شهید علیرضا تدین: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۲ نسخه‌های متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱۸: سطر ۱۸:
  
  
rId6
+
==خاطرات==
  
 +
-    چند روز به عید مانده بود . فرزندم علیرضا جبهه بود و از او خبری نداشتیم منتظر بودم ناگهان درب حیاط به صدا درآمد درب را باز کردم دیدم علیرضا است . یک پلاستیک دارو دستش بود ، رنگ و رویش هم پریده بود . خیلی خوشحال شدم پرسیدم چه شده است. گفت هیچی چند روزی مرخصی آمده ام . می خواهم عید در کنار شما باشم . پرسیدم پس این پلاستیک دارو چیست . گفت: هیچی یک خورده چشمهایم ناراحت هستند . بعد از مدتی برادرم که با ما زندگی می کرد رفته بود خواجه ربیع سر خاک پدر و مادرمان وقتی به خانه آمد با دیدن علیرضا ناراحت شد و گریه زیادی کرد و گفت : دائی جان تو شیمیایی شده ای و به ما می گوئی چیزی نشده . ما باید از همرزم انت بفهمیم . علیرضا اشکهای دائی جان را پاک کرد و گفت : دائی جان من که مقابل شما ایستاده ام . پس برای چه ناراحتی : برادرم گفت امروز که رفته بودم سر خاک در خواجه ربیع به من گفتند علیرضا چشمهایش مجروح شد و مدتها در بیمارستان بستری بوده است. گفت : در بیمارستان بوده ام اما الان که حالم خوب است .
  
 +
-    یکی از همرزم مان برادرم که ظاهرا بی سیم چی او بوده برایم تعریف کرد : علیرضا را دیدم در حالی که بسیار آرام و کم صحبت شده بود و مسئولیت اطلاعات محور کاسه به خاکریز دشمن به عهده او گذارده شده بود به من و یک نفر تک تیر انداز گفت نماز بخوانیم تا برویم اوضاع را بررسی کنیم بعد از بجا آوردن نماز صبح دستور دستور حرکت داد ما سه نفر جلو راه افتادیم و بقیه پشت سر ما حرکت کردند به پشت خاکریز که رسیدیم دستور ایست داد . ما سه نفر وارد کانال شدیم . کانال بین ایران و عراق قرار داشت و بقیه پشت خاکریز سنگر گرفتند. بعد از مقداری راه رفتن به جلو گفت شما اینجا بمانید . بعد خودش به تنهائی می خواست ادامه کار را انجام دهد . هوا تقریبا روشن شده بود و دشمن ما را می دید به علیرضا گفتم در این وضعیت رفتن به جلو خطرناک است. لااقل اجازه بدهید یک نفر از ما با شما بیاییم . ایشان قبول نکرد . همینطور که ما به ایشان نگاه می کردیم حدود صد متر جلوتر رفت و اطراف را بررسی و یادداشت برداری می کرد . ناگهان دشمن علیرضا می بیند و چون از قبل گرای کانال را داشت او را زیر رگباری از گلوله های خمپاره می بندند. گرد و خاک زیدای به هوا بلند شد . وقتی دشمن آرام گرفت رفتیم جلو دیدیم علیرضا سر به سجده گذاشته است . تا تکانش دادم دیدم خون از پیشانی او جاری است و به شهادت رسید<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=5159 سایت شهدای یاران رضا]</ref>
 +
==نگارخانه تصاویر==
 +
<gallery>
  
==خاطرات==
+
Image:5159 (1).jpg
 
+
-    چند روز به عید مانده بود . فرزندم علیرضا جبهه بود و از او خبری نداشتیم منتظر بودم ناگهان درب حیاط به صدا درآمد درب را باز کردم دیدم علیرضا است . یک پلاستیک دارو دستش بود ، رنگ و رویش هم پریده بود . خیلی خوشحال شدم پرسیدم چه شده است. گفت هیچی چند روزی مرخصی آمده ام . می خواهم عید در کنار شما باشم . پرسیدم پس این پلاستیک دارو چیست . گفت: هیچی یک خورده چشمهایم ناراحت هستند . بعد از مدتی برادرم که با ما زندگی می کرد رفته بود خواجه ربیع سر خاک پدر و مادرمان وقتی به خانه آمد با دیدن علیرضا ناراحت شد و گریه زیادی کرد و گفت : دائی جان تو شیمیایی شده ای و به ما می گوئی چیزی نشده . ما باید از همرزم انت بفهمیم . علیرضا اشکهای دائی جان را پاک کرد و گفت : دائی جان من که مقابل شما ایستاده ام . پس برای چه ناراحتی : برادرم گفت امروز که رفته بودم سر خاک در خواجه ربیع به من گفتند علیرضا چشمهایش مجروح شد و مدتها در بیمارستان بستری بوده است. گفت : در بیمارستان بوده ام اما الان که حالم خوب است .
+
  
