شهیدابوالحسن حسین پور: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(برچسب: ویرایش موبایل)
(برچسب: ویرایش موبایل)
سطر ۲۳: سطر ۲۳:
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
  
-    بعد از شهادت فرزندم ابو الحسن حسین پور را یک شب در خواب دیدم که وارد یک باغ زیبا شده ام که از وسط آن باغ یک نهر آب جاری است . چند قدمی که راه رفتم متوجه شدم از آن سر باغ یک نفر به طرف من می آید او را از دور نشناختم . وقتی جلوتر آمد متوجه شدم که پسرم ابو الحسن است بسیار خوشحال شدم و او را در آغوش گرفتم و بعد از احوالپرسی از او پرسیدم اینجا چکار می کنید و با عجله گفت : دنبال کسی می گردم که باید او را پیدا کنم سپس از من معذرت خواهی کرد و گفت : ببخشید که نمی توانم بیشتر از این در کنارتان باشم . بعد خاحافظی کرد و رفت و در همان لحظه من نیز از خواب بیدار شدم .
+
-    بعد از شهادت فرزندم [[ابو الحسن حسین پور]] را یک شب در خواب دیدم که وارد یک باغ زیبا شده ام که از وسط آن باغ یک نهر آب جاری است . چند قدمی که راه رفتم متوجه شدم از آن سر باغ یک نفر به طرف من می آید او را از دور نشناختم . وقتی جلوتر آمد متوجه شدم که پسرم ابو الحسن است بسیار خوشحال شدم و او را در آغوش گرفتم و بعد از احوالپرسی از او پرسیدم اینجا چکار می کنید و با عجله گفت : دنبال کسی می گردم که باید او را پیدا کنم سپس از من معذرت خواهی کرد و گفت : ببخشید که نمی توانم بیشتر از این در کنارتان باشم . بعد خاحافظی کرد و رفت و در همان لحظه من نیز از خواب بیدار شدم .
 
+
-    یادم هست در آخرین مرحله ای که پسرم ابوالحسن حسین پور قصد داشت که به جبهه برود مادرش خیلی سعی می کرد تا از رفتن او جلوگیری کند اما او قبول نمی کرد . مادرش رو به من گفت : این همه من به او گفتم نرو ، ولی شما یک دفعه هم نگفتید تا خواستم جوابش را بدهم ایشان با متانت خاصی به مادرش گفت : مادر جان این جنگ مثل نماز که خداوند واجب قرار داده بر من واجب و ضروری است و من مکلف به انجام آن هستم در غیر این صورت نباید نام مسلمان را بر من بگذارید اگر شما مانع از رفتن من به جبهه شوید باید از نماز خواندن هم من جلوگیری کنید . مادرش که دیگر قانع شده بود روی او را بوسید و گفت : تو را دست خدا می سپارم پس او از همه خداحافظی کرد و رفت .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6843منبع سایت یاران رضا]</ref>
+
  
 +
-    یادم هست در آخرین مرحله ای که پسرم ابوالحسن حسین پور قصد داشت که به [[جبهه]] برود مادرش خیلی سعی می کرد تا از رفتن او جلوگیری کند اما او قبول نمی کرد . مادرش رو به من گفت : این همه من به او گفتم نرو ، ولی شما یک دفعه هم نگفتید تا خواستم جوابش را بدهم ایشان با متانت خاصی به مادرش گفت : مادر جان این جنگ مثل نماز که خداوند واجب قرار داده بر من واجب و ضروری است و من مکلف به انجام آن هستم در غیر این صورت نباید نام مسلمان را بر من بگذارید اگر شما مانع از رفتن من به جبهه شوید باید از نماز خواندن هم من جلوگیری کنید . مادرش که دیگر قانع شده بود روی او را بوسید و گفت : تو را دست خدا می سپارم پس او از همه خداحافظی کرد و رفت .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6843منبع سایت یاران رضا]</ref>
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references/>
 
<references/>

نسخهٔ ‏۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۱۲

تاریخ تولد : 1342/05/18

نام : ابوالحسن‌ نام خانوادگی : حسین‌پور تاریخ

محل تولد : مشهد شهادت : 1363/07/26

نام پدر : حسین‌علی‌ مکان شهادت : میمک

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : حرم‌مطهرامام‌ر

rId6

خاطرات

- بعد از شهادت فرزندم ابو الحسن حسین پور را یک شب در خواب دیدم که وارد یک باغ زیبا شده ام که از وسط آن باغ یک نهر آب جاری است . چند قدمی که راه رفتم متوجه شدم از آن سر باغ یک نفر به طرف من می آید او را از دور نشناختم . وقتی جلوتر آمد متوجه شدم که پسرم ابو الحسن است بسیار خوشحال شدم و او را در آغوش گرفتم و بعد از احوالپرسی از او پرسیدم اینجا چکار می کنید و با عجله گفت : دنبال کسی می گردم که باید او را پیدا کنم سپس از من معذرت خواهی کرد و گفت : ببخشید که نمی توانم بیشتر از این در کنارتان باشم . بعد خاحافظی کرد و رفت و در همان لحظه من نیز از خواب بیدار شدم .

- یادم هست در آخرین مرحله ای که پسرم ابوالحسن حسین پور قصد داشت که به جبهه برود مادرش خیلی سعی می کرد تا از رفتن او جلوگیری کند اما او قبول نمی کرد . مادرش رو به من گفت : این همه من به او گفتم نرو ، ولی شما یک دفعه هم نگفتید تا خواستم جوابش را بدهم ایشان با متانت خاصی به مادرش گفت : مادر جان این جنگ مثل نماز که خداوند واجب قرار داده بر من واجب و ضروری است و من مکلف به انجام آن هستم در غیر این صورت نباید نام مسلمان را بر من بگذارید اگر شما مانع از رفتن من به جبهه شوید باید از نماز خواندن هم من جلوگیری کنید . مادرش که دیگر قانع شده بود روی او را بوسید و گفت : تو را دست خدا می سپارم پس او از همه خداحافظی کرد و رفت .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا