شهید نصرالله های زاده صفاری: تفاوت بین نسخهها
Nazarifard98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۴۱: | سطر ۴۱: | ||
مهدی کیامیری: از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک، بقیهی تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانهی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپیجی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میدَوَد و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... «حجت» هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست … برو که نوبت تو هم میرسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آنقدر گلولهی «آرپیجی» زده بود که به سختی صدایم را میشنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقیها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلولهی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است. | مهدی کیامیری: از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک، بقیهی تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانهی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپیجی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میدَوَد و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... «حجت» هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست … برو که نوبت تو هم میرسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آنقدر گلولهی «آرپیجی» زده بود که به سختی صدایم را میشنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقیها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلولهی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است. | ||
− | منبع : پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین | + | منبع : <ref>پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین</ref> |
+ | |||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
== ردهها == | == ردهها == |
نسخهٔ ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۲۰
نصرالله هادی زاده صفاری
نام پدر محمد باقر
نام مادر خدیجه
محل شهادت شرق دجله
محل تولد قزوین
تاریخ تولد ۱۳۴۷/۰۱/۰۱
محل شهادت شرق دجله
تاریخ شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۲۴
استان محل شهادت -
شهر محل شهادت -
وضعیت تاهل مجرد
تحصیلات سوم راهنمائی
رشته -
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین – قزوین
محتویات
زندگی نامه
هادیزادهصفاری، نصرالله: یکم فروردین ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش محمدباقر، کارگر کارخانه بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳، با سمت آرپیجیزن در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. او را علی نیز مینامیدند.
وصیت نامه
شهید، نصرالله (علی) هادی زاده صفاری: خدایا! شاهد باش که از تمامی مظاهر مادی، بریدم تا به تو پیوستم. خدایا! شاهد باش به عشق توْ در راه تو حرکت کردم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار دارم. می خواهم شهید شوم تا خونم به علی(ع) و حسین(ع) گواهی دهد که رهرو راه شان بودم. خدایا! شهادت را بلندترین درجه ی انسانی قرار دادی؛ می خواهم مرگم را -هر لحظه و هر جا- شهادت در راه خودت قرار دهی. ...و شما برادران و خواهرانی که زیر پرچم اسلام زندگی می کنید! باید با تمام وجود شُکرگزار این نعمت الهی باشید که الآن با آسایش کامل در کشور جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی هستید. پدر و مادرم! ما که لایق شهادت نیستیم؛ ولی اگر خدا خواست و عُمر ما را در راه خدمت به خویش تمام کرد و از شهدای درگاه خودش قرار داد، شفیع شما در درگاه خداوندی خواهم شد. چون در بستر مُردن برای یک فرد مسلمان خوب نیست و چونْ جهاد دَری از دَرهای بهشت است، به سوی جبهه آمدم و از خداوند می خواهم این خدمت کوچک را به اسلام قبول کند و اگر خواستیم بمیریم، در بستر نمیریم. (۱۸۱۷۳۷۹)
خاطرات
مهدی کیامیری: از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک، بقیهی تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانهی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپیجی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میدَوَد و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... «حجت» هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست … برو که نوبت تو هم میرسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آنقدر گلولهی «آرپیجی» زده بود که به سختی صدایم را میشنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقیها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلولهی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است.
منبع : [۱]
پانویس
- ↑ پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین