شهید مصطفی احمدی روشن: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
 
بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن، هم خوابگاهیاش گفته بودن:
 
بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن، هم خوابگاهیاش گفته بودن:
 
این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس!<ref>کتاب یادگاران</ref>
 
این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس!<ref>کتاب یادگاران</ref>
 
 
  
 
*مامانی..
 
*مامانی..
سطر ۲۳: سطر ۲۱:
 
*گلزار شهدا
 
*گلزار شهدا
 
    
 
    
سعی می کرد هر هفته بره زیارت شهدا , با چند نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشته بود .
+
سعی می کرد هر هفته بره زیارت شهدا  
 +
با چند نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشته بود .
 
صبح های پنج شنبه می رفتند گلزار شهدا ، زیارت عاشورا می خواندند .<ref> کتاب صد خاطره</ref>
 
صبح های پنج شنبه می رفتند گلزار شهدا ، زیارت عاشورا می خواندند .<ref> کتاب صد خاطره</ref>
 +
 +
*نونوایی
 +
 +
نان سنگک گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه . چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود .
 +
مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی .
 +
می گفت «بچه بودم ، یه بار نون سنگک خریدم ، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم ؛
 +
بهش چسبیده بود . خونه که رسیدم ، بابام سنگ ها را جدا کرد داد دستم ، گفت برو بده به شاطر . نانواها بابت اینها پول می دن.»
 +
 +
*بیت المال
 +
 
 +
شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی واقعه می خواندیم . یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم .
 +
مسئول اتاق آمده بود ، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می داد . مصطفی به ش گفت «این اتاق بسیجه ،
 +
ساعت ده هم باید برای سوره واقعه باز بشه . تو الان نشسته ای برق و چراغ و ظبط رو روشن کرده ای . درست
 +
نیست ، اینا بیت الماله.»
  
 
== گالری تصاویر ==
 
== گالری تصاویر ==

نسخهٔ کنونی تا ‏۳۰ دی ۱۳۹۸، ساعت ۱۵:۰۷

خاطرات

  • شوخی با نامحرم

تو جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود؛ ولی تو جمع نامحرمی، ملاحظه میکرد.. به ویژه وقتی بزرگتر شد.. تا جایی که دوستای خانمش گفته بودن: تو میخوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی و بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟ بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن، هم خوابگاهیاش گفته بودن: این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس![۱]

  • مامانی..

به مادرش می گفت «...مامانی». پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد. گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود. بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».[۲]

  • گلزار شهدا

سعی می کرد هر هفته بره زیارت شهدا با چند نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشته بود . صبح های پنج شنبه می رفتند گلزار شهدا ، زیارت عاشورا می خواندند .[۳]

  • نونوایی

نان سنگک گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه . چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود . مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی . می گفت «بچه بودم ، یه بار نون سنگک خریدم ، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم ؛ بهش چسبیده بود . خونه که رسیدم ، بابام سنگ ها را جدا کرد داد دستم ، گفت برو بده به شاطر . نانواها بابت اینها پول می دن.»

  • بیت المال

شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی واقعه می خواندیم . یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم . مسئول اتاق آمده بود ، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می داد . مصطفی به ش گفت «این اتاق بسیجه ، ساعت ده هم باید برای سوره واقعه باز بشه . تو الان نشسته ای برق و چراغ و ظبط رو روشن کرده ای . درست نیست ، اینا بیت الماله.»

گالری تصاویر

پانویس

  1. کتاب یادگاران
  2. كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن ، ص 73
  3. کتاب صد خاطره