شهید حسن احمد معظم: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(مشخصات)
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 
شهید حسن احمدمعظم
 
شهید حسن احمدمعظم
 
   
 
   
==مشخصات==
+
 
  
 
شهر :  
 
شهر :  
سطر ۱۲۱: سطر ۱۲۱:
 
موسی احمد معظم (برادر شهید) می گوید:  زمان فعالیت کمونیست ها در سادات شهر یک روز در همین بازار سادات شهر تعداد آن ها خیلی زیاد بود و  راه پیمایی می کردند مسئولین رده بالا  عقیده داشتند اگر این ها برنامه ای را اجرا کردند  مردم با این ها در گیر نشوند به خاطر  مسایل سیاسی . حدود هفت، هشت نفری از بچه هایش حزب اللهی کنار پیاده روی بازار جمع بودیم ایشان با ما درگیر بود که چرا نمی آیید جلوی این ها را نمی گیرید گفتم فعلا دستور این است مسئولین گفتند با آن ها درگیر نشوید گفت نه. من باید بروم جلو گفتیم نرو خلاصه هر کار کردیم نتوانستیم جلوی او را بگیریم و رفت بین تظاهر کننده ها. شعار مرگ بر کمونیست میدهد و این ها با او درگیر می شوند وقتی که شعار داد یک احساس سبکی میکند خیالش راحت می شود از اینکه به وظیفه اش عمل کرده است
 
موسی احمد معظم (برادر شهید) می گوید:  زمان فعالیت کمونیست ها در سادات شهر یک روز در همین بازار سادات شهر تعداد آن ها خیلی زیاد بود و  راه پیمایی می کردند مسئولین رده بالا  عقیده داشتند اگر این ها برنامه ای را اجرا کردند  مردم با این ها در گیر نشوند به خاطر  مسایل سیاسی . حدود هفت، هشت نفری از بچه هایش حزب اللهی کنار پیاده روی بازار جمع بودیم ایشان با ما درگیر بود که چرا نمی آیید جلوی این ها را نمی گیرید گفتم فعلا دستور این است مسئولین گفتند با آن ها درگیر نشوید گفت نه. من باید بروم جلو گفتیم نرو خلاصه هر کار کردیم نتوانستیم جلوی او را بگیریم و رفت بین تظاهر کننده ها. شعار مرگ بر کمونیست میدهد و این ها با او درگیر می شوند وقتی که شعار داد یک احساس سبکی میکند خیالش راحت می شود از اینکه به وظیفه اش عمل کرده است
  
پدر شهید نقل میکند : در یک روز ایشان ( شهید)می روند به  معدنی در سادات محله، می بیند یک ماشین آن جا هست و صاحب اش نیست یواش یواش می رود زیر کوه، میبیند چند تا از آقایان دارند قمار بازی میکنند وقتی شهید را می بینند فرار می کنند ایشان ورق ها را جمع می کند و می آید پیش ماشین می ایستد تا ببیند این ها چه کسانی هستند یکی می آید و میگوید آقا جابر راز ما را به کسی نگو، دیگر این کار را نمی کنیم ورق های ما را بده یا به کسی نگو.ایشان می آید خانه، کبریت می گیرد و همه را آتش می زند ما هرچه به او گفتیم چه کسانی بودند گفت قسم خوردم نمی توانم به شما بگویم
+
پدر شهید نقل میکند : در یک روز ایشان ( شهید)می روند به  معدنی در سادات محله، می بیند یک ماشین آن جا هست و صاحب اش نیست یواش یواش می رود زیر کوه، میبیند چند تا از آقایان دارند قمار بازی میکنند وقتی شهید را می بینند فرار می کنند ایشان ورق ها را جمع می کند و می آید پیش ماشین می ایستد تا ببیند این ها چه کسانی هستند یکی می آید و میگوید آقا جابر راز ما را به کسی نگو، دیگر این کار را نمی کنیم ورق های ما را بده یا به کسی نگو.ایشان می آید خانه، کبریت می گیرد و همه را آتش می زند ما هرچه به او گفتیم چه کسانی بودند گفت قسم خوردم نمی توانم به شما بگویم<ref>سایت جنگ و درنگ</ref>
 
+
==پانویس==
 
+
<references />
منبع سایت جنگ و درنگ
+
 
+
 
== رده‌ها ==
 
== رده‌ها ==
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:حسن_احمد_معظم}}
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:حسن_احمد_معظم}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۱

شهید حسن احمدمعظم


شهر :

بخش :

شهرستان : رامسر

استان : مازندران

جنسیت : مرد

وضعیت تاهل : مجرد

شغل : دانش آموزی

آبادی :

یگان : لشگر 25 کربلا

نوع عضویت : بسیج

مذهب : شیعه

دین : اسلام‌‌

نام پدر : عباس

مسئولیت :

رشته تحصیلی :

تحصیلات : متوسطه

تخصص :

کد شهید : 143

رسته : پیاده

نام مادر : -

شناسنامه شهادت

موضوع شهادت :

جبهه عملیات : عملیات رمضان

محل شهادت : شلمچه

تاریخ شهادت : 1361/04/31

نحوه شهادت : ترکش خمپاره

شناسنامه تدفین

شهر : -

بخش :

شهرستان : -

استان : مفقود

نام پدر : عباس

زندگی نامه

شهید در سال ۱۳۴۵- در سادات شهر رامسر به دنیا آمدند .پدرشان عباس، کشاورز و مادرشان سیده آمنه موسوی ، خانه دار بودند. وی دارای سه برادر و سه خواهر و فرزند هفتم خانواده بودند. موسی- برادرشهید: شهید در خواندن قرآن صوت قشنگی داشت. مهدی- برادر بزرگ شهید: در مراسم صبحگاه مدرسه همیشه قرآن می خواند حتی زمانی که اعزام نیرو داشتیم در میدان سادات شهر آن جا هم قرآن می خواند. از بدو تولد تا زمانی که خود را شناخت به اعمال دینی مثل نماز، روزه و قرآن بسیار علاقمند بود و هنگام اعزام از اردوگاه رامسر با دهان روزه به جبهه رفت. بارها تأکید می کرد که خداوند ممکن است حق خود را ببخشد اما حق دیگران را هرگز نمی بخشد و باید مراعات کامل شود. خیلی پایبند بود. در نماز جماعت شرکت بسیار فعال داشت در نماز جمعه هم با وجود مسافت راه و کمبود وسیله نقلیه شرکت می کرد و می گفت در نماز جمعه شرکت کنید که یک مسئله ی سیاسی و عبادی است. قرآن را از اهل بیت جدا نمی دانست همیشه سفارش به فرمایش پیغمبر که می فرمودند: 2 چیز گرانبها را در میان شما می گذارم می کرد و در مورد به پایبندی آن می گفت:« نکند روزی شود که ما از این دو جدا شویم.»

زینب- خواهرشهید: جابر همیشه در اتاق دیگر می خوابید و زمانی که پدر نصف شب از خواب بیدار می شد می دید که او دارد نماز شب می خواند. در دعای کمیل در مسجد شرکت می کرد و قرآن هم تلاوت می کرد. به ائمه ی اطهار علاقه و ارادت داشت. کتابهای مذهبی مطالعه می کرد.

محمدتقی احمد اشرفی- دوست و همرزم شهید: در رابطه با نماز باید بگویم که زمانی که در سپاه رامسر نگهبانی می دادیم موقع شام می گفت:« اول نماز بخوانیم بعد شام بخوریم.» در مدرسه ی ادیب سابق، شهید احمد معظم فعلی- سادات شهر رامسر و مدرسه شهید بابائی سادات شهر و مدرسه شهید ایرج کوزه گر ـ سادات شهر رامسر (یک سال) و دوران تحصیل خود را گذراندند. سال دوم دبیرستان به دلیل شوق رفتن به جبهه ترک تحصیل کردند. پدر شهید: ایشان در 15 سالگی بیماری مننژیت گرفت و در بیمارستان تنکابن 3 الی 4 روز بستری شدند و بی هوش بودند و در این چند روز 18 تا آمپول به ایشان زدند تا اینکه به هوش آمد و به حرف او، او را به خانه آوردیم. موسی- برادرشهید: شهید فردی شجاع و نترس بود و دلیل این امر هم این بود که ایشان به جبهه می رفت و می گفت:« جبهه جای ترسو ها نیست» یک روز زمان فعالیت کمونیست ها در سادات شهر که راهپیمائی برپا کردند ایشان وارد جمع تظاهراتی آنها شد و شروع کرد به مرگ بر کمونیست گفتن و با تعدادی از آنها درگیر شد و برگشت.حتی در مدرسه که قرآن می خواندند سر صف سعی می کرد آیاتی که مربوط به منافقین هست را بخواند چون آن زمان، زمان فعالیت کمونیست ها بود و در مدارس هم بودند. ترجمه اش را می خواند که مخصوصاً بچه های منافقین را سرزنش بکند وقتی یکی از فرزندان منافق با او درگیر می شود و زیر گوش اش می زند. فردی بسیار تمیز بود و لباسهای ایشان همیشه مرتب بود مخصوصاً به موهای خودش خیلی می رسید به آراستگی واقعاً اهمیت می داد. کتابهای ایشان همیشه مرتب بود و کسی بود که در همه ی مسائل وظیفه شناس بود.

مهدی برادر- بزرگ شهید : حسن در درس بسیار فعال بود به دوستانش همیشه توصیه می کرد که درس هایشان را بخوانند و تابستان به جبهه بروند. خودش هم همین کار را می کرد تا جایی که می توانست دست ضعفا را می گرفت. یکی از دوستانش می گفت: یک روز به آب معدنی رفته بودیم، پیرمردی بود که داخل آب مشکل داشت و برای بیرون آمدن از آب بعضی از دوستانش به او می خندیدند، شهید ناراحت شد و دست پیر مرد را گرفت و بیرون آورد و بدنش را خشک کرد و فرستادش تا برود.

حسین- برادرشهید: دوستانش در مدرسه می گفتند که شهید چقدر شوخ طبع و چقدر در درس جدی بود.

مهدی - برادرشهید : خوش رو و خوش اخلاق بود. برای کوچکترها داستان می گفت و اینها خود باعث محبوبیت زیاد بین خانواده می شد. احترام قابل توجهی به پدر و مادر می کرد و خصوصاً به دوستان سفارش می کرد به احترام به پدر و مادر طبق آیه قرآن. به بزرگترهای فامیل هم احترام می کرد و از نظر تربیتی خوب تربیت شده بود. به امانتداری و راستگویی خیلی پایبند بود و از بچه هایی بود که در این ردیف قرار داشت.

پدر و مادر او را به جبهه تشویق می کردند که در راه اسلام برود.

زینب - خواهرشهید : پسر مؤدبی بود و در درس بسیار زرنگ. پدر و مادر هم از او راضی بودند و رفتارش با آنها خوب بود. با سایر افراد خانواده هم رفتار خوبی داشت. به آقای بهشتی علاقه فراوانی داشت حتی زمانی که ایشان شهید شد و او در جبهه غرب بود روی سنگرها نوشته بود بعد از شهادت شهید بهشتی زندگی برای من مفهومی ندارد.

محمدتقی احمد اشرفی- دوست و همرزم شهید : بی نهایت خوب بود و با همه سلام علیک داشت و هیچ وقت احساس غرور نمی کرد از اینکه خودش را بگیرد.

محمد قانع- همرزم و دوست شهید : از کوچکی هم محلی و هم کوچه ای بودیم. جابر یک جوان خوش اخلاق و خوش زبان بود و یک ورزشکار بود که به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت.

تحت تأثیر امام و شهید بهشتی حسین - برادرشهید : یک روز منافقین جلوی مسجد سادات شهر جمع شده بودند و یک شخصی را شکل آخوند درآورده بودند که آخوند نبود واقعاً ،که آورده بودنش تا برای آنها صحبت کند. جابر هم رفت وسط آنها نشست وقتی آنها شروع کردند به تکبیر گفتن وقتی تمام شد ایشان گفت الله اکبر خمینی رهبر! همه برگشتند او را نگاه کردند و گفتند این دیگر کیست که اینجا نشسته و ایشان با تمام شجاعت از انقلاب دفاع کرد.

محمد قانع- دوست و همرزم شهید : یک روز داخل بازار قدم می زدیم دیدیم این حزب های مختلف در داخل بازار می خواهند تظاهرات بکنند شهید به من گفت: محمد سریع برویم بچه ها را خبر کنیم تا با هم تظاهرات کنیم و شعارهای آنان را پاسخ بدهیم. ما رفتیم چند نفر از بچه ها را جمع کردیم مثل شهید میرباقری و غیره که جمع شدیم و رفتیم جلوی میدان سادات شهر ایستادیم. یکی به ما گفت آنها سلاح دارند داخل ماشین شهید جابر گفت: ما از مرگ نمی ترسیم برویم جلوی آنها شعار بدهیم که بین آنها زنها هم بودند که روسری از سر می گرفتند و می گفتند ما آزادی می خواهیم. شهید جابر هم دوید رفت جلوی تظاهرات کنندگان مشت گره کرد و فریاد زد مرگ بر بی حجاب. تا به شهید برسیم ایشان را زیر مشت و لگد زدند و وقتی رسیدیم درگیر شدیم و پخش شدند. با شهید گشت می زدیم و پوستر و اعلامیه به دیوار می زدیم. محمدتقی احمد اشرفی - همرزم و دوست شهید : زمانی که ( سال60،59) انجمن اسلامی در سپاه رامسر بود با ماشین می رفتیم آن جا و شبها نگهبانی می دادیم. درگیری با منافقین در سادات شهر و زیر مشت ولگد قرار گرفتن شهید که ایشان دوید جلوی تظاهر کنندگان منافق که در بین این ها زنان هم بودند این زن ها روسری های شان را از سر سرشان برداشتند شهید با مشت گره زده فریاد می زد مرگ بر بی حجاب که ایشان را زیر مشت و لگد گرفتند.

