شهید علی اصغر سمیعی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۱: سطر ۱:
کد شهید : 6408315
+
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                = علی اصغر سمیعی
 +
|تصویر                  =
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  =
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  = [[چناران]]
 +
|شهادت                  =[[۱۳۶۴/۱۱/۲۱]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  = رزمنده
 +
|جنگ‌‌ها                  =
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                  =بهداری
 +
|خانواده                  =نام پدر[رمضانعلی]
 +
}}
  
نام : علی‌اصغر
 
 
نام خانوادگی : سمیعی‌
 
 
نام پدر : رمضانعلی‌
 
 
تاریخ تولد:
 
 
محل تولد: چناران
 
 
تاریخ شهادت : 1364/11/21
 
 
مکان شهادت :
 
 
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
 
 
شغل : بهداری یگان خدمتی :
 
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
 
 
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌
 
 
گلزار :
 
  
  

نسخهٔ ‏۱ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۵۴

علی اصغر سمیعی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد چناران
شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
سمت‌ها رزمنده
شغل بهداری
خانواده نام پدر[رمضانعلی]



خاطرات

یک شب در منطقه اعلام آماده باش کردند و از قبل هم اعلام نکرده بودند ساعت یازده شب بود که اعلام کردند عملیات انجام خواهد شد بلافاصله وصیت نامه هایمان را نوشتیم و به علی اصغر دادیم و علی اصغر هم وصیت نامه ای نوشت و به من داد و از همدیگر خداحافظی کردیم و آن شب تا نزدیک خط مقدم رفتیم و دوباره برگشتیم و این به صورت امتحانی بود .


چون علی اصغر سمیعی خودش فرزند شهید بود بنده بسیاری از وقت ها به ایشان اصرار می کردم که شما پدرتان شهید شده و می توانید در پشت جبهه و در پشت خط مقدم باشید اما چون علی اصغر دارای شهامت و شجاعت خاصی بود در جواب گفت : من آمده ام که به اسلام خدمت کنم و این در خط مقدم عملی است و دارای شهامت خاصی بوده و خواستار شرکت در عملیات بود .


برادر عزیزم علی اصغر در عملیات والفجر هشت به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد در خانه عمه مان نشسته بودیم که آهنگ یا مارش عملیات و حمله را زدند من یک دفعه حالم بد شد از خانه بیرون رفتم شوهر عمه ام گفت : تو خیلی بد دلی گفتم : نمی دانم . چکار کنم و یک دفعه چه کار شد؟ تا وقتی خبر شهادتش را آوردند تقریبا سه تا چهار ماه از آن قضیه گذشت و بعد آن چه به دلم نقش بسته بود به واقعیت پیوست و خبر شهادت برادر عزیزم علی اصغر را آوردند .


زمانی که جنازه برادر عزیز شهید علی اصغر آمد خواهرم عذرا خواب دیده بود که : شامپویی در ساک علی اصغر بوده که علی اصغر گفته بود برو شامپو را از مادر بگیر . خواهرم پرسیده بود شامپوی چی؟ علی اصغر گفته بود : برو به مادر بگو یک شامپو در ساک است به کسی ندهد به غیر از شما وقتی ساکش را نگاه کردند دیدند یک شامپو در ساکش است و چون خواهرم عذرا خواب دیده بود شامپو را به او دادند .


یک روز خمیر پخت می کردم و علی اصغر روی پشت بام کاه خالی می کرد . خواهرم را صدا زدم گفتم : برایم چیزی بیاور می خواهم خمیر کنم . علی اصغر از روی پشت بام کت تنش را در آورد و گفت : این را تنت کن که هر موقع خمیر پخته می کنی به یاد من باش . می گفت : تو هنوز زن نشده ای زنی که وسایل پخت خمیرش روی تنور نباشد و به کسی بگوید دستمال بیاور که تازه معلوم نیست آن دستمال پاک باشد یا نجس او هنوز یک زن و کدبانوی خانه دار نشده است .


زمانی که همسرم به شهادت رسید علی اصغر گفت : باید سنگر پدرم را خالی نگذارم سال اول می خواست برود نگذاشتم فکر می کنم خواب پدرش را دیده بود گفت : باید بروم به پایگاه . بسیجشان رفتم و گفتم : اگر تو بروی صغیرهای پدرت را چه کار کنم؟ گفت : پدرم به صغیرهایش نگاه نکرد که حالا من نگاه کنم من می روم اگر توانستید کشاورزی را جمع کنید که هیچ وگرنه بفروشید و بعد برای بدرقه اش به راه آهن رفتیم و او بسیار خوشحال بود .


به خاطر دارم برای تشیع جنازه علی اصغر سه روز جلوتر به ما خبر داده بودند . من به کسی نگفته بودم . پسر بزرگم به خانه مادر بزرگش رفته بود و گریه می کرد و گفته بود : مادرم صبح به شهر می رود و شب می آید . هیچ چیز هم به ما نمیگوید . من رفتم و عکسهایش را چاپ کردم و تمام کارهایش را انجام دادم . بدون اینکه برادر شوهرم و یا مادر شوهرم و یا بچه ها بفهمند به کلات نادر رفته ام . برادر شوهرم آنجا پاسدار بود . به جای فرمانده سپاه رفتم و یک ماشین به مدت 48 ساعت به ما دادند و عکسها و وسایل مورد نیاز را گرفتیم و به روستا آمدیم . صبح به مردم روستا خبر دادیم که برای تشیع جنازه آماده شوند . زمانی که برای تشیع رفتیم ، جنازه ای نبود ، فقط دسته گل بود . عکسها را به بنیاد دادیم . گفتند شما چکاره شهید هستید؟ گفتم مادرش هستم شرمنده شد و سرش را پایین انداخت . گفتم چرا ناراحت شدید؟ گفت : ببخشید که شما را نشناختیم . او را تشیع کردیم و سوم و هفتم و سال هم گرفتیم .


به خاطر دارم وقتی برای اولین بار خبر شهادت علی اصغر را برایمان آوردند، پیکری از ایشان نبود . تا اینکه فرمانده علی اصغر که کاشمری بود و در پرونده ایشان نوشته بود که او بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیده است . چون برادرم به عنوان مفقود الاثر بود تلاش زیادی داشتیم تا از ایشان خبری دریافت کنیم و طبق گفته فرمانده علی اصغر ما روح شهید را تشیع کردیم و تا سال 72 انتظار می کشیدیم که شاید اسیر شده باشد و دوباره پیش ما برگردد . وقتی خبر قطعی شهید شدن علی اصغر را برایمان آوردند دیگر از دیدن او نا امید شدیم و خدا را شکر کردیم که در راه کشور و اسلام او را تقدیم کردیم .

منبع : سایت یاران رضا

http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11815