-    یکی از همرزم مان برادرم که ظاهرا بی سیم چی او بوده برایم تعریف کرد : علیرضا را دیدم در حالی که بسیار آرام و کم صحبت شده بود و مسئولیت اطلاعات محور کاسه به خاکریز دشمن به عهده او گذارده شده بود به من و یک نفر تک تیر انداز گفت نماز بخوانیم تا برویم اوضاع را بررسی کنیم بعد از بجا آوردن نماز صبح دستور دستور حرکت داد ما سه نفر جلو راه افتادیم و بقیه پشت سر ما حرکت کردند به پشت خاکریز که رسیدیم دستور ایست داد . ما سه نفر وارد کانال شدیم . کانال بین ایران و عراق قرار داشت و بقیه پشت خاکریز سنگر گرفتند. بعد از مقداری راه رفتن به جلو گفت شما اینجا بمانید . بعد خودش به تنهائی می خواست ادامه کار را انجام دهد . هوا تقریبا روشن شده بود و دشمن ما را می دید به علیرضا گفتم در این وضعیت رفتن به جلو خطرناک است. لااقل اجازه بدهید یک نفر از ما با شما بیاییم . ایشان قبول نکرد . همینطور که ما به ایشان نگاه می کردیم حدود صد متر جلوتر رفت و اطراف را بررسی و یادداشت برداری می کرد . ناگهان دشمن علیرضا می بیند و چون از قبل گرای کانال را داشت او را زیر رگباری از گلوله های خمپاره می بندند. گرد و خاک زیدای به هوا بلند شد . وقتی دشمن آرام گرفت رفتیم جلو دیدیم علیرضا سر به سجده گذاشته است . تا تکانش دادم دیدم خون از پیشانی او جاری است و به شهادت رسید .
 
  
<ref>[http://%20%20http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=%205159 سایت شهدای یاران رضا]</ref>
+
</gallery>
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۱۳

6604254 تاریخ تولد : 1346/03/04

نام : علیرضا محل تولد : مشهد

نام خانوادگی : تدین‌ تاریخ شهادت : 1366/06/19

نام پدر : غلامرضا مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : بهشت‌رضا


خاطرات

- چند روز به عید مانده بود . فرزندم علیرضا جبهه بود و از او خبری نداشتیم منتظر بودم ناگهان درب حیاط به صدا درآمد درب را باز کردم دیدم علیرضا است . یک پلاستیک دارو دستش بود ، رنگ و رویش هم پریده بود . خیلی خوشحال شدم پرسیدم چه شده است. گفت هیچی چند روزی مرخصی آمده ام . می خواهم عید در کنار شما باشم . پرسیدم پس این پلاستیک دارو چیست . گفت: هیچی یک خورده چشمهایم ناراحت هستند . بعد از مدتی برادرم که با ما زندگی می کرد رفته بود خواجه ربیع سر خاک پدر و مادرمان وقتی به خانه آمد با دیدن علیرضا ناراحت شد و گریه زیادی کرد و گفت : دائی جان تو شیمیایی شده ای و به ما می گوئی چیزی نشده . ما باید از همرزم انت بفهمیم . علیرضا اشکهای دائی جان را پاک کرد و گفت : دائی جان من که مقابل شما ایستاده ام . پس برای چه ناراحتی : برادرم گفت امروز که رفته بودم سر خاک در خواجه ربیع به من گفتند علیرضا چشمهایش مجروح شد و مدتها در بیمارستان بستری بوده است. گفت : در بیمارستان بوده ام اما الان که حالم خوب است .

- یکی از همرزم مان برادرم که ظاهرا بی سیم چی او بوده برایم تعریف کرد : علیرضا را دیدم در حالی که بسیار آرام و کم صحبت شده بود و مسئولیت اطلاعات محور کاسه به خاکریز دشمن به عهده او گذارده شده بود به من و یک نفر تک تیر انداز گفت نماز بخوانیم تا برویم اوضاع را بررسی کنیم بعد از بجا آوردن نماز صبح دستور دستور حرکت داد ما سه نفر جلو راه افتادیم و بقیه پشت سر ما حرکت کردند به پشت خاکریز که رسیدیم دستور ایست داد . ما سه نفر وارد کانال شدیم . کانال بین ایران و عراق قرار داشت و بقیه پشت خاکریز سنگر گرفتند. بعد از مقداری راه رفتن به جلو گفت شما اینجا بمانید . بعد خودش به تنهائی می خواست ادامه کار را انجام دهد . هوا تقریبا روشن شده بود و دشمن ما را می دید به علیرضا گفتم در این وضعیت رفتن به جلو خطرناک است. لااقل اجازه بدهید یک نفر از ما با شما بیاییم . ایشان قبول نکرد . همینطور که ما به ایشان نگاه می کردیم حدود صد متر جلوتر رفت و اطراف را بررسی و یادداشت برداری می کرد . ناگهان دشمن علیرضا می بیند و چون از قبل گرای کانال را داشت او را زیر رگباری از گلوله های خمپاره می بندند. گرد و خاک زیدای به هوا بلند شد . وقتی دشمن آرام گرفت رفتیم جلو دیدیم علیرضا سر به سجده گذاشته است . تا تکانش دادم دیدم خون از پیشانی او جاری است و به شهادت رسید[۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. سایت شهدای یاران رضا