شهید محمود قاسمی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «شهید محمود قاسمی تاریخ تولد :1346/11/01 تاریخ شهادت : 1367/05/04 محل شهادت : نامشخص محل...» ایجاد کرد) |
(←زندگی نامه) |
||
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
تقريباً بيست ساله بود، همان موقعي که اعلام کردند متولدين سال 1337 به خدمت بروند؛ به خانه آمد و به مادر و پدرم گفت: که من ورقه خدمتم را گرفته ام، مادر و پدرم مقداري با او بحث کردند و محمود گفت: که اگر نگذاريد به خدمت بروم، شايد در محل كارم بلايي به سرم بيايد؛ هرچه زودتر بروم از آن طرف زودتر برخواهم گشت و با اين حرف ها مادر و پدرم راضي شدند. | تقريباً بيست ساله بود، همان موقعي که اعلام کردند متولدين سال 1337 به خدمت بروند؛ به خانه آمد و به مادر و پدرم گفت: که من ورقه خدمتم را گرفته ام، مادر و پدرم مقداري با او بحث کردند و محمود گفت: که اگر نگذاريد به خدمت بروم، شايد در محل كارم بلايي به سرم بيايد؛ هرچه زودتر بروم از آن طرف زودتر برخواهم گشت و با اين حرف ها مادر و پدرم راضي شدند. | ||
او بعد از بيست روز لباس خدمت پوشيد؛ سه ماه آموزشي را در اردوگاه مهرآباد تعليم ديد و بعد داوطلب به اهواز رفت چون که نيروي هوايي را به جبهه نميبردند، مدتي در اهواز به سر برد و بسيار کم نامه مينوشت، مادر و پدر و بالاخره تمام اعضاي خانواده ناراحت بود تا اين که بعد از سه الي چهار ماه خودش به مرخصي آمد؛ ما خيلي خوشحال شديم محمود همين كه از مرخصي ميآمد اول نامههايي كه از دوستانش در دست داشت قبل از احوالپرسي درست و حسابي با ما، نامهها را به خانواده هايشان ميرساند و ميگفت: آنها قبل از شما منتظرند و بايد آنها را از انتظار در آورد، به خانوادههايشان ميگفت که اگر پولي يا کاري و يا نامهاي دارند در راه برگشت آماده کنند تا بگيرد و ببرد. | او بعد از بيست روز لباس خدمت پوشيد؛ سه ماه آموزشي را در اردوگاه مهرآباد تعليم ديد و بعد داوطلب به اهواز رفت چون که نيروي هوايي را به جبهه نميبردند، مدتي در اهواز به سر برد و بسيار کم نامه مينوشت، مادر و پدر و بالاخره تمام اعضاي خانواده ناراحت بود تا اين که بعد از سه الي چهار ماه خودش به مرخصي آمد؛ ما خيلي خوشحال شديم محمود همين كه از مرخصي ميآمد اول نامههايي كه از دوستانش در دست داشت قبل از احوالپرسي درست و حسابي با ما، نامهها را به خانواده هايشان ميرساند و ميگفت: آنها قبل از شما منتظرند و بايد آنها را از انتظار در آورد، به خانوادههايشان ميگفت که اگر پولي يا کاري و يا نامهاي دارند در راه برگشت آماده کنند تا بگيرد و ببرد. | ||
− | + | بعد از اين که تمام کارهايش را ميکرد به نظافت ميپرداخت و خود را آماده ميساخت؛ وقتي که خستگي سفر از تنش بيرون ميآمد از او ميپرسيدم که چرا نامه دير به دير مي فرستي؟ چرا دير به دير تلفن ميزني؟ قسم ميخورد و ميگفت: ما از آن محل دوريم و دسترسي به پست و تلفن نداريم؛ مينشست و برايمان از آنجا ميگفت، صحبت هاي شيريني داشت بعضي اوقات سر به سرش ميگذاشتيم و اذيتش ميکرديم ولي ناراحت نميشد و از فرداي آن روز تا روز آخر مرخصي به ديدن دوستان و اقوامان مي رفت؛ در خانه زياد نبود و بيشتر اوقاتش را در کنار دوستانش ميگذارند. | |
