شهید علی برومند متولد سال 1341: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۴۳: سطر ۴۳:
 
-    آخرین دفعه ایشان می خواست به جبهه برود انگار به ایشان الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد. وقتی از منزل خارج شد فاصله ای نشد که دیدم مجدداً برگشت لحظه خداحافظی از من خواست که اگر بد اخلاقی و یا بد رفتاری نسبت به من داشته ایشان را ببخشم. گفتم: نه، این حرفها چیه که شما می زنید؟ من هیچگونه بد رفتاری و بر اخلاقی از شما ندیدم. بعد علی آقا گفت:« این آخرین دیوار من و شماست من می روم و دیگر بر نمی گردم. ناراحت نباشید.» و همانطور هم شد و همان دفعه که ایشان رفت به شهادت رسید .
 
-    آخرین دفعه ایشان می خواست به جبهه برود انگار به ایشان الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد. وقتی از منزل خارج شد فاصله ای نشد که دیدم مجدداً برگشت لحظه خداحافظی از من خواست که اگر بد اخلاقی و یا بد رفتاری نسبت به من داشته ایشان را ببخشم. گفتم: نه، این حرفها چیه که شما می زنید؟ من هیچگونه بد رفتاری و بر اخلاقی از شما ندیدم. بعد علی آقا گفت:« این آخرین دیوار من و شماست من می روم و دیگر بر نمی گردم. ناراحت نباشید.» و همانطور هم شد و همان دفعه که ایشان رفت به شهادت رسید .
  
-    یادم می آید در سال 1353 یک روز دو نفر از برادران روحانی پیش من آمدند و از من خواستند تا که حساب سال داشته باشم من نیز با توجه به اینکه سواد نداشتم به آن صورت با این مسائل آشنایی نداشتم از آن برادران روحانی خواستم تا بعدا به منزل ما بیایند تا حساب سال را تعیین نمایند. وقتی خواستم. بعد آنها گفتند:" حاج آقا علی آقا تان از ما خیلی بهتر از شما پذیرایی کردند " من نیز با توجه به اینکه علی 13،14 سال من بیشتر نداشتم خیلی خوشحال شدم . به خاطر پذیرایی که از میهمانان کرده بود .
+
-    یادم می آید در سال 1353 یک روز دو نفر از برادران روحانی پیش من آمدند و از من خواستند تا که حساب سال داشته باشم من نیز با توجه به اینکه سواد نداشتم به آن صورت با این مسائل آشنایی نداشتم از آن برادران روحانی خواستم تا بعدا به منزل ما بیایند تا حساب سال را تعیین نمایند. وقتی خواستم. بعد آنها گفتند:" حاج آقا علی آقا تان از ما خیلی بهتر از شما پذیرایی کردند " من نیز با توجه به اینکه علی 13،14 سال من بیشتر نداشتم خیلی خوشحال شدم . به خاطر پذیرایی که از میهمانان کرده بود.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=4101 سایت یاران رضا]</ref>
 
+
==پانویس==
 
+
<references />
منبع سایت یاران رضا
+
== رده‌ها ==
 
+
{{ترتیب‌پیش‌فرض:علی_برومند}}
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 4101
+
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی ]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان بجنورد]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۹ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۳۸

تاریخ تولد : 1341/06/05

نام : علی‌ محل تولد : بجنورد

نام خانوادگی : برومند تاریخ شهادت : 1363/07/29

نام پدر : حسین‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌


خاطرات

- - بعد از شهادت ایشان نامه ای توسط یکی از دوستانش بدستمان رسید. نحوه شهادتش را همسنگرش اینچنین نقل می کرد:«وقتی می خواستیم برویم عملیات هوا ابری بود و در طی مسیر از رودخانه که خواستیم عبور کنیم برادر برومند گفت : بیایید من می خواهم غسل شهادت کنم. گفتم: برادر برومند وضعیت هوا نامناسب است. گفت: نه من باید غسل کنم. ایشان غسل شهادت کرد. ما رفتیم عملیات و برگشتم. داخل سنگر بودیم که ایشان رفتند وضو بگیرند که یک دفعه صدای خمپاره به گوشمان رسید من از سنگر بیرون آمدم و رفتم بالای سر برادر برومند. که دیدم ایشان به شهادت رسیدند

- 4- به یاد دارم وقتی ایشان به شهادت رسیده بود من خیلی ناراحت بودم تا این که یک شب خواب دیدم که به منزلمان آمد. من از ایشان سئوال کردم. شما از کجا آمدید؟ شما که شهید شده اید و حتی جنازه تان را هم تشییع کردند؟ گفت: « نه من شهید نشوم.» گفتم: پس چرا برایتان مراسم عزاداری گرفته اند؟ بیا برویم تا مراسم عزاداری را به شما نشان دهم. گفت:«نه من زنده ام» و حتی در عالم خواب به همراه ایشان به سر مزارش رفتم و گفتم: این جا هم محل دفن شماست که در همان لحظه ایشان ناپدید شدند .

- 4- یادم می آید قبل از انقلاب، علی عکس شاه را که در منزلمان بود کند و عکس امام را در اتاق منزلمان زد. مادرم به ایشان گفت:« علی این کار را نکن من می ترسم.» علی گفت:« نه مادر، وقتی امام هست و تا وقتی که ما امام داریم هیچ حرفی نداریم شما نترسید» و ایشان واقعاً خیلی شجاع و نترس بود .

