شهید احمد متوسلیان - بخش اول: تفاوت بین نسخهها
(۴ نسخههای متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۲۴۲: | سطر ۲۴۲: | ||
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود وبرای من، چون خواب بودم، نخریده بود. | یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود وبرای من، چون خواب بودم، نخریده بود. | ||
تند گفتم: داداش، همبرگر برام بخر. | تند گفتم: داداش، همبرگر برام بخر. | ||
− | امتحان شرکت را که قبول شد، آمد خانه با یک پاکت دستش. همبرگرخریده بود؛ برای همه. | + | امتحان شرکت را که قبول شد، آمد خانه با یک پاکت دستش. همبرگرخریده بود؛ برای همه.<ref>یادگاران،9 کتاب شهید متوسلیان، ص 7 موضوع : اجتماعی ، تحصیل</ref> |
==نگارخانه تصاویر== | ==نگارخانه تصاویر== | ||
[[File:Ahmad_Motevasselian.jpg]] | [[File:Ahmad_Motevasselian.jpg]] | ||
− | + | ||
− | + | ==پانویس== | |
+ | <references /> | ||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:شهید احمد متوسلیان}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان تهران ]] | ||
+ | ==کدگزاری== | ||
+ | jabe |
نسخهٔ کنونی تا ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۲
چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشم هایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت می زد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم انگاردوباره زنده شد . به مادرش گفتم: حالا شیرش بده یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 1 موضوع : عبادی ، حج
آخرین روز که دیدمش، دوستانش را آورده بود خانه. فردای آن روز برمی گشتند سوریه. هیچ کس خانه نبود. املت برایشان درست کردم. بعدها شنیدم دوست هاش می گفتند: حاجی خودش غذا درست کرد نخواسته بود بگوید خواهرش توی خانه است یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 96 موضوع : عبادی ، حیا و عفاف ایستاده بود کنار در حرم و به وضوخانه اشاره می کرد. تازه رسیده بودیم دمشق و دلمان می خواست یک زیارت با حال بکنیم، ولی وقت اذان بود. ـ برادرا، زیارت مستحبه، نماز واجب. عجلّوا بالصلوة قبل الفوت. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 93 موضوع : عبادی ، نماز اول وقت
شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش می گفتی، می خندید. از دفتر امام خواستندش. نگران بود. می گفت: تو این اوضاع کردستان، چه طوری ول کنم و برم ؟ بالاخره رفت. وقتی برگشت، از خوش حالی روی پا بند نمی شد. نشاندیمش و گفتیم تعریف کند. ـ باورم نمی شد برم خدمت امام. امام پرسیدند احمد، به شمامی گویند منافق هستی ؟ گفتم بله، این حرف ها رو می زنن. سرم راانداختم پایین. امام گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست. راه می رفت و می گفت: از امام تأییدیه گرفتم. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 38 موضوع : سیاسی ، امام خمینی عملیات که تمام شد، گفت همه ی بچه های تیپ را می فرستدمرخصی. صدای بچه ها بلند شد. ـ ما مرخصی نمی خوایم. ما اومدیم بجنگیم. دید هیچ جوری نمی تواند راضیشان کند. قسمشان داد به جان امام که بروند. قول هم گرفت که سریع برگردند برای عملیات بعدی. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 73 موضوع : سیاسی ، امام خمینی
از خانه ی امام آمد بیرون. با غیظ نگاهی به عصا کرد و محکم زدش زمین. بلند گفت: به خدا دیگه عصا دست نمی گیرم. امام پرسیده بود پات چه شده ؟ جواب داده بود زخمی شده. امام روی پایش دست کشیده بود. ـ ان شاء الله زود خوب می شی و می ری دنبال عملیات. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 92 موضوع : سیاسی ، امام خمینی
دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو می گفتیم. حرف پانزده خرداد که شد، احمد رفت تو لب. گفت: اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمی آوُردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون می کشن، فهمیدم که دیگه بچه نیستم ؛ باید یه کاری کنم. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 4 موضوع : سیاسی ، انقلاب
پانزدهم فروردین ماه سال 1332 از خانه محقر و کوچک آقای متوسلیان در محله امامزاده اسماعیل تهران صدای هلهله و شادی به آسمان بلند شد، گریه کودکانه احمد با شنیدن اذان محمدی آرام گرفت .هنوز کودکی بیش نبود که بیماری قلبی او را به اتاق عمل کشاند، او بعد از بهبودی نسبی به مدرسه رفت و ضمن آموختن علم ،پدر را در جهت تأمین معاش خانواده یاری رساند. در سن 10 سالگی کشتار بی رحمانه مردم را در 15 خرداد سال 1342 مشاهده کرد.و از همان زمان با خود عهد بست تا برپایی عدل و داد یاور خمینی کبیر (ره )باشد، تکثیر اعلامیه های امام (ره) از جمله اقدامات او در مبارزه با رژیم بود، متوسلیان در سال 1351 موفق به اخذ مدرک دیپلم فنی گشت.سپس به خدمت سربازی رفت و با درجه گروهبان دومی در دسته سازمانی فرمانده تانک به شهر سر پل ذهاب اعزام شد، بعد از اتمام خدمت سربازی در یک شرکت تأسیسات فنی کارش را آغاز نمود . سال 1354 فعالیت های سیاسی خود را گسترش داد و در بهار همان سال به بهانه مأموریت شغلی به عنوان کارگر برق به خرم آباد رفت ،اما مأمورین در این شهر متوجه فعالیت های او شده و او را در پانزدهم شهریور ماه هنگام تکثیر اعلامیه دستگیر نمودند.50 روز شکنجه در زندان مخوف فلک الافلاک، احمد را ضعیف و رنجور نمود ،اما از پای ننشست .در پائیز سال 1357 در پی اوج گیری اعتراضات مردمی آزاد شد و مسئولیت تظاهرات و اعتراضات محله های جنوب شهر تهران را پذیرفت، بعد از پیروزی انقلاب به همراه دیگر سربازان امام در برپائی کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران نقش عمده ای ایفا کرد.با آغاز غائله کردستان به آن جا رفت و ابتدا شهر بوکان را از حضور ضد انقلاب خالی نمود، سپس شهرهای مهاباد، سقز، بانه و مرزهای غربی ایران را پاکسازی نمود.مردم در این زمان او را اسد کردستان و یل کردستان می نامیدند. با آزادسازی سنندج و مریوان، احمد یکه تاز ارتفاعات کردستان گشت. او بعد از انجام عملیات غرورآفرین محمد رسول الله (ص) و بازگشت از سفر حج ،تیپ 27 محمدرسول الله را تشکیل داد و در سوم خرداد ماه سال 1361 ،ساعت 11 صبح به همراه افراد تحت امرش قدم به خاک خونین خرمشهر نهاد. عملیات پیروزی فتح المبین و بیت المقدس از دیگر افتخارات حاج احمد متوسلیان در طول سال های دفاع مقدس بود. او در همین زمان در سن 29 سالگی همراه دوستانش به لبنان رفت، در روز چهاردم تیرماه سال 1361 به همراه سه تن از همرزمانش به سمت بیروت حرکت کرد ولی در هنگام ورود به شهر در مقابل ایست بازرسی توسط مزدوران حزب فالانژ علی رغم مصونیت دیپلماتیک دستگیر شدند. دیگر هیچ کس آن قامت رشید و آن چهره پر صلابت جبهه ها را ندید. منبع سایت صبح موضوع : زندگی نامه سرداران
دلش می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می کردند آشیخ احمد. ولی نرفت. می گفت: کار بابا تو مغازه زیاده. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 5 موضوع : خانواده ، والدین
آخرین نفری که از عملیات برمی گشت خودش بود. یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکرات ها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت. گفتیم: اگه شهید می شدی. . . ؟ گفت: این بیت المال بود. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 25 موضوع : اقتصادی ، بیت المال
زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلندشد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم: برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفته ن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت می کنه. گفت: هیچی نمی شه. رفت توی حمام و لباس همه ی بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الان تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. می گفت: مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 31 موضوع : اقتصادی ، بیت المال
به بابا گفت: من هم می آم پیشت. می خوام کمک کنم. بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمداین را که دید گفت: بعد از مدرسه می آم. زود هم برمی گردم که درسام رو بخونم. بابا اول سکوت کرد. بعد گفت: پس باید خوب کار کنی. سینی های شیرینی را پر می کرد، می گذاشت روی پیش خان. وقتی ازمغازه بیرون می رفت، سینی ها خالی بود. آخرهای دبیرستان که بود، دیگر بابا می توانست خیلی راحت مغازه رادستش بسپارد. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 3 موضوع : اقتصادی ، کار
برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان، اولین نفر اسم خودش را می نوشت. هر کجا بود، هرقدر هم کار داشت، وقتی نوبتش می رسید، خودش رامی رساند مریوان. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 17 موضوع : اقتصادی ، کار
ترور این روزا زیاد شده. . . ـ کاش حداقل یکیمون اسلحه برمی داشت. ـ لازم نیست. به شوخی گفتم: حاجی، حالا که اجازه نمی دین اسلحه برداریم، لااقل یه جایی نگه دارین پیاده شم. یه قرار فوری دارم، باید بهش برسم. برگشت زل زد توی چشم هام. ـ من که نمی ترسم طوریم بشه. . . شما اگه می ترسین، اسلحه بردارین. اگر هم دوست دارین، پیاده بشین. . . من از خدا خواسته م به دست شقی ترین آدمای روی زمین شهید بشم، اسرائیلی ها. می دونم که قبول می کنه. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 74 موضوع : اععتقادی ، آرزوی شهادت
ـ نمی دونم چرا خبری از محسن وزوایی نیست. نگران شده بود. همت گوشی را داد دستش. ـ الان پشت خطه. سریع گوشی را گرفت. محسن می گفت نمی تواند گردان را جلو ببرد. ـ احمدجان، نشونی رو گم کردیم. بلدچی هم گم شده بود. ـ آقامحسن، دو تا گردان منتظرتون هستن. اون جایی که اونا هستن الان درگیریه. دقت کن. حتما یه چیزایی اطراف می بینی. ـ حاج احمد، ما هیچی این جا نمی بینیم. گوشی را گذاشت زمین. از سنگر زد بیرون. چشم هایش خیس بود وشانه هایش می لرزید. نشست. سجده کرد. گریه کرد. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 68 موضوع : اععتقادی ، توسل
خبر گم شدن بچه های حبیب را تازه گرفته بود که از قرارگاه فرماندهی تماس گرفتند. حسن باقری از وضعیت گردان های مختلف می پرسید. حاج احمد جواب می داد همه جا وضعیت خوبه. گفته ن قضیه ی بلتابه جاهای جالبی رسیده ؛ قضیه ی شاوریه هم همین طور. ـ قضیه ی گره زد چه طور؟ سعی کرد آرام باشد. ـ می رسن ان شاء الله. اونا هم می رسن. الان دارن می رن. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 69 موضوع : اعتقادی ، توکل
یک گوشه ی حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. دم اذان آمد از ما پرسید این پاسداری که این جا بود ندیدید؟ ـ نه. چشم هایش سرخ شده بود. ـ یاد محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. متوسل شدم به حضرت زینب. گفتی اون پاسدارو ندیدی ؟ ـ کدوم پاسدار؟ ـ آهان ! ندیدیش. اومد بالای سرم گفت: فردا روز موعوده. انتظارتموم شد. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 100 موضوع : اعتقادی ، حضرت زینب (س)
کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان می داد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 43 موضوع : اخلاقی ، اخلاص
ناهیدی از آن دور می خندید و می گفت: این کیه که تونسته حاج احمدرو گیر بندازه ؟ خبرنگارها داشتند با حاجی مصاحبه می کردند. کم کم دورشان شلوغ می شد. حاجی بلند شد و به بچه ها اشاره کرد اینا عملیات کردن. ماکه کاره ای نیستیم. برید با اینا صحبت کنید. دوربین ول کن نبود. بازهم دنبالش رفت. حاجی سوار جیپ شد و رفت. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 90 موضوع : اخلاقی ، اخلاص
همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: احمد، تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی می کنی، ها؟ احمد سرش را پایین انداخت، لب خند زد و گفت: ای. . . تو همین مایه ها. از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بوددرِ خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته بود تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله، حاج احمد متوسلیان. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 48 موضوع : اخلاقی ، تواضع
یک عده سرباز را وسط راه سوار ماشین کردیم. اسم لشکرمان راپرسیدند. بعد گفتند: شنیدیم فرماندهتون خیلی جذبه داره. خیلی هیبت داره. نگاهش آدمو می گیره. حاجی از همان گوشه ی ماشین نگاهمان کرد. چیزی نگفتیم. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 54 موضوع : اخلاقی ، تواضع
دلم برای حاجی تنگ شده بود. یک روز بعدازظهر، که همه از گرما یک سنگر برای خودشان جور کرده بودند، رفتم قرارگاه. کنار منبع آب نشسته بود و ظرف های ناهار بچه ها را می شست، یکی یکی. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 55 موضوع : اخلاقی ، تواضع
یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچ کس نبود. هر چه سر و صدا کردیم، کسی پیدایش نشد. رفتم سنگرفرماندهیشان. فرمانده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم حاج احمد داره می آد. خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر. برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد. دست طرف را گرفت کشید کناری. گوش ایستادم. ـ من اگه زدم تو گوشِت، تو ببخش. اون دنیا جلوی ما رو نگیر. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 33 موضوع : اخلاقی ، حلالیت
حاج احمد آمد طرف بچه ها. از دور پرسید چی شده ؟ یک نفر آمد جلو و گفت: هر چی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش. حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که می تونید اسیر رو بزنید؟! اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگه س. تو حق نداشتی بزنیش. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 24 موضوع : اخلاقی ، رفتار با اسرا
همراه ما کشیده بود عقب. باید یک کم استراحت می کردیم و دوباره می رفتیم جلو. قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت: شما بخورین. من خوراکی دارم. دست مالش را باز کرد. نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 23 موضوع : اخلاقی ، ساده زیستی
عصبانی گفت: نگه دار ببینم این کیه. پیاده شد و رفت طرف مرد کُرد. هیکلش دو برابر حاجی بود. داشت باسبیل کلفتش بازی می کرد. ـ ببینم، تو کی هستی ؟ کارت چیه ؟ ـ من ؟ کومله م. چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد. بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت: ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه. والسلام. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 37 موضوع : اخلاقی ، شجاعت
یک مدت بود عراقی ها تانک های جدید مجهزتری آورده بودند. وقتی بچه ها می زدندشان، نمی دانم چرا کلاهکشان می پرید بیرون. حاجی می خندید. می گفت: به احترام شما رزمنده ها کلاهشون روبرمی دارن. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 79 موضوع : اخلاقی ، شوخی
یک بار ازش پرسیدم قضیه ی زندان رفتنت چی بوده، حاجی ؟ جواب نداد. خودش را به کاری مشغول کرد. ـ حاجی، هیفده شهریور چی کار می کردی ؟ وقتی امام اومد، توی کمیته ی استقبال بودی ؟ اخم هایش رفت تو هم. ـ تو با قبل چی کار داری ؟ ببین الان دارم چی کار می کنم. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 10 موضوع : اخلاقی ، عصبانیت
کارهاش که تمام شد، رفت لباس هاش را از گوشه ی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم می خواست می رفتم ازش می گرفتم و خودم می شستم. چه فرق داشت ؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم می کردم. رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود. برد پهن کرد. صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم. بند خالی بود. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 16 موضوع : اخلاقی ، نظافت
عملیات آزادسازی جاده ی پاوه بود. قبلا تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت: اگه تونستی بگی کدوم حاجیه. یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب وگتر کرده. گفتم: احتمالا اینه. گفت: آره. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 30 موضوع : اخلاقی ، نظم دو ساعت گذشته بود. همین طور ایستاده بود و به آن سمتی که بسیجی رفته بود نگاه می کرد. گفتیم: حاجی، بریم دیگه. ـ من منتظرم. گفتم لباس بپوشه و برگرده. یک نفر را فرستادم برود دنبالش. رفته بود توی اردوگاه خوابیده بود. از دور می آمد. لباسش را پوشیده بود و گریه می کرد. ـ تو رو خدا منو ببخشید. نمی دونستم این جا وایسادید. دیگه باعرق گیر تو محوطه نمی آم. دست کشید به سرش و گفت: اشکالی نداره. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 51 موضوع : اخلاقی ، نظم
حاجی سرش را تکان داد و از ماشین پیاده شد. ـ اگه گفتم تا ساعت شیش، باید تا همون موقع می موندید. الان ساعت تازه چهاره. خسته، با سر و لباس خاکی، تازه از تمرین برگشته بودیم. حاجی از دور به من گفت: باید بیش تر تمرین می دادی. همه چهارده ـ پانزده کیلومتر برگشتند عقب. ساعت شش شده بود؛ همان طور که خودش خواسته بود. رو به ستون گفت: خیز. هر کس افتاد یک طرف، با سلاح و کلاه خود و. . . سر و صداها که خوابید، رو کرد به من. ـ فرمانده گردان، خیز برو. نگاه های بچه ها برگشت طرف من. زل زدم به جایگاه. فهمید که نمی خواهم بروم. رو کرد به یکی از بچه ها. ـ برو سلاحشو بگیر. بچه ها همه نشستند. ـ اگه حضرت علی ما رو سفارش به نظم کرده، فقط برای شما که نیست، برای من هم هست، چون من فرمانده تیپم. اگه با فرمانده گردانتون این طوری برخورد کردم، به خاطر ناواردیش نبوده ؛ به خاطراین بوده که اون باید بیش تر احساس مسئولیت کنه. ـ خیز. مرتب، بی سر و صدا، سریع ؛ همه خیز رفتند. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 59 موضوع : اخلاقی ، نظم
هر روز توی مریوان، همه را راه می انداخت ؛ هر کس با سلاح سازمانی خودش. از کوه می رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سُرمی خوردیم پایین. این آموزشمان بود. پایین که می رسیدیم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف می کرد. خسته نباشید می گفت. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 26 موضوع : اجتماعی ، آموزش نظامی
هر وقت می رفتی توی مقر، نبود، مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی می رسید می دید همه خواب اند، آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحه اش را حایل دیوار می کرد، پتو را می کشید روی خودش و می خوابید. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 22 موضوع : اجتماعی ، استراحت
پیش نهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می نشستیم. خودش شروع می کرد. ـ اصلا ببینم، خدا وجود داره یا نه ؟ من که قبول ندارم. شما اگه قبول دارین، برام اثبات کنین. هر کسی یک دلیلی می آورد. تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع می کرد. یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت: مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جلال باید احسن باشه ؟! یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 15 موضوع : اجتماعی ، اوقات فراغت
دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت: خواهرجون فریده، من یه امتحانی دادم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات می خرم. یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود وبرای من، چون خواب بودم، نخریده بود. تند گفتم: داداش، همبرگر برام بخر. امتحان شرکت را که قبول شد، آمد خانه با یک پاکت دستش. همبرگرخریده بود؛ برای همه.[۱]
محتویات
نگارخانه تصاویر
پانویس
- ↑ یادگاران،9 کتاب شهید متوسلیان، ص 7 موضوع : اجتماعی ، تحصیل
ردهها
کدگزاری
jabe