روز آخر مرخصي خود را آماده سفري دوباره ميکرد؛ لباس هايش را خود ميشست؛ يا ما يا خودش اتو مي زد؛ روزي که ميخواست دوباره عازم اهواز شود ساعت 4 بيدار ميشد صبحانه ميخورد و مقداري نيز مواد غذايي براي توي راهش آماده ميکرديم؛ بعضي اوقات برادرم با ماشين آن را ميرساند و بعضي اوقات که خواب بود ميگفت: بيدارش نکنيد خودم ميروم. آن روز برادرم محمود را تا ترمينال برد و قبل از رفتنش يک روز مانده به آخر، تمام نامهها و پول ها و يا چيزهايي که قرار بود براي دوستانش ببرد ميگرفت و در ساک ميگذاشت و نيز براي خود وسايلي آماده ميساخت و در طي اين مدت نامه مينوشت. | روز آخر مرخصي خود را آماده سفري دوباره ميکرد؛ لباس هايش را خود ميشست؛ يا ما يا خودش اتو مي زد؛ روزي که ميخواست دوباره عازم اهواز شود ساعت 4 بيدار ميشد صبحانه ميخورد و مقداري نيز مواد غذايي براي توي راهش آماده ميکرديم؛ بعضي اوقات برادرم با ماشين آن را ميرساند و بعضي اوقات که خواب بود ميگفت: بيدارش نکنيد خودم ميروم. آن روز برادرم محمود را تا ترمينال برد و قبل از رفتنش يک روز مانده به آخر، تمام نامهها و پول ها و يا چيزهايي که قرار بود براي دوستانش ببرد ميگرفت و در ساک ميگذاشت و نيز براي خود وسايلي آماده ميساخت و در طي اين مدت نامه مينوشت. | ||
يک روز نامهاي به دستمان رسيد، شعري نوشته بود که ما را خيلي ناراحت کرد و من فقط قسمتي از آن يادم است: پس از عرض سلام و سلامتي نوشته بود که وقتي که من مُردم دستانم را از تابوت بيرون بگذاريد تا بدانند که من آرزو داشتم؛ چشمانم را باز بگذاريد که بدانند من چشم انتظار مردهام؛ و بالاخره در آخر نوشته بود که بر مزارم يخ بگذاريد که به جاي مادر برايم گريه کند و اين نامه را بسيار زيبا نوشته بود؛ بار ديگر كه از اهواز آمد با خود کوبلن در دست داشت که طي اين مدت در اهواز، در اوقات بي كاري دوخته بود؛ بعد که جريان نامه را برايش گفتيم: بسيار خنديد و آن را برد که به دوستانش نشان دهد و ديگر براي ما نياورد؛ به مادرم گفت: اين که چيزي نيست اگر شهيد شدم در ساکم وصيت نامه اي نوشته ام که بخوانيد و گريه کنيد؛ مادرم به او ميگفت: نه محمودجان اين چه حرفي است من دوست دارم تو را داماد کنم و تو را در رخت دامادي ببينم و او ميخنديد. | يک روز نامهاي به دستمان رسيد، شعري نوشته بود که ما را خيلي ناراحت کرد و من فقط قسمتي از آن يادم است: پس از عرض سلام و سلامتي نوشته بود که وقتي که من مُردم دستانم را از تابوت بيرون بگذاريد تا بدانند که من آرزو داشتم؛ چشمانم را باز بگذاريد که بدانند من چشم انتظار مردهام؛ و بالاخره در آخر نوشته بود که بر مزارم يخ بگذاريد که به جاي مادر برايم گريه کند و اين نامه را بسيار زيبا نوشته بود؛ بار ديگر كه از اهواز آمد با خود کوبلن در دست داشت که طي اين مدت در اهواز، در اوقات بي كاري دوخته بود؛ بعد که جريان نامه را برايش گفتيم: بسيار خنديد و آن را برد که به دوستانش نشان دهد و ديگر براي ما نياورد؛ به مادرم گفت: اين که چيزي نيست اگر شهيد شدم در ساکم وصيت نامه اي نوشته ام که بخوانيد و گريه کنيد؛ مادرم به او ميگفت: نه محمودجان اين چه حرفي است من دوست دارم تو را داماد کنم و تو را در رخت دامادي ببينم و او ميخنديد. |
نسخهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۳۷
شهید محمود قاسمی تاریخ تولد :1346/11/01 تاریخ شهادت : 1367/05/04 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :تهران - بهشت زهرا
زندگی نامه
بسم الله الرحمن الرحيم با سلام و درود به روان پاک و مطهر شهيدان گلگون کفن اسلام. شهيد محمود قاسمي، در تاريخ، 1346/11/02 به دنيا آمد؛ از اوايل زندگي، پسري سخت کوش و مهربان بود؛ محمود در طول زندگي بسيار رنج کشيد؛ زياد به درس نيز علاقه اي نشان نميداد و از درس بيزار بود چون كه معلم خوبي نداشت، ولي باز هم با اين حال به درس ادامه داد تا پنج و شش را گرفت؛ بعد مشغول کار شد؛ چندين جا کار کرد در دندانپزشکي، و در خدمات فني و لوله کشي، در اين مدت نيز به پدر در کارها کمک ميکرد؛ پسري شوخ طب و پر مهر بود؛ حرف ناپسند و بي ربط نميزد و حتي وقتي عصباني ميشد لبخند بر روي لبانش بود؛ از اين پسر بياحترامي به پدر و مادرش نديده بودم چون پسر آخر بود کتک ميخورد ولي هيچ گاه دست روي کسي بلند نميکرد. تقريباً بيست ساله بود، همان موقعي که اعلام کردند متولدين سال 1337 به خدمت بروند؛ به خانه آمد و به مادر و پدرم گفت: که من ورقه خدمتم را گرفته ام، مادر و پدرم مقداري با او بحث کردند و محمود گفت: که اگر نگذاريد به خدمت بروم، شايد در محل كارم بلايي به سرم بيايد؛ هرچه زودتر بروم از آن طرف زودتر برخواهم گشت و با اين حرف ها مادر و پدرم راضي شدند. او بعد از بيست روز لباس خدمت پوشيد؛ سه ماه آموزشي را در اردوگاه مهرآباد تعليم ديد و بعد داوطلب به اهواز رفت چون که نيروي هوايي را به جبهه نميبردند، مدتي در اهواز به سر برد و بسيار کم نامه مينوشت، مادر و پدر و بالاخره تمام اعضاي خانواده ناراحت بود تا اين که بعد از سه الي چهار ماه خودش به مرخصي آمد؛ ما خيلي خوشحال شديم محمود همين كه از مرخصي ميآمد اول نامههايي كه از دوستانش در دست داشت قبل از احوالپرسي درست و حسابي با ما، نامهها را به خانواده هايشان ميرساند و ميگفت: آنها قبل از شما منتظرند و بايد آنها را از انتظار در آورد، به خانوادههايشان ميگفت که اگر پولي يا کاري و يا نامهاي دارند در راه برگشت آماده کنند تا بگيرد و ببرد. بعد از اين که تمام کارهايش را ميکرد به نظافت ميپرداخت و خود را آماده ميساخت؛ وقتي که خستگي سفر از تنش بيرون ميآمد از او ميپرسيدم که چرا نامه دير به دير مي فرستي؟ چرا دير به دير تلفن ميزني؟ قسم ميخورد و ميگفت: ما از آن محل دوريم و دسترسي به پست و تلفن نداريم؛ مينشست و برايمان از آنجا ميگفت، صحبت هاي شيريني داشت بعضي اوقات سر به سرش ميگذاشتيم و اذيتش ميکرديم ولي ناراحت نميشد و از فرداي آن روز تا روز آخر مرخصي به ديدن دوستان و اقوامان مي رفت؛ در خانه زياد نبود و بيشتر اوقاتش را در کنار دوستانش ميگذارند. روز آخر مرخصي خود را آماده سفري دوباره ميکرد؛ لباس هايش را خود ميشست؛ يا ما يا خودش اتو مي زد؛ روزي که ميخواست دوباره عازم اهواز شود ساعت 4 بيدار ميشد صبحانه ميخورد و مقداري نيز مواد غذايي براي توي راهش آماده ميکرديم؛ بعضي اوقات برادرم با ماشين آن را ميرساند و بعضي اوقات که خواب بود ميگفت: بيدارش نکنيد خودم ميروم. آن روز برادرم محمود را تا ترمينال برد و قبل از رفتنش يک روز مانده به آخر، تمام نامهها و پول ها و يا چيزهايي که قرار بود براي دوستانش ببرد ميگرفت و در ساک ميگذاشت و نيز براي خود وسايلي آماده ميساخت و در طي اين مدت نامه مينوشت. يک روز نامهاي به دستمان رسيد، شعري نوشته بود که ما را خيلي ناراحت کرد و من فقط قسمتي از آن يادم است: پس از عرض سلام و سلامتي نوشته بود که وقتي که من مُردم دستانم را از تابوت بيرون بگذاريد تا بدانند که من آرزو داشتم؛ چشمانم را باز بگذاريد که بدانند من چشم انتظار مردهام؛ و بالاخره در آخر