- 4- یادم می آید قبل از انقلاب برادرم علی، عکس شاه و روی خارهای دیوار همسایه مان زد و بعد عکس حضرت امام را آورد و روی دیوار اتاق زد. مادرم تا آمد و دید که ایشان عکس شاه را پاره کرده و عکس حضرت امام را آورده داخل اتاق زده خیلی نگران شد و به علی گفت: « که این کارها را نکن، می آیند ما را می گیرند می برند زندان و ما را کتک می زنند.» علی گفت:« مادر جان، نگران نباش هیچ مشکلی پیش نمی آید .»

- 4- آخرین باری که من ایشان را دیدم، لحظه حرکت به خط مقد بود جهت شرکت در عملیات میمک و مصادف با ماه محرم بود. می خواستیم بطرف خط حرکت کنیم که من پیش ایشان رفتم و برادر برومند به من گفت: « انشاء الله به سلامتی بر می گردیم ولی اگر برنگشتیم انشاء الله هر کدام از ما که زنده ماندیم واقعاً را شهداء را ادامه دهیم و این عملیات ها و مجالس و برخوردهای روحی شهداء و رزمندگان برای همیشه در ذهنمان باقی بماند .» .

- 4- یادم می آید هفت ساله بودم که می خواستم به مدرسه بروم. آن زمان پسران و دختران در یک کلاس با هم درس می خواندند و علی با رفتن من به مدرسه مخالفت کرد و ایشان خیلی به مسائل حجاب و .. اهمیت می داد و نگذاشت که من آن زمان به مدرسه بروم بعد که انقلاب شد نهضت سواد آموزی که به روستا آمد علی از من خواست تا در نهضت سواد آموزی ثبت نام نمایم و با راهنمایی ایشان توانستم تا سال پنجم تحصیل کنم .

- 4- یادم می آید شب اول یا دوم عملیات در ارتفاعات میمک در سال 63 بود که ایشان به همراه دیگر رزمندگان وارد عملیات شدند و گروهان ایشان بصورت آفندی وارد عملیات و بعد از عبور از میادین مین در حین پیشروی از طرف دشمن مورد اصابت تیر قرار گرفته و ایشان به شهادت می رسند .

- به یاد دارم در دوران انقلاب که در روستا راهپیمایی برگزار می شد توسط پاسگاه نامه ای بوسیله یکی از دوستان به دست برگزار کنندگان و شرکت کنندگان رسید و از آنها خواسته بودند که راهپیمایی نکنند. علی به اتفاق یکی از دوستانش نامه را گرفت و پاره کردند و گفتند:« ما از این نامه ها زیاد دریافت کرده ایم ما از هدفمان دست بر نمی داریم و به راه امام «ره» ادامه می دهیم .»

- قبل از اینکه علی به خدمت سربازی برو از من خواست تا موافقت نمایم تا وی به جبهه برود. گفتم: پسرم، صبر کن هر وقت اسمتان را برای سربازی اعلام کردند بعد برو. علی گفت:« نه پدر، من باید قبل از خدمت سربازی در سپاه استخدام و بعد به جبهه بروم و به اسلام و قرآن کمک نمایم» که بنده رضایت دادم و علی به عضویت سپاه در آمد و بعد به جبهه رفت .

- یادم می آید قبل از انقلاب یکدفعه علی عکس حضرت امام را به منزل آورد و مادرش خیلی ترسیده بود و نسبت به آوردن عکس حضرت امام به منزل به ایشان اعتراض نمود. علی گفت:« مادر جان، این محمد رضا قلدر از اسلام بویی نبرده و مملکتمان را به بیگانه فروخته. ما باید هدف امام را در نظر بگیریم و راهش را ادامه دهیم .»

- بعد از ازدواج یکروز به منزلشان رفتم، دیدم یک قاب عکس در منزلشان است. از ایشان سئوال کردم این قاب عکس مال کیست؟ ایشان گفت:« قبل از پیروزی انقلاب عکس شاه در کلاس مدرسه مان بود. من چندتن مرتبه به معلم تذکر دادم که این عکس را از دیوار مدرسه بر دارد، ولی معلم قبول نکرد. من هم یک شب رفتم و عکس را از دیوار مدرسه کندم و عکس را پاره و قابش را به منزل آوردم. این را نگه داشتم تا به معلم بگویم به شما گفتیم و عمل نکردید. اما من این کار را کردم .

- آخرین دفعه ایشان می خواست به جبهه برود انگار به ایشان الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد. وقتی از منزل خارج شد فاصله ای نشد که دیدم مجدداً برگشت لحظه خداحافظی از من خواست که اگر بد اخلاقی و یا بد رفتاری نسبت به من داشته ایشان را ببخشم. گفتم: نه، این حرفها چیه که شما می زنید؟ من هیچگونه بد رفتاری و بر اخلاقی از شما ندیدم. بعد علی آقا گفت:« این آخرین دیوار من و شماست من می روم و دیگر بر نمی گردم. ناراحت نباشید.» و همانطور هم شد و همان دفعه که ایشان رفت به شهادت رسید .

- یادم می آید در سال 1353 یک روز دو نفر از برادران روحانی پیش من آمدند و از من خواستند تا که حساب سال داشته باشم من نیز با توجه به اینکه سواد نداشتم به آن صورت با این مسائل آشنایی نداشتم از آن برادران روحانی خواستم تا بعدا به منزل ما بیایند تا حساب سال را تعیین نمایند. وقتی خواستم. بعد آنها گفتند:" حاج آقا علی آقا تان از ما خیلی بهتر از شما پذیرایی کردند " من نیز با توجه به اینکه علی 13،14 سال من بیشتر نداشتم خیلی خوشحال شدم . به خاطر پذیرایی که از میهمانان کرده بود.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها