شهید احمد خزایی: تفاوت بین نسخهها
(۶ نسخههای متوسط توسط ۶ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۳: | سطر ۱۳: | ||
بعد از ظهر حدود ساعت چهار بود که وارد تبریز شدم بلافاصله ماشین سوار شدم و به آدرسی که تلفنی به مشهد گفته بودند در بیمارستان نیکوکاری تبریز بستری است رفتم و از قسمت اطلاعات اتاق ایشان را خواستم ولی اطلاعات بعد از چند دقیقه که دفاتر را ورق زد گفت که اینجا نیستند خیلی ناراحت شدم و اسم رفیقش که تلفنی با مشهد صحبت کرده بود گفتم: و اتاق او را خواستم فوراً راهنمائیم کردند و رفتم احوالی از رفیقش پرسیدم بعد از احوال برادرم پرسیدم که چکار شد؟ و ایشان را کجا برده اند؟ او خلاصه ای از مجروح شدن احمد و چند روز گذشته را که حدود سه یا چهار بیمارستان عوض کرده اند تا به تبریز انتقال داده اند را شرح داد و بعد هم اضافه کرد که این بیمارستان نیکوکاری مخصوص بیماریهای چشم هست ولی احمد چون ناراحتی داخلی داشت او را به بیمارستان امام تبریز منتقل کردند تا بعد از بهبودی ناراحتی داخلی او را به بیمارستان نیکوکاری منتقل کرده بعد چشم های او را درمان کنند من با آن مجروح خداحافظی کرده و فورا خودم را به بیمارستان امام تبریز بخش اورژانس رساندم و آدرس اتاق برادرم را سؤال کردم آنها مرا راهنمایی کردند و من ناخودآگاه برادرم را جلوی اتاق احمد دیدم فوراً خودم را بالای سرش رساندم و صدایش زدم تا صدایم را شناخت شروع کرد به گریه کردن و منهم از دیدن برادرم با آن حال و وضع گریه ام گرفت گریة بسیاری کردیم آنقدر حیران و متعجب شده بودم که از اوضاع اتاق بی خبر مانده بودیم یک دفعه به خود آمدم دیدم که تعدادی دکتر و پرستار در اتاق حاضر همگی گریه می کردند 7 نفر دیگر هم در اتاق بودند که آنها مجروح نبودند آنها هم گریه می کردند خلاصه بعد از مدتی با دکتر شروع به صحبت و احوال پرسی کرده و آنها گفتند: که از کجا آمده ای گفتم: از مشهد بعد من سؤال کردم که چه ناراحتی دارد؟ گفتند: ترکش های بسیاری در بدن دارد یعنی از صورت گرفته تا کف پا پر ترکش بوده و فقط پشت بدنش سالم بود جلو بدن تمام ترکش بود صورت چون محاسن داشت در اثر ترکیدن خمپاره و پاشیدنش به هوا تمام صورتش سوخته بود چشم بسته و گوشه چشم ها چرک می آمدند دکترها مرا دلداری داده و از ما خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفتند بنده نشستم پهلوی احمد و شروع به صحبت کردیم.احمد هم از آمدن من به تبریز خیلی خوشحال شده بود و با همان حال خیلی اظهار تشکر می کرد که ممنونم بخاطر من این همه راه را آمدی برادرم بعد پرسید که به مادر و پدر و بقیه گفته ای که من مجروح شده ام گفتم: نه به این خاطر به آنها نگفته ام که فکر می کردم یک ناراحتی جزئی داری من آمدم که تو را به هر وسیله ای که شده به مشهد ببرم به آنها خبر بدهم و حالا انشاءا... همین که حالت کمی بهتر شد فوراً به امید خدا می رویم مشهد و در آنجا بستری می شوی بعد به همه خبر می دهم که بیایند به ملاقات ولی او هیچ نمی گفت این گفت و گوها خیلی ادامه داشت یعنی به مدت 3 شبانه روز و این مدت 3 شبانه روز یکسره در کنار تختش نشسته بودم ولی در این مدت بنا به خواسته خود او جهت خرید آب میوه از بیمارستان خارج شده و پس از خرید فوراً به بیمارستان مراجعت می کردم ولی در این مدت 3 شبانه روز یکسره کپسول هوا به او وصل بوده و چون از نظر نفس خیلی ناراحت بود حتی اگر برای چند دقیقه کپسول هوا را از جلو بینی و دهان او برمی داشتم برای تمیز کردن دهانه اش ناراحت بود و می بایست که فورا هوا را وصل نمایم در این مدت او را از اتاق برای دفعات متعدد بیرون می برند یعنی روزی یک مرتبه او را می برند برای دیالیزم و رادیولوژی و قسمت های مختلف بیمارستان ولی در همه این مراحل کپسول هوا با او بود و من هم همراه او بودم و یکسره صحبت می کردیم و من او را دلداری می دادم که انشاءا... حالت یک کمی بهتر شود می برمت مشهد و آنجا برایمان بهتر است اینجا توی شهر غربت سخت است او هیچ نمی گفت فقط گاهی که یک کمی خوابش می برد در خواب صحبت می کرد و لبها را باز می کرد می گفت بعد که بیدار می شده می گفتم خواب می دیدی می گفت بله خواب بچه های خواهرم و یا بچه های شما را می دیدم که دارم آنها را بغل می کنم و می بوسم خلاصه او را دلداری بسیاری می دادم روز آخر ×× مانده شهید بود که با دکترها نشستی داشتم و آنها هم باهم کنفرانسی داشتند صحبت بسیار می کردم که اگر اجازه بدهند و نیز اگر حالش یک کمی بهتر شود اجازه بدهند بلیط هواپیما برای او بگیرم و ببرمش مشهد گفتند ما هم همین را می خواهیم چون می بینیم واقعا اینجا ناراحتی و هیچ آشنایی نداری و در این چند روزه حتی یک لحظه هم نخوابیدی گفتم من که ایرادی نداشته ولی خانواده مادرم از غیبت من در شهر متوجه می شدند و ناراحت که کجا رفته است چون من وقتی می خواستم از مشهد بیایم نگفتم که برادرم مجروح شده حتی به خانم گفتم یک کاری دارم می روم شیراز و زود برمی گردم بعد آنها اصرار کردند که به مشهد تلفن بزن که حداقل یک 7 نفری بیایند تبریز که شما هم اینجا تنها نباشی و من ناچاراً با مشهد تماس گرفته به برادرم زنگ زدم و جریان را برای آنها گفتم و گفتم یک طوری مادر را در جریان بگذار و او را به بهانه بردن زیارت قم راه بیانداز و آنها را بیاور تبریز او هم همین کار را کرده بود و با ماشین یکی از بستگان روانه تبریز شده بودند شب آخر عمر شهید ساعت 10 شب بود که آمدند و گفتند که می خواهیم احمد را ببریم رادیولوژی همراه آنها او را بردیم رادیولوژی ساعت 11 شب بود که پس از آنکه تعدادی عکس از او گرفته بودیم او را به اتاق خویش بردیم و یک مقداری باهم صحبت کردیم و به او گفتم که به مشهد تلفن کرده ام که پدر و مادر بیایند تبریز گفت خوب کاری کردی چون می ترسم آنها را نبینم خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفی است احمد جان تو خوب می شوی و باهم همگی انشاءا... می رویم مشهد او گفت خیلی دلم می خواست بیایم ولی دیر شده است گفتم چرا دیر شده است گفت مگر امشب شب جمعه نیست گفتم چرا گفت امشب شب آخر است به برادرم گفتم نه. گفت ما وعده داریم حالا زیر تختم را بیاور بالا تا بنشینم زیر تخت او را بالا آوردم یک مقداری نشست بعد گفت برادر دستم را بگیر تا از تخت بیایم پایین گفتم چکار داری گفت می خواهم دست و صورتم را بشویم گفتم : صورتت ناراحت است نمی توانی با آب صورتت را بشویی چون ناراحت می شوید. گفت این هم که نشد گفتم چرا گفت چون امشب میهمان دارم ولی خیلی عزیز است این میهمان گفتم بی وقت است ساعت حدود یک بعد از نیمه شب است گفت نه این میهمان خیلی خوب است می آید و خیلی هم کار داره چون تمام جبهه ها و سنگرها سر می زند ولی می آید همین صحبت ادامه داشت و من در حالت غم بسر می بردم و گریه می کردم تا اینکه ساعت حدود 3 و خورده ای شده بود که یک مرتبه مرتب نشست و یک سلام خالصانه ای داد بعد هم سرش را گذاشت و دیده از جهان فرو بست. | بعد از ظهر حدود ساعت چهار بود که وارد تبریز شدم بلافاصله ماشین سوار شدم و به آدرسی که تلفنی به مشهد گفته بودند در بیمارستان نیکوکاری تبریز بستری است رفتم و از قسمت اطلاعات اتاق ایشان را خواستم ولی اطلاعات بعد از چند دقیقه که دفاتر را ورق زد گفت که اینجا نیستند خیلی ناراحت شدم و اسم رفیقش که تلفنی با مشهد صحبت کرده بود گفتم: و اتاق او را خواستم فوراً راهنمائیم کردند و رفتم احوالی از رفیقش پرسیدم بعد از احوال برادرم پرسیدم که چکار شد؟ و ایشان را کجا برده اند؟ او خلاصه ای از مجروح شدن احمد و چند روز گذشته را که حدود سه یا چهار بیمارستان عوض کرده اند تا به تبریز انتقال داده اند را شرح داد و بعد هم اضافه کرد که این بیمارستان نیکوکاری مخصوص بیماریهای چشم هست ولی احمد چون ناراحتی داخلی داشت او را به بیمارستان امام تبریز منتقل کردند تا بعد از بهبودی ناراحتی داخلی او را به بیمارستان نیکوکاری منتقل کرده بعد چشم های او را درمان کنند من با آن مجروح خداحافظی کرده و فورا خودم را به بیمارستان امام تبریز بخش اورژانس رساندم و آدرس اتاق برادرم را سؤال کردم آنها مرا راهنمایی کردند و من ناخودآگاه برادرم را جلوی اتاق احمد دیدم فوراً خودم را بالای سرش رساندم و صدایش زدم تا صدایم را شناخت شروع کرد به گریه کردن و منهم از دیدن برادرم با آن حال و وضع گریه ام گرفت گریة بسیاری کردیم آنقدر حیران و متعجب شده بودم که از اوضاع اتاق بی خبر مانده بودیم یک دفعه به خود آمدم دیدم که تعدادی دکتر و پرستار در اتاق حاضر همگی گریه می کردند 7 نفر دیگر هم در اتاق بودند که آنها مجروح نبودند آنها هم گریه می کردند خلاصه بعد از مدتی با دکتر شروع به صحبت و احوال پرسی کرده و آنها گفتند: که از کجا آمده ای گفتم: از مشهد بعد من سؤال کردم که چه ناراحتی دارد؟ گفتند: ترکش های بسیاری در بدن دارد یعنی از صورت گرفته تا کف پا پر ترکش بوده و فقط پشت بدنش سالم بود جلو بدن تمام ترکش بود صورت چون محاسن داشت در اثر ترکیدن خمپاره و پاشیدنش به هوا تمام صورتش سوخته بود چشم بسته و گوشه چشم ها چرک می آمدند دکترها مرا دلداری داده و از ما خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفتند بنده نشستم پهلوی احمد و شروع به صحبت کردیم.