شهیدابراهیم حاجی بیگلو: تفاوت بین نسخهها
Mehtari9705 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی «تاریخ تولد : 1334/11/20 نام : ابراهیم محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : حاجیبی...» ایجاد کرد) |
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
||
(۶ نسخههای متوسط توسط ۵ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۵: | سطر ۱۵: | ||
• برای آموزش به مشهد رفته بود. بعد از مدتی من هم به مشهد رفته و به پادگان مراجعه کردم از طریق بلندگو ایشان را صدا زدند وقتی به درب پادگان آمد به او گفتم من می خواهم به نیشابور بروم با من نمی آیی ؟ گفت مرخصی نمی دهند ولی قرار است قرعه کشی کنند اگر اسمم در آمد به همراه شما می آیم گفتم من تا انجام قرعه کشی منتظرت می مانم اتفاقا وقتی قرعه کشی کرده بودند اولین نفری که اسمش در آمده بود ایشان بود. | • برای آموزش به مشهد رفته بود. بعد از مدتی من هم به مشهد رفته و به پادگان مراجعه کردم از طریق بلندگو ایشان را صدا زدند وقتی به درب پادگان آمد به او گفتم من می خواهم به نیشابور بروم با من نمی آیی ؟ گفت مرخصی نمی دهند ولی قرار است قرعه کشی کنند اگر اسمم در آمد به همراه شما می آیم گفتم من تا انجام قرعه کشی منتظرت می مانم اتفاقا وقتی قرعه کشی کرده بودند اولین نفری که اسمش در آمده بود ایشان بود. | ||
• خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان شهید شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. | • خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان شهید شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. | ||
− | • می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش خمپاره آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند. | + | • می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش خمپاره آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6425 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ||
− | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6425 | + | ==پانویس== |
+ | <references/> |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ دی ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۱۲
تاریخ تولد : 1334/11/20 نام : ابراهیم محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : حاجیبیگلو تاریخ شهادت : 1360/11/18 نام پدر : حسن مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشتفضل
خاطرات
• برای آموزش به مشهد رفته بود. بعد از مدتی من هم به مشهد رفته و به پادگان مراجعه کردم از طریق بلندگو ایشان را صدا زدند وقتی به درب پادگان آمد به او گفتم من می خواهم به نیشابور بروم با من نمی آیی ؟ گفت مرخصی نمی دهند ولی قرار است قرعه کشی کنند اگر اسمم در آمد به همراه شما می آیم گفتم من تا انجام قرعه کشی منتظرت می مانم اتفاقا وقتی قرعه کشی کرده بودند اولین نفری که اسمش در آمده بود ایشان بود. • خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان شهید شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. • می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش خمپاره آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند.[۱]