نوشته بود که بر مزارم يخ بگذاريد که به جاي مادر برايم گريه کند و اين نامه را بسيار زيبا نوشته بود؛ بار ديگر كه از اهواز آمد با خود کوبلن در دست داشت که طي اين مدت در اهواز، در اوقات بي كاري دوخته بود؛ بعد که جريان نامه را برايش گفتيم: بسيار خنديد و آن را برد که به دوستانش نشان دهد و ديگر براي ما نياورد؛ به مادرم گفت: اين که چيزي نيست اگر شهيد شدم در ساکم وصيت نامه اي نوشته ام که بخوانيد و گريه کنيد؛ مادرم به او ميگفت: نه محمودجان اين چه حرفي است من دوست دارم تو را داماد کنم و تو را در رخت دامادي ببينم و او ميخنديد. بعد از اين که ماموريتش در اهواز تمام شد به پل ذهاب منتقل گرديد و مدتي را نيز در آنجا به سر برد ما خيلي کم از حال او با خبر بوديم؛ ميدانستيم که آنجا خيلي خطرناک است ولي برادران و قوم و خويشان به ما دلداري ميدادند و ميگفتند که جاي خوبي رفته، در آنجا نيز طي اين مدت باز هم کوبلن در دست گرفته بود، در پل ذهاب ماموريتش تمام شد و به خانه آمد؛ ما خيلي خوشحال بوديم در اين مدت که خانه بود کوبلن را کامل کرد؛ مدتي پيش ما بود و بعد به پادگان امام حسين (ع) منتقل شد و دوباره عازم اهواز گشت. در همين زمان، عراق جنگ عليه شهرها را شروع کرده بود و او در اهواز به سر ميبرد، مادرم خيلي ناراحت بود، ما ميگفتيم که او الان جايش راحت تر از ماست چون که او با اسلحه است و ما در شهرها و بي سلاح، وقتي که دوباره به مرخصي آمد از محمود پرسيديم: اوضاع و احوال آنجا چگونه بود؟ گفت: ما عده اي بوديم که ميخواستيم به خط مقدم برويم، وقتي تمام ما حاضر به رفتن شديم افسر ما گفت: قاسمي پياده شود مثل اين که خانواده اش راضي نيستند و مرا بي سيم چي کردند، من با تک تک دوستانم وادع کردم؛ يکي از دوستانم نامزد داشت، يکي آن قدر عطر به خود زده بود از او پرسيديم چرا اين قدر عطر زدي؟ گفت: براي اين كه به بدن بي جان من بو نيفتد؛ همين طور به ترتيب با دوستانم خداحافظي کردم و آنها رفتند و بيشتر آنها شهيد شدند. در آن زمان که من بي سيم روي دوشم و درحال انجام وظيفه بودم خمپارهاي به سرعت باد به طرفم آمد من که همه چيز را در جلوي خودم ديدم حجله هاي دم در خانه را چراغاني، گريه هاي شما را، راستي اگر مامان من شهيد بشوم چکار ميکني؟ مادرم ناراحت مي شد و هيچ نميگفت. در همين زمان، آقاي رفسنجاني چهار ماه را به خدمت سربازي اضافه کرد؛ محمد، در اهواز که بود خدمتش رو به اتمام بود ولي به علت اين چهار ماه، دوباره به خدمت در تهران، در مهرآباد جنوبي اعزام شد که يک روز، صبح زود براي مرخصي آمد؛ بعد از خوردن صبحانه آماده ي رفتن شد و به مهرآباد رفت با ماشين برادرم او را رسانديم؛ حدود ساعت 4 بعد از ظهر روز 1367/05/30 بود که همسايه ي كناري برادرم را صدا زد و گفت: محمود پشت خط تلفن است، برادرم رفت و محمود به برادرم گفته بود که ميخواهند ما را به اسلام آباد غرب ببرند، تازه يک ماه از آمدن او به تهران نمي گذشت که دوباره به اسلام آباد فرستاده شد؛ همان موقع که منافقين به آنجا حمله کرده بودند، در تاريخ، 1367/05/18 به ما خبر دادند كه محمد شهيد شده است در صورتي كه در تاريخ، 1367/05/04 همه ي آنها شهيد شده بودند يعني يک روز بعد از رسيدن به اسلام آباد، و بعد از چهارده روز در بيابان ماندن جسدش را به ما دادند و بسيار دردناک بود. روحش شاد و یادش گرامی باد
منبع:سایت شهدای ارتش http://ajashohada.ir/Home/MartyrDetails/41840