شهید محمد ابراهیم دامنجانی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات | ||
گلزار : | گلزار : | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | ماه رمضان بود و می خواستم به نماز بایستم. من و پدرشوهرم داخل روستا بودیم. برادرشوهرم با برادرم به جبهه رفته بودند. یک دفعه دیدم ماشینی که خبر شهادت شهیدان را می داد آمده است. بعد از نماز خواندن به بهانه اینکه خانه خواهرم بروم دیدم مردم روستا باهم صحبت می کنند. به من الهام شده بود که یا خبری از برادرم و یا از برادرشوهرم برایم آورده اند. ناگهان چشمم به برادرخانم داداشم افتاد و به ایشان گفتم: بگو چه کسی شهید شده است. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: محمد ابراهیم شهید شده ولی ابوالقاسم خوب است. | + | *ماه رمضان بود و می خواستم به نماز بایستم. من و پدرشوهرم داخل روستا بودیم. برادرشوهرم با برادرم به جبهه رفته بودند. یک دفعه دیدم ماشینی که خبر شهادت شهیدان را می داد آمده است. بعد از نماز خواندن به بهانه اینکه خانه خواهرم بروم دیدم مردم روستا باهم صحبت می کنند. به من الهام شده بود که یا خبری از برادرم و یا از برادرشوهرم برایم آورده اند. ناگهان چشمم به برادرخانم داداشم افتاد و به ایشان گفتم: بگو چه کسی شهید شده است. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: محمد ابراهیم شهید شده ولی ابوالقاسم خوب است. |
− | من و محمد ابراهیم در قرارگاه مشغول خدمت بودیم. در عملیاتی که نیروها فراخوانده بودند بایستی فرماندهان گردان و گروهانها و ارگانهای پایین تر خودشان را به منطقه می رساندند. در آن روز وسیله نقلیه ای در اختیار داشتم و داخل قرارگاه محمد ابراهیم را دیدم که منتظر ماشین است. سوارش کردم و گفتم: کجا می خواهید بروید؟ گفت: می خواهم سریع به منطقه بروم. در راه یکی دو تا نکته گفتند که امیر من این نوبت که به خط می روم به شهادت می رسم و اگر جنازه من را نتوانستید بشناسید خالی بر روی بدنم است و از روی آن خال من را شناسایی می کنید و در آن عملیات به فیض شهادت رسید. | + | *من و محمد ابراهیم در قرارگاه مشغول خدمت بودیم. در عملیاتی که نیروها فراخوانده بودند بایستی فرماندهان گردان و گروهانها و ارگانهای پایین تر خودشان را به منطقه می رساندند. در آن روز وسیله نقلیه ای در اختیار داشتم و داخل قرارگاه محمد ابراهیم را دیدم که منتظر ماشین است. سوارش کردم و گفتم: کجا می خواهید بروید؟ گفت: می خواهم سریع به منطقه بروم. در راه یکی دو تا نکته گفتند که امیر من این نوبت که به خط می روم به شهادت می رسم و اگر جنازه من را نتوانستید بشناسید خالی بر روی بدنم است و از روی آن خال من را شناسایی می کنید و در آن عملیات به فیض شهادت رسید. |
− | «محمّدابراهیم در یکی از عملیّاتها به شدّت دچار مجروحیّت و موج گرفتگی شد . پس از مدّتیکه در بیمارستان به سر برده به خانه آمد . ایشان در آن زمان در نیشابور زندگی می کرد و در خانة یکی از همکارانشان اجاره نشین بود . من یک شب مهمان خانة ایشان بودم ، نیمه های شب حالش بهم خورده و دچار موج گرفتگی می شود که بدون سر و صدا موتور همسایه را برداشته از خانه خارج می شود . ایشان بدون آنکه لباس بپوشد ، با همان لباسهای خواب از شهر خارج می گردد ، چرا که به هیچ وجه متوجّه اعمال و حرکات خود نمی گردد . پس از خروج از شهر بدون آنکه هیچ مقصدی داشته باشد ، به پمپ بنزین رفته و به بنزین موتور می افزاید ، و وقتی طرف پول درخواست می کند ، با توجّه به موقعیّت و وضعیّتش از پرداخت پول صرف نظر می نماید و به راهش ادامه می دهد . تا اینکه در نزدیکیهای یک روستا موتور خراب می شود . وی موتور را همان طور همانجا گذاشته و خودش را به خانة یکی از روستائیان می رساند . به گفتة آن فرد روستایی ، نصف شب بود که ایشان را با حالت پریشان جلوی درب حیاط را می بیند ، که با کوبیدن درب وارد خانه شده و گریه می کند ، آنها متعجّب شده و همسایه را خبردار می کنند که یکی از همسایه ها ، شهید را می شناسد و جریان را برای مردم می گوید . بعد از مدّتی که حال ایشان خوب می شود از آنها می پرسد : من کجا هستم ؟ مرا چه کسی اینجا آورده ! خلاصه ، ما با جستجو و کاوش زیادی بالاخره وی را پیدا می کنیم .» | + | *«محمّدابراهیم در یکی از عملیّاتها به شدّت دچار مجروحیّت و موج گرفتگی شد . پس از مدّتیکه در بیمارستان به سر برده به خانه آمد . ایشان در آن زمان در نیشابور زندگی می کرد و در خانة یکی از همکارانشان اجاره نشین بود . من یک شب مهمان خانة ایشان بودم ، نیمه های شب حالش بهم خورده و دچار موج گرفتگی می شود که بدون سر و صدا موتور همسایه را برداشته از خانه خارج می شود . ایشان بدون آنکه لباس بپوشد ، با همان لباسهای خواب از شهر خارج می گردد ، چرا که به هیچ وجه متوجّه اعمال و حرکات خود نمی گردد . پس از خروج از شهر بدون آنکه هیچ مقصدی داشته باشد ، به پمپ بنزین رفته و به بنزین موتور می افزاید ، و وقتی طرف پول درخواست می کند ، با توجّه به موقعیّت و وضعیّتش از پرداخت پول صرف نظر می نماید و به راهش ادامه می دهد . تا اینکه در نزدیکیهای یک روستا موتور خراب می شود . وی موتور را همان طور همانجا گذاشته و خودش را به خانة یکی از روستائیان می رساند . به گفتة آن فرد روستایی ، نصف شب بود که ایشان را با حالت پریشان جلوی درب حیاط را می بیند ، که با کوبیدن درب وارد خانه شده و گریه می کند ، آنها متعجّب شده و همسایه را خبردار می کنند که یکی از همسایه ها ، شهید را می شناسد و جریان را برای مردم می گوید . بعد از مدّتی که حال ایشان خوب می شود از آنها می پرسد : من کجا هستم ؟ مرا چه کسی اینجا آورده ! خلاصه ، ما با جستجو و کاوش زیادی بالاخره وی را پیدا می کنیم .» |
زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه و شوق گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خدا و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با امام حسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که محمد ابراهیم برگشته است. گفتم چرا برگشتید. ایشان فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم. | زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه و شوق گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خدا و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با امام حسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که محمد ابراهیم برگشته است. گفتم چرا برگشتید. ایشان فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم. | ||
محمد ابراهیم در پاتک عراقی ها در حاجی عمران به جلو می رود و با 4 نفر از نیروها با شجاعت و شهامت از ارتفاعات دور می زند و پشت عراقی ها قرار می گیرد که عده ای از نیروهای عراقی ایشان را هدف خمپاره قرار می دهند و به شهادت می رسند. | محمد ابراهیم در پاتک عراقی ها در حاجی عمران به جلو می رود و با 4 نفر از نیروها با شجاعت و شهامت از ارتفاعات دور می زند و پشت عراقی ها قرار می گیرد که عده ای از نیروهای عراقی ایشان را هدف خمپاره قرار می دهند و به شهادت می رسند. | ||
− | زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه ای که به شهادت داشت گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خداوند و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که ایشان برگشته اند و فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم. | + | *زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه ای که به شهادت داشت گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خداوند و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که ایشان برگشته اند و فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم. |
من به منزل برادر بزرگم رفتم در همین حین خانم برادرم درب را باز کرد و ایشان گفتم : از برادرم خبر ندارید؟ چون قبل از این که من بروم برادرم زنگ زده بود و گفته بود بگوئید از محمد ابراهیم خبر نداریم. به طرف منزلمان راهی شدم تا بچه ام ار که دست خواهرم بود بگیرم و شیرش دهم و با عجله به شهر آمدم تا به خانه برادرم بروم ساعت 9 صبح به آنجا رسیدم ولی جنازه محمد ابراهیم را ساعت 7 صبح آورده بودند و برادرم جنازه همسرم را برده بود تا تحویل سرد خانه بدهد. برادرم گفته بود هر کس آمد بگوید چیزی نمی دانم. ناگهان دیدم آقای پیرگزی با حاج آقا دیوان آمدند و از آنها پرسیدم چه خبر است؟چرا به من چیزی نمی گویید؟ من ابراهیم را در خواب دیده ام که دو یکی زن و دیگری مرد آمدند، و به من گفتند: دست به این جعبه نزنید (تابوت) چون جلو رفتم مشاهده کردم که جنازه محمد ابراهیم است و به حاج قاسم دیوان و آقای پیر گزنی گفتم: حتماً همسر شهید شده است؟ آنها من را نصیحت می کردند و به من می گفتند: ناراحت نباشید. من گفتم: به خدا ناراحت نیستم، بلکه خوشحال هستم که من همسر شهید محمد ابراهیم دامنجانی هستم. | من به منزل برادر بزرگم رفتم در همین حین خانم برادرم درب را باز کرد و ایشان گفتم : از برادرم خبر ندارید؟ چون قبل از این که من بروم برادرم زنگ زده بود و گفته بود بگوئید از محمد ابراهیم خبر نداریم. به طرف منزلمان راهی شدم تا بچه ام ار که دست خواهرم بود بگیرم و شیرش دهم و با عجله به شهر آمدم تا به خانه برادرم بروم ساعت 9 صبح به آنجا رسیدم ولی جنازه محمد ابراهیم را ساعت 7 صبح آورده بودند و برادرم جنازه همسرم را برده بود تا تحویل سرد خانه بدهد. برادرم گفته بود هر کس آمد بگوید چیزی نمی دانم. ناگهان دیدم آقای پیرگزی با حاج آقا دیوان آمدند و از آنها پرسیدم چه خبر است؟چرا به من چیزی نمی گویید؟ من ابراهیم را در خواب دیده ام که دو یکی زن و دیگری مرد آمدند، و به من گفتند: دست به این جعبه نزنید (تابوت) چون جلو رفتم مشاهده کردم که جنازه محمد ابراهیم است و به حاج قاسم دیوان و آقای پیر گزنی گفتم: حتماً همسر شهید شده است؟ آنها من را نصیحت می کردند و به من می گفتند: ناراحت نباشید. من گفتم: به خدا ناراحت نیستم، بلکه خوشحال هستم که من همسر شهید محمد ابراهیم دامنجانی هستم. | ||
− | آخرین مرتبه ای که محمد ابراهیم می خواستند به جبهه بروند، فرمودند: امکان دارد من دیگر برنگردم، چون خداوند به من فرزند دیگری عطا کرده و صورت او را یکبار دیده ام . شاید به شهادت برسم. شما ناراحت نباشید. یک وقت خدای نخواسته سر و صدایی نکنید. من هم الحمدالله این طور نبوده ام. شهادت برای من و شما افتخار بزرگی است. | + | *آخرین مرتبه ای که محمد ابراهیم می خواستند به جبهه بروند، فرمودند: امکان دارد من دیگر برنگردم، چون خداوند به من فرزند دیگری عطا کرده و صورت او را یکبار دیده ام . شاید به شهادت برسم. شما ناراحت نباشید. یک وقت خدای نخواسته سر و صدایی نکنید. من هم الحمدالله این طور نبوده ام. شهادت برای من و شما افتخار بزرگی است. |
روزی همسایمان از منطقه با من تماس گرفت:و به من می گفت:5تا6 روزدیگر محمد ابراهیم می آید آن روز بسیار مضطرب بودم چون خوابی از ایشان دیده بودم تا اینکه همسایه مان جمله گفت:که با شنیدن آن تکانی خوردم همسایه مان با ما تماس گرفت و گفت:لطفاً تلفن را به طبقه پایین وصل کنید چون من گوشی را نگذاشته بودم متوجه شدم که به همسرشان می گوید که محمد ابراهیم مجروح شده کبری خانم چیزی نفهمید بعد از 6 روز که محمد ابراهیم آمد دیدم که موجی شده است با دیدن ایشان حلم بد شد و متوجه نشدم چه کارم شد بعد از دقایقی که به هوش آمدم محمد ابراهیم به من گفت:من که سالم هستم ببین که هیچ کارم نشده است. | روزی همسایمان از منطقه با من تماس گرفت:و به من می گفت:5تا6 روزدیگر محمد ابراهیم می آید آن روز بسیار مضطرب بودم چون خوابی از ایشان دیده بودم تا اینکه همسایه مان جمله گفت:که با شنیدن آن تکانی خوردم همسایه مان با ما تماس گرفت و گفت:لطفاً تلفن را به طبقه پایین وصل کنید چون من گوشی را نگذاشته بودم متوجه شدم که به همسرشان می گوید که محمد ابراهیم مجروح شده کبری خانم چیزی نفهمید بعد از 6 روز که محمد ابراهیم آمد دیدم که موجی شده است با دیدن ایشان حلم بد شد و متوجه نشدم چه کارم شد بعد از دقایقی که به هوش آمدم محمد ابراهیم به من گفت:من که سالم هستم ببین که هیچ کارم نشده است. | ||
− | برادرم درباره نحوه شهادت محمد ابراهیم به من می گفت:که ایشان بر اثر اصابت خمپاره به شهادت می رسند و تمام فامیل از این موضوع بااطلاع بودند جز من که در خانه نشسته بودم و به فرزندم شیر می دادم که ناگهان صدای بلند گویی که نام شهدا را اعلام می کرد شنیدم که نام محمد ابراهیم را هم خواند. شنیدن نام ایشان با گریستن تا اینکه همسایه ها آمدند و خبر شهادت محمد ابراهیم را به من دادند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8559 سایت یاران رضا]</ref> | + | *برادرم درباره نحوه شهادت محمد ابراهیم به من می گفت:که ایشان بر اثر اصابت خمپاره به شهادت می رسند و تمام فامیل از این موضوع بااطلاع بودند جز من که در خانه نشسته بودم و به فرزندم شیر می دادم که ناگهان صدای بلند گویی که نام شهدا را اعلام می کرد شنیدم که نام محمد ابراهیم را هم خواند. شنیدن نام ایشان با گریستن تا اینکه همسایه ها آمدند و خبر شهادت محمد ابراهیم را به من دادند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8559 سایت یاران رضا]</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> |
نسخهٔ ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۱۰
کد شهید: 6539278 تاریخ تولد : نام : محمدابراهیم محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : دامنجانی تاریخ شهادت : 1365/02/25 نام پدر : عبدالرحیم مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات گلزار :
خاطرات
- ماه رمضان بود و می خواستم به نماز بایستم. من و پدرشوهرم داخل روستا بودیم. برادرشوهرم با برادرم به جبهه رفته بودند. یک دفعه دیدم ماشینی که خبر شهادت شهیدان را می داد آمده است. بعد از نماز خواندن به بهانه اینکه خانه خواهرم بروم دیدم مردم روستا باهم صحبت می کنند. به من الهام شده بود که یا خبری از برادرم و یا از برادرشوهرم برایم آورده اند. ناگهان چشمم به برادرخانم داداشم افتاد و به ایشان گفتم: بگو چه کسی شهید شده است. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: محمد ابراهیم شهید شده ولی ابوالقاسم خوب است.
- من و محمد ابراهیم در قرارگاه مشغول خدمت بودیم. در عملیاتی که نیروها فراخوانده بودند بایستی فرماندهان گردان و گروهانها و ارگانهای پایین تر خودشان را به منطقه می رساندند. در آن روز وسیله نقلیه ای در اختیار داشتم و داخل قرارگاه محمد ابراهیم را دیدم که منتظر ماشین است. سوارش کردم و گفتم: کجا می خواهید بروید؟ گفت: می خواهم سریع به منطقه بروم. در راه یکی دو تا نکته گفتند که امیر من این نوبت که به خط می روم به شهادت می رسم و اگر جنازه من را نتوانستید بشناسید خالی بر روی بدنم است و از روی آن خال من را شناسایی می کنید و در آن عملیات به فیض شهادت رسید.
- «محمّدابراهیم در یکی از عملیّاتها به شدّت دچار مجروحیّت و موج گرفتگی شد . پس از مدّتیکه در بیمارستان به سر برده به خانه آمد . ایشان در آن زمان در نیشابور زندگی می کرد و در خانة یکی از همکارانشان اجاره نشین بود . من یک شب مهمان خانة ایشان بودم ، نیمه های شب حالش بهم خورده و دچار موج گرفتگی می شود که بدون سر و صدا موتور همسایه را برداشته از خانه خارج می شود . ایشان بدون آنکه لباس بپوشد ، با همان لباسهای خواب از شهر خارج می گردد ، چرا که به هیچ وجه متوجّه اعمال و حرکات خود نمی گردد . پس از خروج از شهر بدون آنکه هیچ مقصدی داشته باشد ، به پمپ بنزین رفته و به بنزین موتور می افزاید ، و وقتی طرف پول درخواست می کند ، با توجّه به موقعیّت و وضعیّتش از پرداخت پول صرف نظر می نماید و به راهش ادامه می دهد . تا اینکه در نزدیکیهای یک روستا موتور خراب می شود . وی موتور را همان طور همانجا گذاشته و خودش را به خانة یکی از روستائیان می رساند . به گفتة آن فرد روستایی ، نصف شب بود که ایشان را با حالت پریشان جلوی درب حیاط را می بیند ، که با کوبیدن درب وارد خانه شده و گریه می کند ، آنها متعجّب شده و همسایه را خبردار می کنند که یکی از همسایه ها ، شهید را می شناسد و جریان را برای مردم می گوید . بعد از مدّتی که حال ایشان خوب می شود از آنها می پرسد : من کجا هستم ؟ مرا چه کسی اینجا آورده ! خلاصه ، ما با جستجو و کاوش زیادی بالاخره وی را پیدا می کنیم .»
زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه و شوق گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خدا و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با امام حسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که محمد ابراهیم برگشته است. گفتم چرا برگشتید. ایشان فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم. محمد ابراهیم در پاتک عراقی ها در حاجی عمران به جلو می رود و با 4 نفر از نیروها با شجاعت و شهامت از ارتفاعات دور می زند و پشت عراقی ها قرار می گیرد که عده ای از نیروهای عراقی ایشان را هدف خمپاره قرار می دهند و به شهادت می رسند.
- زمانیکه محمد ابراهیم می خواست به عملیات برود، با علاقه ای که به شهادت داشت گریه می کرد و می گفت: احساس می کنم که به خداوند و ائمه معصومین نزدیکتر شده ام و امیدوارم که با حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوم. بعد از چند روز دیدم که ایشان برگشته اند و فرمودند: این بار شهادت قسمت من نشد انشاءالله دفعه دیگر با شهدای کربلا محشور می شوم.
من به منزل برادر بزرگم رفتم در همین حین خانم برادرم درب را باز کرد و ایشان گفتم : از برادرم خبر ندارید؟ چون قبل از این که من بروم برادرم زنگ زده بود و گفته بود بگوئید از محمد ابراهیم خبر نداریم. به طرف منزلمان راهی شدم تا بچه ام ار که دست خواهرم بود بگیرم و شیرش دهم و با عجله به شهر آمدم تا به خانه برادرم بروم ساعت 9 صبح به آنجا رسیدم ولی جنازه محمد ابراهیم را ساعت 7 صبح آورده بودند و برادرم جنازه همسرم را برده بود تا تحویل سرد خانه بدهد. برادرم گفته بود هر کس آمد بگوید چیزی نمی دانم. ناگهان دیدم آقای پیرگزی با حاج آقا دیوان آمدند و از آنها پرسیدم چه خبر است؟چرا به من چیزی نمی گویید؟ من ابراهیم را در خواب دیده ام که دو یکی زن و دیگری مرد آمدند، و به من گفتند: دست به این جعبه نزنید (تابوت) چون جلو رفتم مشاهده کردم که جنازه محمد ابراهیم است و به حاج قاسم دیوان و آقای پیر گزنی گفتم: حتماً همسر شهید شده است؟ آنها من را نصیحت می کردند و به من می گفتند: ناراحت نباشید. من گفتم: به خدا ناراحت نیستم، بلکه خوشحال هستم که من همسر شهید محمد ابراهیم دامنجانی هستم.
- آخرین مرتبه ای که محمد ابراهیم می خواستند به جبهه بروند، فرمودند: امکان دارد من دیگر برنگردم، چون خداوند به من فرزند دیگری عطا کرده و صورت او را یکبار دیده ام . شاید به شهادت برسم. شما ناراحت نباشید. یک وقت خدای نخواسته سر و صدایی نکنید. من هم الحمدالله این طور نبوده ام. شهادت برای من و شما افتخار بزرگی است.
روزی همسایمان از منطقه با من تماس گرفت:و به من می گفت:5تا6 روزدیگر محمد ابراهیم می آید آن روز بسیار مضطرب بودم چون خوابی از ایشان دیده بودم تا اینکه همسایه مان جمله گفت:که با شنیدن آن تکانی خوردم همسایه مان با ما تماس گرفت و گفت:لطفاً تلفن را به طبقه پایین وصل کنید چون من گوشی را نگذاشته بودم متوجه شدم که به همسرشان می گوید که محمد ابراهیم مجروح شده کبری خانم چیزی نفهمید بعد از 6 روز که محمد ابراهیم آمد دیدم که موجی شده است با دیدن ایشان حلم بد شد و متوجه نشدم چه کارم شد بعد از دقایقی که به هوش آمدم محمد ابراهیم به من گفت:من که سالم هستم ببین که هیچ کارم نشده است.
- برادرم درباره نحوه شهادت محمد ابراهیم به من می گفت:که ایشان بر اثر اصابت خمپاره به شهادت می رسند و تمام فامیل از این موضوع بااطلاع بودند جز من که در خانه نشسته بودم و به فرزندم شیر می دادم که ناگهان صدای بلند گویی که نام شهدا را اعلام می کرد شنیدم که نام محمد ابراهیم را هم خواند. شنیدن نام ایشان با گریستن تا اینکه همسایه ها آمدند و خبر شهادت محمد ابراهیم را به من دادند.[۱]