احمد هم از آمدن من به تبریز خیلی خوشحال شده بود و با همان حال خیلی اظهار تشکر می کرد که ممنونم بخاطر من این همه راه را آمدی برادرم بعد پرسید که به مادر و پدر و بقیه گفته ای که من مجروح شده ام گفتم: نه به این خاطر به آنها نگفته ام که فکر می کردم یک ناراحتی جزئی داری من آمدم که تو را به هر وسیله ای که شده به مشهد ببرم به آنها خبر بدهم و حالا انشاءا... همین که حالت کمی بهتر شد فوراً به امید خدا می رویم مشهد و در آنجا بستری می شوی بعد به همه خبر می دهم که بیایند به ملاقات ولی او هیچ نمی گفت این گفت و گوها خیلی ادامه داشت یعنی به مدت 3 شبانه روز و این مدت 3 شبانه روز یکسره در کنار تختش نشسته بودم ولی در این مدت بنا به خواسته خود او جهت خرید آب میوه از بیمارستان خارج شده و پس از خرید فوراً به بیمارستان مراجعت می کردم ولی در این مدت 3 شبانه روز یکسره کپسول هوا به او وصل بوده و چون از نظر نفس خیلی ناراحت بود حتی اگر برای چند دقیقه کپسول هوا را از جلو بینی و دهان او برمی داشتم برای تمیز کردن دهانه اش ناراحت بود و می بایست که فورا هوا را وصل نمایم در این مدت او را از اتاق برای دفعات متعدد بیرون می برند یعنی روزی یک مرتبه او را می برند برای دیالیزم و رادیولوژی و قسمت های مختلف بیمارستان ولی در همه این مراحل کپسول هوا با او بود و من هم همراه او بودم و یکسره صحبت می کردیم و من او را دلداری می دادم که انشاءا... حالت یک کمی بهتر شود می برمت مشهد و آنجا برایمان بهتر است اینجا توی شهر غربت سخت است او هیچ نمی گفت فقط گاهی که یک کمی خوابش می برد در خواب صحبت می کرد و لبها را باز می کرد می گفت بعد که بیدار می شده می گفتم خواب می دیدی می گفت بله خواب بچه های خواهرم و یا بچه های شما را می دیدم که دارم آنها را بغل می کنم و می بوسم خلاصه او را دلداری بسیاری می دادم روز آخر ×× مانده شهید بود که با دکترها نشستی داشتم و آنها هم باهم کنفرانسی داشتند صحبت بسیار می کردم که اگر اجازه بدهند و نیز اگر حالش یک کمی بهتر شود اجازه بدهند بلیط هواپیما برای او بگیرم و ببرمش مشهد گفتند ما هم همین را می خواهیم چون می بینیم واقعا اینجا ناراحتی و هیچ آشنایی نداری و در این چند روزه حتی یک لحظه هم نخوابیدی گفتم من که ایرادی نداشته ولی خانواده مادرم از غیبت من در شهر متوجه می شدند و ناراحت که کجا رفته است چون من وقتی می خواستم از مشهد بیایم نگفتم که برادرم مجروح شده حتی به خانم گفتم یک کاری دارم می روم شیراز و زود برمی گردم بعد آنها اصرار کردند که به مشهد تلفن بزن که حداقل یک 7 نفری بیایند تبریز که شما هم اینجا تنها نباشی و من ناچاراً با مشهد تماس گرفته به برادرم زنگ زدم و جریان را برای آنها گفتم و گفتم یک طوری مادر را در جریان بگذار و او را به بهانه بردن زیارت قم راه بیانداز و آنها را بیاور تبریز او هم همین کار را کرده بود و با ماشین یکی از بستگان روانه تبریز شده بودند شب آخر عمر شهید ساعت 10 شب بود که آمدند و گفتند که می خواهیم احمد را ببریم رادیولوژی همراه آنها او را بردیم رادیولوژی ساعت 11 شب بود که پس از آنکه تعدادی عکس از او گرفته بودیم او را به اتاق خویش بردیم و یک مقداری باهم صحبت کردیم و به او گفتم که به مشهد تلفن کرده ام که پدر و مادر بیایند تبریز گفت خوب کاری کردی چون می ترسم آنها را نبینم خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفی است احمد جان تو خوب می شوی و باهم همگی انشاءا... می رویم مشهد او گفت خیلی دلم می خواست بیایم ولی دیر شده است گفتم چرا دیر شده است گفت مگر امشب شب جمعه نیست گفتم چرا گفت امشب شب آخر است به برادرم گفتم نه. گفت ما وعده داریم حالا زیر تختم را بیاور بالا تا بنشینم زیر تخت او را بالا آوردم یک مقداری نشست بعد گفت برادر دستم را بگیر تا از تخت بیایم پایین گفتم چکار داری گفت می خواهم دست و صورتم را بشویم گفتم : صورتت ناراحت است نمی توانی با آب صورتت را بشویی چون ناراحت می شوید. گفت این هم که نشد گفتم چرا گفت چون امشب میهمان دارم ولی خیلی عزیز است این میهمان گفتم بی وقت است ساعت حدود یک بعد از نیمه شب است گفت نه این میهمان خیلی خوب است می آید و خیلی هم کار داره چون تمام جبهه ها و سنگرها سر می زند ولی می آید همین صحبت ادامه داشت و من در حالت غم بسر می بردم و گریه می کردم تا اینکه ساعت حدود 3 و خورده ای شده بود که یک مرتبه مرتب نشست و یک سلام خالصانه ای داد بعد هم سرش را گذاشت و دیده از جهان فرو بست. | ||
− | یک شب امام خمینی (ره) را در خواب دیدم که به خانه ما آمده بودند و گفتند: آمده ایم تا یکی از یچه هایتان را ببریم و ما به ایشان گفتیم : که این کار را نکنید ولی امام (ره) به ماگفتند: من همین بچه کوچک شما را می برم.<ref> | + | یک شب امام خمینی (ره) را در خواب دیدم که به خانه ما آمده بودند و گفتند: آمده ایم تا یکی از یچه هایتان را ببریم و ما به ایشان گفتیم : که این کار را نکنید ولی امام (ره) به ماگفتند: من همین بچه کوچک شما را می برم.<ref>[http://%20%20http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8056 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ||
− | + | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | <references /> | + | <references/> |
+ | gallery |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۱۶
کد شهید: 6513291 تاریخ تولد : نام : احمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : خزائی تاریخ شهادت : 1366.02.01 نام پدر : قنبر مکان شهادت : غرب
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا(ع)
خاطرات
بعد از ظهر حدود ساعت چهار بود که وارد تبریز شدم بلافاصله ماشین سوار شدم و به آدرسی که تلفنی به مشهد گفته بودند در بیمارستان نیکوکاری تبریز بستری است رفتم و از قسمت اطلاعات اتاق ایشان را خواستم ولی اطلاعات بعد از چند دقیقه که دفاتر را ورق زد گفت که اینجا نیستند خیلی ناراحت شدم و اسم رفیقش که تلفنی با مشهد صحبت کرده بود گفتم: و اتاق او را خواستم فوراً راهنمائیم کردند و رفتم احوالی از رفیقش پرسیدم بعد از احوال برادرم پرسیدم که چکار شد؟ و ایشان را کجا برده اند؟ او خلاصه ای از مجروح شدن احمد و چند روز گذشته را که حدود سه یا چهار بیمارستان عوض کرده اند تا به تبریز انتقال داده اند را شرح داد و بعد هم اضافه کرد که این بیمارستان نیکوکاری مخصوص بیماریهای چشم هست ولی احمد چون ناراحتی داخلی داشت او را به بیمارستان امام تبریز منتقل کردند تا بعد از بهبودی ناراحتی داخلی او را به بیمارستان نیکوکاری منتقل کرده بعد چشم های او را درمان کنند من با آن مجروح خداحافظی کرده و فورا خودم را به بیمارستان امام تبریز بخش اورژانس رساندم و آدرس اتاق برادرم را سؤال کردم آنها مرا راهنمایی کردند و من ناخودآگاه برادرم را جلوی اتاق احمد دیدم فوراً خودم را بالای سرش رساندم و صدایش زدم تا صدایم را شناخت شروع کرد به گریه کردن و منهم از دیدن برادرم با آن حال و وضع گریه ام گرفت گریة بسیاری کردیم آنقدر حیران و متعجب شده بودم که از اوضاع اتاق بی خبر مانده بودیم یک دفعه به خود آمدم دیدم که تعدادی دکتر و پرستار در اتاق حاضر همگی گریه می کردند 7 نفر دیگر هم در اتاق بودند که آنها مجروح نبودند آنها هم گریه می کردند خلاصه بعد از مدتی با دکتر شروع به صحبت و احوال پرسی کرده و آنها گفتند: که از کجا آمده ای گفتم: از مشهد بعد من سؤال کردم که چه ناراحتی دارد؟ گفتند: ترکش های بسیاری در بدن دارد یعنی از صورت گرفته تا کف پا پر ترکش بوده و فقط پشت بدنش سالم بود جلو بدن تمام ترکش بود صورت چون محاسن داشت در اثر ترکیدن خمپاره و پاشیدنش به هوا تمام صورتش سوخته بود چشم بسته و گوشه چشم ها چرک می آمدند دکترها مرا دلداری داده و از ما خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفتند بنده نشستم پهلوی احمد و شروع به صحبت کردیم.احمد هم از آمدن من به تبریز خیلی خوشحال شده بود و با همان حال خیلی اظهار تشکر می کرد که ممنونم بخاطر من این همه راه را آمدی برادرم بعد پرسید که به مادر و پدر و بقیه گفته ای که من مجروح شده ام گفتم: نه به این خاطر به آنها نگفته ام که فکر می کردم یک ناراحتی جزئی داری من آمدم که تو را به هر وسیله ای که شده به مشهد ببرم به آنها خبر بدهم و حالا انشاءا... همین که حالت کمی بهتر شد فوراً به امید خدا می رویم مشهد و در آنجا بستری می شوی بعد به همه خبر می دهم که بیایند به ملاقات ولی او هیچ نمی گفت این گفت و گوها خیلی ادامه داشت یعنی به مدت 3 شبانه روز و این مدت 3 شبانه روز یکسره در کنار تختش نشسته بودم ولی در این مدت بنا به خواسته خود او جهت خرید آب میوه از بیمارستان خارج شده و پس از خرید فوراً به بیمارستان مراجعت می کردم ولی در این مدت 3 شبانه روز یکسره کپسول هوا به او وصل بوده و چون از نظر نفس خیلی ناراحت بود حتی اگر برای چند دقیقه کپسول هوا را از جلو بینی و دهان او برمی داشتم برای تمیز کردن دهانه اش ناراحت بود و می بایست که فورا هوا را وصل نمایم در این مدت او را از اتاق برای دفعات متعدد بیرون می برند یعنی روزی یک مرتبه او را می برند برای دیالیزم و رادیولوژی و قسمت های مختلف بیمارستان ولی در همه این مراحل کپسول هوا با او بود و من هم همراه او بودم و یکسره صحبت می کردیم و من او را دلداری می دادم که انشاءا... حالت یک کمی بهتر شود می برمت مشهد و آنجا برایمان بهتر است اینجا توی شهر غربت سخت است او هیچ نمی گفت فقط گاهی که یک کمی خوابش می برد در خواب صحبت می کرد و لبها