شهید علی رضا حسن زاده: تفاوت بین نسخهها
Ghalandari98 (بحث | مشارکتها) |
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۵۹: | سطر ۵۹: | ||
− | ردهها == | + | ==ردهها == |
{{ترتیبپیشفرض:علی رضا_حسن زاده}} | {{ترتیبپیشفرض:علی رضا_حسن زاده}} | ||
[[رده: شهدا]] | [[رده: شهدا]] |
نسخهٔ ۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۴۶
تاریخ تولد : 1344/04/20
نام : علیرضا
محل تولد : تربت حیدریه
نام خانوادگی : حسنزاده
تاریخ شهادت : 1362/01/22
نام پدر : ابوتراب
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل : دانش آموز
یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتعسکری
rId6
محتویات
وصیت نامه
خدمت پدر و مادر گرامي سلام عرض مي کنم و پس از عرض سلام سلامتي شما را از درگاه ايزد متعال خواهانم و شما اگر جوياي احوالات اينجانب فرزند خود را خواسته باشيد بحمدالله سلامتي برقرار است و بسيار خوشحال هستم که دارم به اسلام خدمت مي کنم و اميدوارم شما هم هيچ گونه ناراحتي از من نداشته باشيد تا خشنودي من بيشتر باشد خوشحال باشيد که فرزند شما همچون ياران حسين (ع ) که به ياري حسين رفتند کاروان ما از تربت در ايام عاشورا همچون کاروان حسين و به ياري اسلام رفتند شما در اينجا نيستيد که معجزه امام زمان (عج) را ببينيد که حالا دارم مي بينم برادر عزيزم رضا را سلام ميرسانم .
خاطرات
- هنگام عید نوروز بود علیرضا از جبهه تلفن زد و ضمن تبریک سال نو به همه اعضاء خانواده گفت: چون عملیاتی در پیش است من به مرخصی نخواهم آمد و شما دعا کنید که ضمن پیروزی در این عملیات من هم به آرزوی خود که شهادت در راه خداست برسم. من گفتم: هر چه خداوند بخواهد همان می شود سپس طلب حلالیت کرد و گفت: همه را سلام برسانید .
- هنگامی که علیرضا تصمیم گرفته بود به جبهه برود چون سن او کم بود پدرم به شدت با او مخالفت می کرد و با رفتن او رضایت نمی داد. و می گفت: بهترین سنگر برای تو مدرسه است. علیرضا به پدرم گفت: پدر شما چند سال از خداوند عمر گرفته اید؟ پدرم جواب داد: 60 سال برادرم گفت: در طی این 60 سال چه خدمتی برای اسلام کرده اید؟ پدرم گفت: به غیر از طاعات و عباداتم کار دیگری انجام نداده ام. برادرم گفت: الان بهترین فرصت است اسلام در خطر است و خداوند می خواهد ما را آزمایش نماید. جبهه ها احتیاج به نیرو دارد و ما باید بیدار باشیم خلاصه به هر طریقی که بود رضایت پدرم را جلب کرد و با شور و شوق عازم جبهه شد .
- یک شب در خواب دیدم که دستها و پاهای علیرضا قطع شده است من گریه کنان به طرف او دویدم و او را بوسیدم. به او گفتم: علیرضا جان دستها و پاهایت چه شده؟ ایشان در جواب گفت: ناراحت نباش و به مادرم بگو اصلاً ناراحت نباشد من دستها و پاهایم را در راه اسلام فدا کرده ام .
- برای تحویل جنازه برادرم علیرضا به مشهد آمده بودیم در مشهد لحظه ای خوابم برد در عالم خواب دیدم که دست ها و هر دو پای برادرم قطع شده است همین طور که گریه می کردم و به طرف او می دویدم وقتی به او رسیدم او را بوسیدم و با گریه کفتم علیرضا جان کو دستهایت کو هر دو پایت کدام بی دین دست و پایت را قطع کرده است خداریشه اش را قطع کند یک دفعه به من گفت عصمت جان خواهر زینب گونه ام ناراحت نباش و به مادر هم بگوئید ناراحت نباشه من که کاری نکرده ام من این امانت را در راه احیاء اسلام داده ام این که ناراحتی ندارد و از خواب پریدم .
- یادم است که سال 61 شهدا زیادی را در تربت تشیع می کردیم و به روستاهای اطراف می فرستادیم برادرم علیرضا بعد از یکی از تشیع جنازه ها گفت می خواهم به جبهه بروم پدرم راضی نبودند و می گفتند علیرضا تو سنی نداری و در آنجا تلف می شوی برادرم اصرار کرد و پدرم با نا راحتی گفت باید از روی جنازه من رد شوی بعد به جبهه بروی بهترین سنگر تو مدرسه است ولی برادرم با زبان و فهم بالایی که داشت به پدرم گفت بابا جان شما چند سال از خداوند عمر گرفته اید پدرم جواب داد 60 سال برادرم گفت در طی این 60 سال چه خدمتی برای اسلام کرده اید؟ پدرم گفت : به غیر از طاعت و عباداتم کار دیگری انجام نداده ام برادرم گفت آنها که برای سلامتی روح خودتان بود . و کم هم می باشد الان که بهترین فرصت است اسلام در خطر است و خداوند این افتخار را به ما داد تا مدافع دین او باشیم وقت آزمایش است جبهه ها نیاز به نیرو دارد و امام زمانمان هم ندای هل من ناصر حسینی سر داده است پس باید ندای حق را لبیک بگوئیم ایشان چنان با پدرم صحبت کرد که هر دو عازم جبهه شدند. حتی بعداز شهادت برادرم پدرم جبهه را ترک نکرد .
- همزمان با شهادت فرزندم خواب دیدم که دارم به طرف منزلمان می دوم در بین راه یک شخص بسیار متدین و نورانی مرا سوار اتومبیلش کرد تا به منزل برساند به در منزل که رسید من پیاده شدم خانم هایی را دیدم که همه رو بند زده هستند و من را نظاره می کنند و با تک تک آنها احوالپرسی کردم تا جایی که خوشحالی و شادمانی سر تا پا مرا فرا گرفت در عالم خواب همانجا بر زمین نشستم و انگشت خود را به خاکهای روی زمین فرو بردم و با همه آنها شعار دادیم شهیدان زنده اند الله اکبر بخون آغشته اند الله اکبر بلافاصله از خواب پریدم در حالی که پریشان بودم از منزل بیرون آمدم و به چند جا رفتم سراغ فرزندم را گرفتم ولی خبری نبود به منزل برگشتم کم کم دیدم اقوام رفت و آمدشان به خانه ما زیاد شد و همه حال فرزندم را می پرسیدند عصر که شد از سپاه آمدند هنوز لب به سخن نگشوده بودند پرسیدم جنازه فرزندم کجاست؟
پانویس
- ↑ سایت یاران رضا