شهید محمد رضا سلیمانی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «کد شهید: 6520176 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : تربت جام نام خانوادگی : سلیم...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۲۵: | سطر ۲۵: | ||
منبع: سایت یاران رضا | منبع: سایت یاران رضا | ||
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11728 | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11728 | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:محمدرضا سلیمانی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان تربت جام ]] |
نسخهٔ ۲۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۰
کد شهید: 6520176 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : تربت جام نام خانوادگی : سلیمانی تاریخ شهادت : 1365/03/01 نام پدر : غلام مکان شهادت : قلاویزان مهران
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : تیپ21امامرضا گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مخابراتوبیسیم گلزار : تربت جام قلعه سرخ
خاطرات
یک شب که محمد رضا به مشجد رفته بود . روحانی مسجد بعد از اتمام نماز بچه ها را دور خود جمع کرد و درباره ی مسائل دینی از آنها سوال کرد . او از بچه ها سئوال کرد . چه کسی نماز آیات را بلد است که محمد رضا دستش را به علامت پاسخ به جواب روحانی بالا برد عین اینکه خیلی کوچک بود نماز را کامل خواند . روحانی که از این جریان تعجب کرده بود و خوشحال شده بود که این پسر با این کوچکی چطور زیبا نماز را خوانده به او به عنوان هدیه جایزه ای داد.
محمد رضا یکبار دیگر قصد رفتن به جبهه را کرده بود.من به او گفتم:مادر جان دیگر شما نمی خواهد به جبهه بروی.محمد رضا گفت:مادر یادت از امام حسین (ع) بیاید از آنها که برای اسلام جه فداکاریها و جان فشانی های کرده اند حالا که نوبت به من رسیده است نروم؟
شانزده ، هفده سال بیشتر نداشت که می گفت: می خواهم به جبهه بروم گفتم: نرو تو هنوز بچه ای هر کار کردم فایده ای نداشت. بالاخره رفت و درمنطقه مهران ترکش خورد. وقتی که برگشت امتحان هایش شروع شد ونزدیک ده ، پانزده روز ماند. بعد از اینکه امتحان هایش تمام شد دوباره گفت که می خواهم به به جبهه بروم. من هم گفتم نمی گذارم بروی. مادرش خدابیامرز خیلی اصرار کرد که من اجازه بدهم برود. دیدم کاروان فردا حرکت می کند تو که به این کاروان نمی رسی صبح زود مادرش برایش ساندویچ درست کرده بود وجلوی در گذاشته بود محمد رضا رفته بود. ساعت نه ونیم تا ده که آمد گفتم چه کارکردی گفت: کارم درست شد می روم. اما این بارکه رفت خبرشهادتش را ازمهران برای ما آوردند که شهید شده است.
هنوز خبرشهادت محمدرضا نیامده بود. شب پانزدهم ماه رمضان خواب دیدم درمیان دشتی هستم که جوی پراز آب ازوسط آن می گذرد. سپس دیدم که امام خمینی جلو است ومحمد پشت سرش راه می رود وفاصله آنها 3،2 قدم بیشتر نبود. همینطورکه داشتند می رفتند داد زدم کجا میروی داداش گفت: آن درختهای میوه را می بینی می رویم به سمت آن درختها ، می خواهیم با امام در زیر درخت بنشینیم گفتم من را نمی برید گفت: نه تو مزاحمی خواهر برو.
چند شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که حیاط منزلمان بزرگتر از الآن است و درگوشه ای از حیاط امام خمینی بر روی یک صندلی نشسته اند وهمه خانواده به دیدنش رفتیم و دستش را بوسیدیم. اما برادرم محمدرضا در بین ما نبود. و چند روز بعد از اینکه من این خواب را دیدم خبر شهادتش را برایمان آوردند.
شبی خواب دیدم که نوری به سوی من آمد وخاموش شد. همانجا فهمیدم که محمدرضا شهید شده. وقتی که خاله ام از در حیاط وارد شد ما فهمیدیم ولی من با خوابی که دیده بودم از قبل خبرداشتم ولی به کسی چیزی نگفتم.
منبع: سایت یاران رضا
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11728