را باز می کرد می گفت بعد که بیدار می شده می گفتم خواب می دیدی می گفت بله خواب بچه های خواهرم و یا بچه های شما را می دیدم که دارم آنها را بغل می کنم و می بوسم خلاصه او را دلداری بسیاری می دادم روز آخر ×× مانده شهید بود که با دکترها نشستی داشتم و آنها هم باهم کنفرانسی داشتند صحبت بسیار می کردم که اگر اجازه بدهند و نیز اگر حالش یک کمی بهتر شود اجازه بدهند بلیط هواپیما برای او بگیرم و ببرمش مشهد گفتند ما هم همین را می خواهیم چون می بینیم واقعا اینجا ناراحتی و هیچ آشنایی نداری و در این چند روزه حتی یک لحظه هم نخوابیدی گفتم من که ایرادی نداشته ولی خانواده مادرم از غیبت من در شهر متوجه می شدند و ناراحت که کجا رفته است چون من وقتی می خواستم از مشهد بیایم نگفتم که برادرم مجروح شده حتی به خانم گفتم یک کاری دارم می روم شیراز و زود برمی گردم بعد آنها اصرار کردند که به مشهد تلفن بزن که حداقل یک 7 نفری بیایند تبریز که شما هم اینجا تنها نباشی و من ناچاراً با مشهد تماس گرفته به برادرم زنگ زدم و جریان را برای آنها گفتم و گفتم یک طوری مادر را در جریان بگذار و او را به بهانه بردن زیارت قم راه بیانداز و آنها را بیاور تبریز او هم همین کار را کرده بود و با ماشین یکی از بستگان روانه تبریز شده بودند شب آخر عمر شهید ساعت 10 شب بود که آمدند و گفتند که می خواهیم احمد را ببریم رادیولوژی همراه آنها او را بردیم رادیولوژی ساعت 11 شب بود که پس از آنکه تعدادی عکس از او گرفته بودیم او را به اتاق خویش بردیم و یک مقداری باهم صحبت کردیم و به او گفتم که به مشهد تلفن کرده ام که پدر و مادر بیایند تبریز گفت خوب کاری کردی چون می ترسم آنها را نبینم خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفی است احمد جان تو خوب می شوی و باهم همگی انشاءا... می رویم مشهد او گفت خیلی دلم می خواست بیایم ولی دیر شده است گفتم چرا دیر شده است گفت مگر امشب شب جمعه نیست گفتم چرا گفت امشب شب آخر است به برادرم گفتم نه. گفت ما وعده داریم حالا زیر تختم را بیاور بالا تا بنشینم زیر تخت او را بالا آوردم یک مقداری نشست بعد گفت برادر دستم را بگیر تا از تخت بیایم پایین گفتم چکار داری گفت می خواهم دست و صورتم را بشویم گفتم : صورتت ناراحت است نمی توانی با آب صورتت را بشویی چون ناراحت می شوید. گفت این هم که نشد گفتم چرا گفت چون امشب میهمان دارم ولی خیلی عزیز است این میهمان گفتم بی وقت است ساعت حدود یک بعد از نیمه شب است گفت نه این میهمان خیلی خوب است می آید و خیلی هم کار داره چون تمام جبهه ها و سنگرها سر می زند ولی می آید همین صحبت ادامه داشت و من در حالت غم بسر می بردم و گریه می کردم تا اینکه ساعت حدود 3 و خورده ای شده بود که یک مرتبه مرتب نشست و یک سلام خالصانه ای داد بعد هم سرش را گذاشت و دیده از جهان فرو بست.
یک شب امام خمینی (ره) را در خواب دیدم که به خانه ما آمده بودند و گفتند: آمده ایم تا یکی از یچه هایتان را ببریم و ما به ایشان گفتیم : که این کار را نکنید ولی امام (ره) به ماگفتند: من همین بچه کوچک شما را می برم.[۱]
پانویس
gallery