شهید حسن بالش آبادی: تفاوت بین نسخهها
Mehtari9705 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی «تاریخ تولد : 1344/07/01 نام : حسن محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : بالش ابادی...» ایجاد کرد) |
|||
(۳ نسخههای متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | |
− | نام : | + | |نام فرد = حسن بالش آبادی |
− | + | |تصویر = lkgh.jpg | |
− | + | |توضیح تصویر = | |
− | تحصیلات | + | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی |
− | شغل | + | |شهرت = |
− | + | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | |
− | + | |تولد = [[زادروزهای 01 مهر|1344]] ، [[ سبزوار]] | |
+ | |شهادت = [[الگو:شهدای 30 آبان|1362/08/30]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن = | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها = | ||
+ | |جنگها = | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==خاطرات== | ||
− | |||
• یک شب خواب دیدم حسن در میان باغی است. می گوید:" مادر جایم خوب است شما تا می توانی کارهای خوب انجام بده. " ( گویا اعمال خوب والدین برای ایشان خیلی اهمیت و تاثیر داشته است | • یک شب خواب دیدم حسن در میان باغی است. می گوید:" مادر جایم خوب است شما تا می توانی کارهای خوب انجام بده. " ( گویا اعمال خوب والدین برای ایشان خیلی اهمیت و تاثیر داشته است | ||
• حسن با من قالیبافی می کرد. یک روز که او به سر کار نیامده بود وقتی او را دیدم، از او سئوال کردم چرا سر کار نیامدی؟ حسن با بیان خیلی ساده گفت: " حقیقتش امروز کمی کار داشتم برای همین دیر شد فردا می آیم. " یک روز که من به بیابان رفته بودم وقتی به روستا برگشتم به من خبر دادند حسن از مشهد آمده است. گویا قبلاً رفته و همه کارهایش را انجام داده است. ولی روی اینکه به ما بگویید می خواهم به جبهه بروم و از ما خداحافظی کند را نداشت. | • حسن با من قالیبافی می کرد. یک روز که او به سر کار نیامده بود وقتی او را دیدم، از او سئوال کردم چرا سر کار نیامدی؟ حسن با بیان خیلی ساده گفت: " حقیقتش امروز کمی کار داشتم برای همین دیر شد فردا می آیم. " یک روز که من به بیابان رفته بودم وقتی به روستا برگشتم به من خبر دادند حسن از مشهد آمده است. گویا قبلاً رفته و همه کارهایش را انجام داده است. ولی روی اینکه به ما بگویید می خواهم به جبهه بروم و از ما خداحافظی کند را نداشت. | ||
• در یکی از شبهای جمعه بود که به همراه حسن و چند نفری از دوستان قصد رفتن به کوه کردیم. در بین راه تصمیم استراحت در کلاته ای گرفتیم. وقتی شب شد دوستان وضو گرفتند و نماز با صفایی خواندیم. حسن بیشتر مواقع رادیویی همراه خود داشت. رادیواش را روشن کرد و موج رادیو را آنقدر چرخاند که دعای کمیل آمد صدای رادیو را زیاد کرد. همه دوستان دور هم نشسته بودیم. شروع به گوش دادن دعای روح بخش کمیل کردیم. که البته عامل اصلی این ثواب حسن بود، من آن دعای با صفا را هنوز در ذهن دارم. | • در یکی از شبهای جمعه بود که به همراه حسن و چند نفری از دوستان قصد رفتن به کوه کردیم. در بین راه تصمیم استراحت در کلاته ای گرفتیم. وقتی شب شد دوستان وضو گرفتند و نماز با صفایی خواندیم. حسن بیشتر مواقع رادیویی همراه خود داشت. رادیواش را روشن کرد و موج رادیو را آنقدر چرخاند که دعای کمیل آمد صدای رادیو را زیاد کرد. همه دوستان دور هم نشسته بودیم. شروع به گوش دادن دعای روح بخش کمیل کردیم. که البته عامل اصلی این ثواب حسن بود، من آن دعای با صفا را هنوز در ذهن دارم. | ||
− | • آنطور که همرزمان حسن برای ما تعریف کردند، حسن با دوستش بوده که در حین پیشروی به طرف دشمن مجروح می شود. حسن به دوستش می گوید: " من را به عقب ببر تا به دست دشمن اسیر نشوم. " گویا حسن در بالای قله ای که در آنجا درگیر بودند تیر خورده و تا هشت سال مفقود الاثر بود و بعد از این همه سال پیکرش را سالم پیدا می کنند و می آورند. | + | • آنطور که همرزمان حسن برای ما تعریف کردند، حسن با دوستش بوده که در حین پیشروی به طرف دشمن مجروح می شود. حسن به دوستش می گوید: " من را به عقب ببر تا به دست دشمن اسیر نشوم. " گویا حسن در بالای قله ای که در آنجا درگیر بودند تیر خورده و تا هشت سال مفقود الاثر بود و بعد از این همه سال پیکرش را سالم پیدا می کنند و می آورند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=3680منبع سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ||
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= | + | |
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references/> | ||
+ | |||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:شهید حسن بالش ابادی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی ]] | ||
+ | [[رده:شهدای شهرستان سبزوار ]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۵۷
حسن بالش آبادی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | 1344 ، سبزوار |
شهادت | 1362/08/30 |
خاطرات
• یک شب خواب دیدم حسن در میان باغی است. می گوید:" مادر جایم خوب است شما تا می توانی کارهای خوب انجام بده. " ( گویا اعمال خوب والدین برای ایشان خیلی اهمیت و تاثیر داشته است • حسن با من قالیبافی می کرد. یک روز که او به سر کار نیامده بود وقتی او را دیدم، از او سئوال کردم چرا سر کار نیامدی؟ حسن با بیان خیلی ساده گفت: " حقیقتش امروز کمی کار داشتم برای همین دیر شد فردا می آیم. " یک روز که من به بیابان رفته بودم وقتی به روستا برگشتم به من خبر دادند حسن از مشهد آمده است. گویا قبلاً رفته و همه کارهایش را انجام داده است. ولی روی اینکه به ما بگویید می خواهم به جبهه بروم و از ما خداحافظی کند را نداشت. • در یکی از شبهای جمعه بود که به همراه حسن و چند نفری از دوستان قصد رفتن به کوه کردیم. در بین راه تصمیم استراحت در کلاته ای گرفتیم. وقتی شب شد دوستان وضو گرفتند و نماز با صفایی خواندیم. حسن بیشتر مواقع رادیویی همراه خود داشت. رادیواش را روشن کرد و موج رادیو را آنقدر چرخاند که دعای کمیل آمد صدای رادیو را زیاد کرد. همه دوستان دور هم نشسته بودیم. شروع به گوش دادن دعای روح بخش کمیل کردیم. که البته عامل اصلی این ثواب حسن بود، من آن دعای با صفا را هنوز در ذهن دارم. • آنطور که همرزمان حسن برای ما تعریف کردند، حسن با دوستش بوده که در حین پیشروی به طرف دشمن مجروح می شود. حسن به دوستش می گوید: " من را به عقب ببر تا به دست دشمن اسیر نشوم. " گویا حسن در بالای قله ای که در آنجا درگیر بودند تیر خورده و تا هشت سال مفقود الاثر بود و بعد از این همه سال پیکرش را سالم پیدا می کنند و می آورند.[۱]