدم شهید برای مرخصی هم نمانده بود و همان روز ماشین دربستی گرفته و از تبریز دوباره ماشین گرفته و به جبهه رفته بود . | ||
سطر ۵۴: | سطر ۵۴: | ||
خواهر شهید از خبر شهادت برادر شهیدش چنین می گوید: | خواهر شهید از خبر شهادت برادر شهیدش چنین می گوید: | ||
− | هفت ماه از خدمت مقدس سربازی برادرم می گذشت مدتی بود که از او خبر نداشتیم. تا اینکه از بنیاد شهید اطلاع دادند که خداویردی در مورخه ی 1367/04/30 در پیرانشهر ـ حاجی عمران هم مرز پیرانشهر در درگیری با نیروهای بعثی عراق به شهادت رسیده ولی از پیکرش هیچ خبر و آثاری نیست . | + | هفت ماه از خدمت مقدس [[سربازی]] برادرم می گذشت مدتی بود که از او خبر نداشتیم. تا اینکه از [[بنیاد شهید]] اطلاع دادند که خداویردی در مورخه ی [[1367/04/30]] در [[پیرانشهر]] ـ [[حاجی عمران]] هم مرز پیرانشهر در درگیری با نیروهای بعثی عراق به شهادت رسیده ولی از پیکرش هیچ خبر و آثاری نیست . |
− | زمانیکه خبر شهادت برادرم را دادند مادرم باور نمی کرد و می گفت: نه خداویردی شهید نشده. مادرم روزی برای استخاره رفته بود. فردای آن روز همسایه مان آمد و گفت: شهید خداویردی را در خواب دیدم به من گفت: برو به مادرم بگو شب همه ی دوستانم به کربلا رفتند ولی مرا نبردند و من را از دوستانم جدا کردند. مادرم با خود گفت: حتماً به خاطر این شهید ناراحت بوده که من برای استخاره رفته بودم (که ببینم خداویردی واقعاً شهید شده یا نه) مادرم بعد از خوابِ همسایه دیگر باورش شده بود که خداویردی شهید شده است . | + | زمانیکه خبر شهادت برادرم را دادند مادرم باور نمی کرد و می گفت: نه خداویردی شهید نشده. مادرم روزی برای استخاره رفته بود. فردای آن روز همسایه مان آمد و گفت: شهید خداویردی را در خواب دیدم به من گفت: برو به مادرم بگو شب همه ی دوستانم به [[کربلا]] رفتند ولی مرا نبردند و من را از دوستانم جدا کردند. مادرم با خود گفت: حتماً به خاطر این شهید ناراحت بوده که من برای استخاره رفته بودم (که ببینم خداویردی واقعاً شهید شده یا نه) مادرم بعد از خوابِ همسایه دیگر باورش شده بود که خداویردی شهید شده است . |
پدر شهید در خاتمه از پیدا کردن پیکر فرزندش چنین می گوید: | پدر شهید در خاتمه از پیدا کردن پیکر فرزندش چنین می گوید: | ||
سطر ۶۴: | سطر ۶۴: | ||
تا اینکه پسر عمه ی شهید که خود راننده ی آمبولانس بود گفت: در مورخه ایی که خداویردی شهید شده بود ما پیکر بسیار زیادی از شهیدان را به تهران انتقال دادیم . | تا اینکه پسر عمه ی شهید که خود راننده ی آمبولانس بود گفت: در مورخه ایی که خداویردی شهید شده بود ما پیکر بسیار زیادی از شهیدان را به تهران انتقال دادیم . | ||
− | بلافاصله به تهران رفتم و به همراه خواهرزاده ام به سردخانه ها سر می زدیم. به سردخانه ایی رسیدیم که گفتند: در سردخانه پیکر | + | بلافاصله به تهران رفتم و به همراه خواهرزاده ام به سردخانه ها سر می زدیم. به سردخانه ایی رسیدیم که گفتند: در سردخانه پیکر شهیدی است که شش ماه است که در این جا است. درست مورخه ایی را می گفت که خداویردی در مورخه ی یاد شده شهید شده بود. وقتی پیکر شهید را دیدم زود کفش هایش را در آوردم و کفِ پاهایش را نگاه کردم دیدم صاف است چرا که کفِ پاهای خداویردی هم صاف بود . |
− | گفتم: این پیکر پسر من است و از جورابی که خودم موقع رفتن برایش خریده بودم یقین پیدا کردم که کسی که در سردخانه است خداویردی است چرا که ترکش به صورتش اصابت کرده بود و چهره اش چندان مشخص نبود. بعد از تحویل گرفتن پیکر شهید، پیکرش ب دوش مردم غیور شهر لاهرود به مزار شهدای سیدالشهدای لاهرود منتقل و به خاک سپرده شد . | + | گفتم: این پیکر پسر من است و از جورابی که خودم موقع رفتن برایش خریده بودم یقین پیدا کردم که کسی که در سردخانه است خداویردی است چرا که [[ترکش]] به صورتش اصابت کرده بود و چهره اش چندان مشخص نبود. بعد از تحویل گرفتن پیکر شهید، پیکرش ب دوش مردم غیور [[شهر لاهرود]] به [[مزار شهدای سیدالشهدای لاهرود]] منتقل و به خاک سپرده شد . |
