شهیدابراهیم هادی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «زندگینامه آنطور كه از شواهد برمي‌آيد ابراهيم هادي همان اولين روزهاي شروع جن...» ایجاد کرد)
 
سطر ۱: سطر ۱:
زندگینامه
+
==زندگینامه==
 
آنطور كه از شواهد برمي‌آيد ابراهيم هادي همان اولين روزهاي شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب مي‌رود (پيش از جنگ در كردستان حضور يافته بود) چون بچه محل اصغر وصالي بود، جزو گروه او در همين جبهه مي‌جنگند، اما هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گيرد. يكي از دوستان شهيد مي‌گويد:«شهيد هادي روحيات خاصي داشت. مسئوليت قبول نمي‌كرد. نه اينكه آدم بي‌مبالاتي باشد. اگر به ايشان مي‌گفتيد بيا و فرماندهي اين دسته را برعهده بگير، مي‌گفت:ببين من نوكرتم. ما رو درگير اين چيزها نكن. فلاني رو بذار مسئول دسته، منم كنارش واميستم كار مي‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته مي‌ايستاد و كمكش مي‌كرد، اما خودش هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گرفت.  
 
آنطور كه از شواهد برمي‌آيد ابراهيم هادي همان اولين روزهاي شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب مي‌رود (پيش از جنگ در كردستان حضور يافته بود) چون بچه محل اصغر وصالي بود، جزو گروه او در همين جبهه مي‌جنگند، اما هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گيرد. يكي از دوستان شهيد مي‌گويد:«شهيد هادي روحيات خاصي داشت. مسئوليت قبول نمي‌كرد. نه اينكه آدم بي‌مبالاتي باشد. اگر به ايشان مي‌گفتيد بيا و فرماندهي اين دسته را برعهده بگير، مي‌گفت:ببين من نوكرتم. ما رو درگير اين چيزها نكن. فلاني رو بذار مسئول دسته، منم كنارش واميستم كار مي‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته مي‌ايستاد و كمكش مي‌كرد، اما خودش هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گرفت.  
 
شهيد هادي عكسي با لباس فرم سپاه دارد كه باعث مي‌شود خيلي‌ها فكر كنند وي عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأييد مي‌كنند كه ابراهيم هيچ گاه به عضويت سپاه درنيامد و تنها به جهت علاقه‌اي كه به لباس پاسداري داشت با اين لباس عكسي به يادگار انداخته بود.  
 
شهيد هادي عكسي با لباس فرم سپاه دارد كه باعث مي‌شود خيلي‌ها فكر كنند وي عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأييد مي‌كنند كه ابراهيم هيچ گاه به عضويت سپاه درنيامد و تنها به جهت علاقه‌اي كه به لباس پاسداري داشت با اين لباس عكسي به يادگار انداخته بود.  
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
 
شهيد هادي در فكه جنوبي، در كانال‌هايي كه اكنون به نام كانال كميل و حنظله معروف است، كنار نيروهاي دو گردان (كميل و حنظله) مي‌ماند تا به آنها كمك كند. برخي از نيروهاي اين دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌هاي موجود در منطقه گير مي‌افتند و هرازگاهي چند نفر از آنها از تاريكي استفاده كرده و به خط خودي برمي‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرين نفرات باقي مانده هستند، خود را به خط خودي مي‌رسانند، در حالي كه گرسنگي و تشنگي هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوي بنيه‌اي مي‌گويند كه تا روز آخر هم آرپي جي مي‌زد هم تيربار شليك مي‌كرد و هم به مجروحان رسيدگي مي‌كرد. همين جوان نيرومند كه شلوار كردي به پا داشت و با مشخصاتي كه مي‌دادند انگار ابراهيم هادي بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان مي‌ماند و بعد ديگر هيچ وقت خبري از او نمي‌شود. داش ابرام شهيد شده بود.  
 
شهيد هادي در فكه جنوبي، در كانال‌هايي كه اكنون به نام كانال كميل و حنظله معروف است، كنار نيروهاي دو گردان (كميل و حنظله) مي‌ماند تا به آنها كمك كند. برخي از نيروهاي اين دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌هاي موجود در منطقه گير مي‌افتند و هرازگاهي چند نفر از آنها از تاريكي استفاده كرده و به خط خودي برمي‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرين نفرات باقي مانده هستند، خود را به خط خودي مي‌رسانند، در حالي كه گرسنگي و تشنگي هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوي بنيه‌اي مي‌گويند كه تا روز آخر هم آرپي جي مي‌زد هم تيربار شليك مي‌كرد و هم به مجروحان رسيدگي مي‌كرد. همين جوان نيرومند كه شلوار كردي به پا داشت و با مشخصاتي كه مي‌دادند انگار ابراهيم هادي بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان مي‌ماند و بعد ديگر هيچ وقت خبري از او نمي‌شود. داش ابرام شهيد شده بود.  
  
خاطرات:  
+
==خاطرات:==
 
• مرتضي پارسائيان بچه محل و همرزم شهيد تعريف مي‌كند: اولين بار كه داش ابرام من را ديد، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالي از ايشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهيم جلو آمد و با لهجه داش مشتي‌اش گفت: بچه كجايي؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:اِاِاِ پس بچه محليم.» بعد يك دستش را روي شانه‌ام گذاشت و آن يكي را براي دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌هاي با مرامي بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوي يكرنگي و روراستي داشت.»  
 
• مرتضي پارسائيان بچه محل و همرزم شهيد تعريف مي‌كند: اولين بار كه داش ابرام من را ديد، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالي از ايشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهيم جلو آمد و با لهجه داش مشتي‌اش گفت: بچه كجايي؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:اِاِاِ پس بچه محليم.» بعد يك دستش را روي شانه‌ام گذاشت و آن يكي را براي دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌هاي با مرامي بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوي يكرنگي و روراستي داشت.»  
  

نسخهٔ ‏۱۴ تیر ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۲۶

زندگینامه

آنطور كه از شواهد برمي‌آيد ابراهيم هادي همان اولين روزهاي شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب مي‌رود (پيش از جنگ در كردستان حضور يافته بود) چون بچه محل اصغر وصالي بود، جزو گروه او در همين جبهه مي‌جنگند، اما هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گيرد. يكي از دوستان شهيد مي‌گويد:«شهيد هادي روحيات خاصي داشت. مسئوليت قبول نمي‌كرد. نه اينكه آدم بي‌مبالاتي باشد. اگر به ايشان مي‌گفتيد بيا و فرماندهي اين دسته را برعهده بگير، مي‌گفت:ببين من نوكرتم. ما رو درگير اين چيزها نكن. فلاني رو بذار مسئول دسته، منم كنارش واميستم كار مي‌كنم.» الحق كه كنار مسئول دسته مي‌ايستاد و كمكش مي‌كرد، اما خودش هيچ وقت مسئوليت برعهده نمي‌گرفت. شهيد هادي عكسي با لباس فرم سپاه دارد كه باعث مي‌شود خيلي‌ها فكر كنند وي عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأييد مي‌كنند كه ابراهيم هيچ گاه به عضويت سپاه درنيامد و تنها به جهت علاقه‌اي كه به لباس پاسداري داشت با اين لباس عكسي به يادگار انداخته بود. نكته جالب در زندگي شهيد هادي اين است كه بسياري از افراد پس از آشنايي با او، احساس مودت و محبت نسبت به اين شهيد دارند.

بعد از شهادت اصغر وصالي، شهيد هادي همراه رزمندگاني چون حاج حسين الله كرم، جواد افراسيابي و... گروه شهيد اندرزگو را تشكيل و در گيلانغرب عمليات چريكي عليه يگان‌هاي عمدتاً زرهي دشمن انجام مي‌دهند. ابراهيم هادي هميشه در نوك پيكان نبرد بود و طوري مي‌جنگيد كه انگار از چيزي ترس ندارد.

شهيد هادي غير از روراستي ، يكرنگي و شجاعت، صفات حسنه ديگري داشت كه باعث جذب ديگران مي‌شد. فكه آخرين آوردگاه شهيد ابراهيم هادي در دفاع مقدس بود. در ماجراي شهادتش آمده است كه در جمع نيروهاي گردان‌هاي كميل و حنظله به شهادت رسيد، اما ابراهيم هادي عضو هيچ كدام از اين دو گردان نبود، بلكه به عنوان نيروي اطلاعاتي مسئوليت هدايت گردان‌هاي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه ديگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهيم هادي وارد معركه‌اي مي‌شد كه او را جاودانه مي‌كرد. چهره‌اش برافروخته و زيباتر از هر زمان ديگر شده بود. قبل از عمليات به يكي از دوستانش گفته بود:«خرمشهر آزاد شد و ميترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توكل ما به خداست... خيلي دوست دارم شهيد بشم اما خوشگل‌ترين شهادت رو ميخوام!»

شهيد هادي در فكه جنوبي، در كانال‌هايي كه اكنون به نام كانال كميل و حنظله معروف است، كنار نيروهاي دو گردان (كميل و حنظله) مي‌ماند تا به آنها كمك كند. برخي از نيروهاي اين دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانال‌هاي موجود در منطقه گير مي‌افتند و هرازگاهي چند نفر از آنها از تاريكي استفاده كرده و به خط خودي برمي‌گردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرين نفرات باقي مانده هستند، خود را به خط خودي مي‌رسانند، در حالي كه گرسنگي و تشنگي هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوي بنيه‌اي مي‌گويند كه تا روز آخر هم آرپي جي مي‌زد هم تيربار شليك مي‌كرد و هم به مجروحان رسيدگي مي‌كرد. همين جوان نيرومند كه شلوار كردي به پا داشت و با مشخصاتي كه مي‌دادند انگار ابراهيم هادي بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان مي‌ماند و بعد ديگر هيچ وقت خبري از او نمي‌شود. داش ابرام شهيد شده بود.

خاطرات:

• مرتضي پارسائيان بچه محل و همرزم شهيد تعريف مي‌كند: اولين بار كه داش ابرام من را ديد، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالي از ايشان كوچك‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهيم جلو آمد و با لهجه داش مشتي‌اش گفت: بچه كجايي؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:اِاِاِ پس بچه محليم.» بعد يك دستش را روي شانه‌ام گذاشت و آن يكي را براي دست دادن دراز كرد. از آن آدم‌هاي با مرامي بود كه رفاقت خالصانه‌اش بوي يكرنگي و روراستي داشت.»

• به نقل يكي از خوانندگان كتاب مي‌خوانيم:«متولد سال 1359 هستم، ولي الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زناني بودم كه معنويات، جايگاهي در زندگي‌ام نداشت. هميشه دنبال چيزي بيرون از خود مي‌گشتم تا آرامش پيدا كنم... (بعد از آشنايي با شهيد هادي) سال بعد تصميم گرفتم چادري شوم. شايد سخت بود، اما بايد شروع مي‌كردم.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

• « از خيابان 17 شهريور عبور مي‌كرديم. من روي موتور پشت سر ابراهيم بودم. ناگهان يك موتورسوار ديگر با سرعت از داخل كوچه وارد خيابان شد. پيچيد جلوي ما، ابراهيم شديد ترمز كرد. جوان كه ظاهر درستي هم نداشت داد زد: هو چيكار مي‌كني؟ دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پايين بيايد و جوابش را بدهد ولي لبخندي زد و گفت: سلام خسته نباشيد! موتورسوار عصباني يكدفعه جا خورد. مكث كرد و گفت: سلام، معذرت مي‌خوام، شرمنده. بعد هم حركت كرد و رفت.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

منبع:سایت نویدشاهد