شهید علیرضا حیدریان: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «نام : علیرضا محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : حیدریان تاریخ شها...» ایجاد کرد) |
|||
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۷: | سطر ۷: | ||
یک روز در تابستان که انگورهای باغ ما رسیده بود علی رضا سبدی را پر از انگور کرد ه بود و به درب خانه دوستان مدرسه خود برده بود که بعداً به من گفت : پدر از من راضی باش که بدون اجازه شما این کار را کردم . من به این خاطر این کار را کردم که دوستانم بر گردن من حق دارند . | یک روز در تابستان که انگورهای باغ ما رسیده بود علی رضا سبدی را پر از انگور کرد ه بود و به درب خانه دوستان مدرسه خود برده بود که بعداً به من گفت : پدر از من راضی باش که بدون اجازه شما این کار را کردم . من به این خاطر این کار را کردم که دوستانم بر گردن من حق دارند . | ||
بعد از شهادت فرزندم یک شب در باغ خوابیده بودم خواب دیدم که یک سیدی آمد و حال من را جویا شد و گفت : پدرم چرا غمگین و ناراحت هستی ؟ آیا از شهادت فرزندت ناراحت هستی ؟ گفتم : نه ، من خیلی خوشحال و راضی هستم . به او گفتم : آقا من که درب باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید ؟ در حالیکه دست او را بوسیدم و او نیز دستی به سرم کشید گفت : ناراحت نباش جای فرزندت بسیار خوب است ، و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم دنبال او می رفتم که از خواب بیدار شدم . | بعد از شهادت فرزندم یک شب در باغ خوابیده بودم خواب دیدم که یک سیدی آمد و حال من را جویا شد و گفت : پدرم چرا غمگین و ناراحت هستی ؟ آیا از شهادت فرزندت ناراحت هستی ؟ گفتم : نه ، من خیلی خوشحال و راضی هستم . به او گفتم : آقا من که درب باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید ؟ در حالیکه دست او را بوسیدم و او نیز دستی به سرم کشید گفت : ناراحت نباش جای فرزندت بسیار خوب است ، و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم دنبال او می رفتم که از خواب بیدار شدم . | ||
− | بعد از شهادت فرزندم علیرضا، یک شب در باغ خوابیدم، که در خواب دیدم سیدی به نزد من آمد و حال مرا جویا شد و گفت: پدرم چرا غمگین و ناراحتی هستی آیا از شهادت فرزندت ناراحتی گفتم نه من افتخار می کنم و خوشحال و راضی هستم که پدر چنین شهیدی هستم. سپس به آن سید گفتم: آقا من که در باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید در حالیکه دست او را بوسیدم او نیز دستی بر سرم کشید و گفت: ناراحت نباش فرزندت جایش بسیار خوب است و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم به دنبال او رفتم که ناگهان از خواب بیدار شدم. | + | بعد از شهادت فرزندم علیرضا، یک شب در باغ خوابیدم، که در خواب دیدم سیدی به نزد من آمد و حال مرا جویا شد و گفت: پدرم چرا غمگین و ناراحتی هستی آیا از شهادت فرزندت ناراحتی گفتم نه من افتخار می کنم و خوشحال و راضی هستم که پدر چنین شهیدی هستم. سپس به آن سید گفتم: آقا من که در باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید در حالیکه دست او را بوسیدم او نیز دستی بر سرم کشید و گفت: ناراحت نباش فرزندت جایش بسیار خوب است و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم به دنبال او رفتم که ناگهان از خواب بیدار شدم.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7680 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7680 | + | <references /> |
+ | |||
+ | |||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:علیرضا_حیدریان}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان نیشابور]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۵۸
نام : علیرضا محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : حیدریان تاریخ شهادت : 1361/07/22 نام پدر : فتحعلی مسئولیت : رزمنده خاطرات: من و علیرضا مشغول درست کردن دیوار باغ بودیم و چند روزی بود که شروع به این کار کرده بودیم که برادران سپاه جهت ثبت نام اعزام افراد به جبهه به روستا آمده بودند علیرضا گفت من چون مرحله اول نتوانسته ام بروم ، این دفعه می روم . به او گفتم : این بار به جبهه نرو و کمکم کن تا دیوار باغ را تمام کنیم . در جواب گفت: کار دنیا زیاد است و تمامی ندارد ، من باید به جبهه بروم. یک روز در تابستان که انگورهای باغ ما رسیده بود علی رضا سبدی را پر از انگور کرد ه بود و به درب خانه دوستان مدرسه خود برده بود که بعداً به من گفت : پدر از من راضی باش که بدون اجازه شما این کار را کردم . من به این خاطر این کار را کردم که دوستانم بر گردن من حق دارند . بعد از شهادت فرزندم یک شب در باغ خوابیده بودم خواب دیدم که یک سیدی آمد و حال من را جویا شد و گفت : پدرم چرا غمگین و ناراحت هستی ؟ آیا از شهادت فرزندت ناراحت هستی ؟ گفتم : نه ، من خیلی خوشحال و راضی هستم . به او گفتم : آقا من که درب باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید ؟ در حالیکه دست او را بوسیدم و او نیز دستی به سرم کشید گفت : ناراحت نباش جای فرزندت بسیار خوب است ، و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم دنبال او می رفتم که از خواب بیدار شدم . بعد از شهادت فرزندم علیرضا، یک شب در باغ خوابیدم، که در خواب دیدم سیدی به نزد من آمد و حال مرا جویا شد و گفت: پدرم چرا غمگین و ناراحتی هستی آیا از شهادت فرزندت ناراحتی گفتم نه من افتخار می کنم و خوشحال و راضی هستم که پدر چنین شهیدی هستم. سپس به آن سید گفتم: آقا من که در باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید در حالیکه دست او را بوسیدم او نیز دستی بر سرم کشید و گفت: ناراحت نباش فرزندت جایش بسیار خوب است و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم به دنبال او رفتم که ناگهان از خواب بیدار شدم.[۱]
پانویس