روحش شاد و راهش پر رهرو باد | روحش شاد و راهش پر رهرو باد |
نسخهٔ ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۵۳
شهید خداوردی کریم اوغلی لاهرودی
تاریخ تولد : 1348/05/02 تاریخ شهادت : 1367/04/30
محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه : اردبیل - مشگین شهر - لاهرود
زندگی نامه
بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء وَ الصِّدیقین
در شهرستان مشکین شهر (روستای لاهرود) سه روز از مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و هشت می گذشت که صدای گریه کودکی برای خانه آقای میرزاحسین کریم اوغلی نشاط و شادی را به ارمغان آورد. آقای میرزاحسین کریم اوغلی پدر این کودک، نام نیک خداویردی را برای فرزندش انتخاب نمود .
شهید خداویردی دومین فرزند خانواده بود و در یک خانواده ی هشت نفری با چهار خواهر و دو برادر زندگی می کرد. مادر شهید مرحومه ننه خانم منصوری فرد بود که دلاور مردانی چون شهید خداویردی کریم اوغلی از دامنِ پاک چنین مادرانی رشد کرده و برای وطن افتخار آفریده اند .
زمانیکه برای مصاحبه با خانواده این شهید رفته بودیم با استقبال گرم و صمیمی پدر و خواهران و برادر شهید برخوردیم .
پدر شهید (آقای میرزاحسین کریم اوغلی) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید:
شهید دومین فرزند زندگی مشترک مان بود و اولین فرزند پسرم بود با تولدش احساس شادی و غرور می کردم و می گفتم: عصای دستم خواهد بود و امیدم خواهد بود. وضع زندگی مان چندان خوب نبود زمینی برای کشت نداشتیم و بنابراین برای تأمین نیاز خانواده ام به تهران رفته بودم و در آن جا، در یک آپارتمان سرایدار بودم و از این طریق مایحتاج خانواده را تأمین می کردم و زن و بچه هایم در روستای لاهرود ساکن بودند و از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم .
شهید خداویردی سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشتند چرا که در آن زمان در روستای لاهرود مهدکودک وجود نداشت .
پدر شهید از خاطرات دوران کودکی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید:
وضع زندگی مان همچنان خوب نبود. من در تهران سرایدار بودم و خانواده ام در روستای لاهرود زندگی می کردند و از لحاظ روابط اجتماعی چه در تهران و چه در روستا با همه خوب و گرم بودیم و همچنان در روستای لاهرود زندگی می کردیم. شهید خداویردی در سن 9 سالگی برای سال تحصیلی 1358 ـ 1357 در روستای لاهرود برای مقطع ابتدایی اسم نوشت و تحصیلاتش را تا پایان کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه ی ابتدایی خاقانی ادامه داد. در انجام تکالیف مدرسه اش کوشا بود و همیشه نمره ی قبولی کسب می کرد. شهید بسیار خوب و با ادب بود هر موقع که از تهران می آمدم مادرش از او احساس رضایت می کرد و می گفت: رابطه اش با دوستانش خوب است و با کسی هم حرفش نمی شود بیشتر اوقات خود را با بازیهای گروهی قدیمی سپری می کردند .
شهید خداویردی در تعطیلات تابستان به پیش من در تهران می آمد و با آن که خودش روزها به کارگری می رفت. شبها که به منزل می آمدم آرام نمی نشست و کارهای من را از خرید برای آپارتمان گرفته تا جارو کردن انجام می داد. می گفتم: خسته می شوی. در جواب من شهید می گفت: مگر آدم با خدمت کردن به بابای خود خسته می شود .
پدر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید:
وضع مالی مان چندان تعریفی نداشت و من همچنان در تهران بودم و خانواده ام همچنان در روستای لاهرود و در همان خانه و محل قبلی خود زندگی می کردند. از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم و همه ی بچه ها را با دسترنج خودم بزرگ کرده بودم .
خواهر شهید (سرکار خانم زینب کریم اوغلی) از این دوران چنین می گوید:
چون پدرمان در تهران بودند و شهید نان آور خانه بودند شهید ادامه ی تحصیل ندادند و همین که چیزی از زندگی اش فهمید از قید درس و مدرسه زد و برای رفاه مادر و خواهر و برادرش وارد بازار کار شد و تراکتور خرید و ا تراکتور زمین های کشاورزی اهالی روستا را شخم می زد و کارگری می کرد. شهید در این دوره چندان اوقات فراغت نداشت شهید خداویردی رابطه ی بسیار خوب و گرمی با ما و پدر و مادرمان داشت. در کارهای خانه به ما یاری می رساند همیشه به فکر ما بود و به قولِ مادرم مرد خانه بود. مادرمان هر موقع که مریض می شد می گفت: فقط با خداویردی به دکتر می روم. رابطه ی شهید علاوه بر خانواده با فامیل و آشنایان و همسایه ها خوب بود همه روستا از خوبی های شهید حرف می زنند و می گویند واقعاً بچه ی با درک و فهمی بود و همیشه به فکر خانواده اش بود. شهید با بچه هایی که مثل خودش بود و به فکر خانواده اش بودند دوست می شد. در همسایگی مان کودکی بود به هم سن و سال شهید که پدرش فوت شده بود و خودش دوچرخه ای داشت و با دوچرخه دست فروشی می کرد و نیاز مادر و خواهرانش را رفع می کرد. که شهید با او دوست صمیمی بود و همیشه از او تعریف می کرد. شهید به پدر و مادر و بزرگترها و فامیل احترام قائل بود .
شهید به نماز علاقه داشت نمازش را اکثراً در مسجد می خواند در ماه های رمضان شهید ما را برای سحری بیدار می کرد. در ماه های محرم در مسجد حضور فعالی داشت از تعزیه داران امام حسین(ع) بود به مکتب ابا عبدالله الحسین(ع) علاقه مند بود .
خواهر شهید از دوران جوانی (هجده سالگی تا...) شهید چنین می گوید:
شهید در برابر مشکلات هم آرام نمی نشست و همچنان تلاش می کرد و دنبال راه چاره می گشت. برادرم همیشه می گفت: یعنی می شود روزی را ببینم که بتوانم پدرم را از تهران آورده و خودم در برابرش آن قدر کار کنم و هر چه بخواهد خودم برایش بخرم و بزرگترین آرزویش شهادت بود که به آن هم رسید .
شهید می گفت: چون جنگ را دشمن شروع کرده و هدفشان تصرف خاک کشور و به زیر سلطه در آوردن کشورمان می باشد بر ما هم تکلیف است که از خاک کشورمان دفاع کنیم. غیرت و تعصبی که در خونهای شهید جاری بود و به خاطر دفاع از خاک وطن و ناموس مان بود که در اواخر سال 1366 به عنوان سرباز وظیفه در شهر پیران شهر ، برای دفاع از خاک وطن به جبهه اعزام شد .
شهید همیشه رعایت حجاب را برای ما سفارش می کرد و اینکه پدر و مادر را ناراحت نکنیم و مواظب همدیگر باشیم و همیشه نمازمان را بخوانیم. شهید در خانواده محبوبِ همه بود. زمان خبر شهادتش همه در خانه ی خود عزاداری گرفته بودند. همه کسانی که شهید را می شناختند از او تعریف می کردند و او را لایق شهادت می دانستند. همه ی خصوصیات اخلاقی شهید خوب بود مخصوصاً اینکه همیشه به فکر خانواده بود محبوبیت او را دو چندان کرده بود .
خواهر شهید چنین ادامه می دهد :
در زمان اعزام برادرم به جبهه من تازه ازدواج کرده بودم در اولین اعزام خودش، برادرم از ناحیه گوش زخمی شده بود و برایش به مدت یک و نیم ماه مرخصی داده بودند. برای عیادتش آمده بودم برای من گفت: چرا آمده ایی زخم من سطحی است به سر زندگی تان برگردید و بعداً از مادرم شنیدم شهید برای مرخصی هم نمانده بود و همان روز ماشین دربستی گرفته و از تبریز دوباره ماشین گرفته و به جبهه رفته بود .
خواهر شهید از خبر شهادت برادر شهیدش چنین می گوید:
هفت ماه از خدمت مقدس سربازی برادرم می گذشت مدتی بود که از او خبر نداشتیم. تا اینکه از بنیاد شهید اطلاع دادند که خداویردی در مورخه ی 1367/04/30 در پیرانشهر ـ حاجی عمران هم مرز پیرانشهر در درگیری با نیروهای بعثی عراق به شهادت رسیده ولی از پیکرش هیچ خبر و آثاری نیست .
زمانیکه خبر شهادت برادرم را دادند مادرم باور نمی کرد و می گفت: نه خداویردی شهید نشده. مادرم روزی برای استخاره رفته بود. فردای آن روز همسایه مان آمد و گفت: شهید خداویردی را در خواب دیدم به من گفت: برو به مادرم بگو شب همه ی دوستانم به کربلا رفتند ولی مرا نبردند و من را از دوستانم جدا کردند. مادرم با خود گفت: حتماً به خاطر این شهید ناراحت بوده که من برای استخاره رفته بودم (که ببینم خداویردی واقعاً شهید شده یا نه) مادرم بعد از خوابِ همسایه دیگر باورش شده بود که خداویردی شهید شده است .
پدر شهید در خاتمه از پیدا کردن پیکر فرزندش چنین می گوید:
سال 1367 که خبر شهادت خداویردی را دادند و گفتند: از پیکرش خبری نیست در باورمان نمی گنجید که خداویردی شهید شده باشد به پیرانشهر (محل خدمتش) رفتم تا از پیکرش سراغی بگیرم تمام سردخانه های پیرانشهر را زیر پا گذاشتم اما خبری نبود به روستای خودمان برگشتم. ولی همچنان سراغش را از هر سو می گرفتیم. شش ماه می گذشت و ما همچنان در انتظار پیدا شدن پیکرش بودیم .
تا اینکه پسر عمه ی شهید که خود راننده ی آمبولانس بود گفت: در مورخه ایی که خداویردی شهید شده بود ما پیکر بسیار زیادی از شهیدان را به تهران انتقال دادیم .
بلافاصله به تهران رفتم و به همراه خواهرزاده ام به سردخانه ها سر می زدیم. به سردخانه ایی رسیدیم که گفتند: در سردخانه پیکر شهیدی است که شش ماه است که در این جا است. درست مورخه ایی را می گفت که خداویردی در مورخه ی یاد شده شهید شده بود. وقتی پیکر شهید را دیدم زود کفش هایش را در آوردم و کفِ پاهایش را نگاه کردم دیدم صاف است چرا که کفِ پاهای خداویردی هم صاف بود .
گفتم: این پیکر پسر من است و از جورابی که خودم موقع رفتن برایش خریده بودم یقین پیدا کردم که کسی که در سردخانه است خداویردی است چرا که ترکش به صورتش اصابت کرده بود و چهره اش چندان مشخص نبود. بعد از تحویل گرفتن پیکر شهید، پیکرش ب دوش مردم غیور شهر لاهرود به مزار شهدای سیدالشهدای لاهرود منتقل و به خاک سپرده شد .
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
خاطرات
پدر شهید از خاطرات شهید چنین گفت: هر موقع که من نماز می خواندم شهید به من می گفت: پدر جان در سر نماز برایم دعا کن. می گفتم: دعای خیر برایت می کنم. که شهید به من می گفت: دعای خیر شما برایم شهادت باشد .
خاطرات
خواهر شهید از خاطرات برادرش چنین می گوید:
شهید با پول خود برایمان خانه می ساخت و یک اتاق را برای خودش انتخاب کرده بود و می گفت: این جا اتاق من خواهد بود. روزی یک قابِ عکس در دستش آمد و گفت: این عکس خودم است وقتی اتاقم آماده شد این را به اتاقم نصب خواهم کرد. هر چند که الان آن قابِ عکس به دیوار اتاق نصب شده ولی برادرم هیچ وقت اتاق تزئین شده ی خود را ندید .
منبع:سایت شهدای ارتش
http://ajash ohada.ir/Home/Martyrdetails/22374