اول بار پانزده سالگی رفت جبهه که اول وارد بسیج شد و سه ماه کرمانشاه رفت (یعنی بسیجی از سپاه رامسر اعزام شد) وقتی شانزده ساله هم بود بسیجی از سپاه رامسر راهی جنوب شد. 31/4/61 در عملیات رمضان، شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید و همچنان مفقودالأثر است. خاطرات پدرشهید: یک روز تعریف می کرد که ما وقتی کتالم مدرسه شهید کوزه گر می رفتیم یک مدیر داشتیم که کمونیست بود و داخل مدرسه می گفت: شما که می گوئید خدا پیداست خدا پیدا نیست، نمی شود او را ببینیم. گفت: کسی می تواند جواب من را بدهد؟ هیچ کس صحبت نکرد. من گفتم اگر اجازه بدهید من جواب می دهم. گفت: شما عقل دارید. مدیر گفت: اگر نداشته باشم دیوانه ام. گفت شما عقل خود را می توانید ببینید؟ گفت نه! گفت:« همان خدا است که به تو عقل داده.» مدیر دیگر حرف نزد.

مهدی -برادرشهید : روزی جلوی مسجد ما برای نماز بودیم در مورد جبهه صحبت می کرد و می گفت: مگر ما بر حق نیستیم؟ چرا اینها از رفتن به جبهه می ترسند و توصیه می کرد که نباید از رفتن به جبهه ترسید باید جلو رفت و اسلام را زنده نگه داشت.

مهدی- برادر شهید : در آخرین اعزام در ییلاق بود پیش خانواده و سایر برادر و خواهرها. از آنها خداحافظی کرد و به دوستانش گفته بود که من دیگر بر نمی گردم.

- حسین احمد معظم (برادر شهید) می گوید: شهید وقتی که بار دوم به جبهه رفته بود یکی از همرزمان شهید تعریف می کردوقتی همه قمقمه آب خوردنشان را گرفته بودند و رفته بودند جلو، موقع حمله یکی تمام آبی که همراهش بود راخورد ، بعد آمد به ایشان (شهید) گفت: یکم از آب خودت را به من بده ایشان گفت نمیدهم .آن طرف گفت وقتی تو قمقه ی آب خودت را به من نمی دهی چه طور آمدی جنگ بکنی و شهید بشوی. گفت: حالا آن را هم می بینیم آسیاب به نوبت آب خودت را سر کشیدی.آب باید سهمیه بندی می شد.

موسی احمد معظم (برادر شهید) می گوید: زمان فعالیت کمونیست ها در سادات شهر یک روز در همین بازار سادات شهر تعداد آن ها خیلی زیاد بود و راه پیمایی می کردند مسئولین رده بالا عقیده داشتند اگر این ها برنامه ای را اجرا کردند مردم با این ها در گیر نشوند به خاطر مسایل سیاسی . حدود هفت، هشت نفری از بچه هایش حزب اللهی کنار پیاده روی بازار جمع بودیم ایشان با ما درگیر بود که چرا نمی آیید جلوی این ها را نمی گیرید گفتم فعلا دستور این است مسئولین گفتند با آن ها درگیر نشوید گفت نه. من باید بروم جلو گفتیم نرو خلاصه هر کار کردیم نتوانستیم جلوی او را بگیریم و رفت بین تظاهر کننده ها. شعار مرگ بر کمونیست میدهد و این ها با او درگیر می شوند وقتی که شعار داد یک احساس سبکی میکند خیالش راحت می شود از اینکه به وظیفه اش عمل کرده است

پدر شهید نقل میکند : در یک روز ایشان ( شهید)می روند به معدنی در سادات محله، می بیند یک ماشین آن جا هست و صاحب اش نیست یواش یواش می رود زیر کوه، میبیند چند تا از آقایان دارند قمار بازی میکنند وقتی شهید را می بینند فرار می کنند ایشان ورق ها را جمع می کند و می آید پیش ماشین می ایستد تا ببیند این ها چه کسانی هستند یکی می آید و میگوید آقا جابر راز ما را به کسی نگو، دیگر این کار را نمی کنیم ورق های ما را بده یا به کسی نگو.ایشان می آید خانه، کبریت می گیرد و همه را آتش می زند ما هرچه به او گفتیم چه کسانی بودند گفت قسم خوردم نمی توانم به شما بگویم[۱]

پانویس

  1. سایت جنگ و درنگ

رده‌ها