شهید احمد ده حبه: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۱۶: سطر ۱۶:
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />
 +
 +
== رده‌ها ==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:احمد_ده_حبه}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان نیشابور]]

نسخهٔ ‏۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۴

کد شهید: 6112074 تاریخ تولد : نام : احمد محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : ده‌حبه‌ تاریخ شهادت : 1361/05/02 نام پدر : ابراهیم‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : شهدا

خاطرات

قبل از اینکه خبر شهادت فرزندم احمد را به من بدهند خواب دیدم یک سرباز وارد خانه ما شد. ولی لباس پزشکان در تن داشت. من از او سوال کردم شما برای زنده نگه داشتن اسلام خون می گیرید؟ جواب داد بله . بعد دست راستم را بالا زدم و گفتم بیایید از من برای اسلام خون بگیرید. سرباز گفت بس است و بعد از اینکه سرباز خون گرفت و رفت امام خمینی آمدند و احوال مرا پرسیدند و من هم امام را زیارت کردم و خیلی از ایشان تشکر کردم. امام گفتند خوب می شوید قبول شدید. از خواب پریدم با خود گفتم بازوهایم پسران من هستند که در جبهه اسلامند پس از دو روز خبر شهادت احمد و سپس ابوالقاسم را آوردند.جنازه احمد اشتباهی در گرگان و جنازه ابوالقاسم پیدا نشد. ولی من دو صورت قبر برای آنها درست کردم و آنها را زیارت می کنم و راضی هستم به رضای خدا. بعد از اینکه خبر شهادت احمد را آوردند و جنازه اش نیامد مادرم گفت فرزندانم بروید اهواز و شلمچه و شهید را پیدا کنید .من به اتفاق یکی از دوستانم و همرزم برادرم در عملیات رمضان به نام رمضان ماروئسی عازم جبهه شدیم قطار در شاهرود تا نماز خواندیم بعد از آن در حال ذکر گفتن بودم و به برادرم فکر می کردم قطار حرکت کرد بعد از لحظه ای همانطور که در کوپه نشسته بودم یک وقت دیدم برادرشهیدم احمد آمد و در کوپه را باز کرد پرسیدم برادر جان شما کجا هستید؟ پرسید شما کجا می روید؟ گفتم بدنبال شما می گردم شما کجا هستید؟ چرا خانه نمی آیید؟ شهید در جواب گفت شما بدنبال من نگردید مرا پیدا نمی کنید بعداً قبر مرا پیدا خواهید کرد. دیگر برادرم را ندیدم به رفقا گفتم الان احمد اینجا بود شما هم دیدید گفتند نه خیال می کنی من در جواب آنها گفتم ما شهید را پیدا نمی کنیم همین طور هم شد بعد از 6 سال قبر برادرم را در گالیکش گرگان پیدا کردیم. بعد از اینکه خبر شهادت احمد را آوردند و جنازه اش نیامد ، مادرم گفت : فرزندانم به اهواز و شلمچه بروید و جنازه احمد را پیدا کنید . من به اتفاق یکی از دوستانم و همرزم برادرم به نام رمضان عازم جبهه شدم . قطار در شاهرود توقف نمود تا نماز بخوانیم . بعد از نماز در حالی که ذکر می گفتم و به برادرم فکر می کردم قطار حرکت کرد بعد از لحظه ای همین طور که در کوپه قطار نشسته بودم ناگهان مشاهده کردم برادر شهیدم آمد و در کوپه را باز کرد . پرسیدم احمد جان شما اینجا چکار می کنید ؟ او پرسید شما کجا می روید ؟ گفتم : ما برای پیدا کردن شما عازم جبهه می شویم . شما کجا هستید چرا به خانه نمی آئید . شهید در جواب گفت : شما به دنبال من نگردید چون مرا پیدا نمی کنید . بعدا مرا پیدا خواهید کرد . در یک لحظه برادرم را ندیدم. به بچه ها گفتم : الان احمد اینجا بود شما هم او را دیدید. گفتند نه تو خیال می کنی . در جواب آنها گفتم : برادرم را پیدا نمی کنیم و همین طور هم شد و بعد از حدود 6 سال قبر برادرم را در گالیکش گرگان پیدا کردیم . روحش شاد و یادش گرامی باد . قبل ازاینکه خبر شهادت فرزندم احمد را به من بدهند، خواب دیدم یک سرباز وارد منزل ما شد ، ولی لباس پزشک ها را بر تن داشت . از او سوال کردم شما برای زنده نگه داشتن اسلام خون می گیرید ؟ جواب داد : بله ، سپس دست راستم را بالا زدم و گفتم : بیایید از دستم برای اسلام خون بگیرید . سرباز گفت : بس است گفتم نه مادر از دست چپم هم خون بگیرید . بعد از اینکه کارش تمام شد و رفت ، امام خمینی (ره) آمدم و احوال مرا پرسیدند و من هم امام را زیارت کردم و از ایشان تشکر کردم . امام فرمودند شما قبول شدید. در همان لحظه از خواب پریدم . با خودم گفتم : بازوهایم پسران من هستند که در جبهه اسلام هستند . پس از دو روز بود که خبر شهادت احمد را برایم آوردند.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها