شهید حسن بندانی: تفاوت بین نسخهها
(۲ نسخههای متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۳: | سطر ۱۳: | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
+ | ایشان در گذشته سه بار به جبهه اعزام گردیده بودند بار اوّل که به جبهه رفت به سلامت باز گشت و مرتبه دوّم که به جبهه رفت پا و سرشان ترکش خورد و چند روزی در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری بودند و بعد بهتر شدند . من به او گفتم: تو که هنوز ترکش در سرت است، کجا می روی؟ اما او باز هم می گفت: ما باید به جبهه برویم، تا با دشمن مبارزه کنیم. به مادرش گفت: مادر لباسهای مرا ببند که من می روم به جبهه. ما خیال می کردیم، شوخی می کند امّا دیدیم که لباسهای خود را جمع کرده که من می خواهم به جبهه بروم و از حیاط منزل بیرون رفت و گفت: مادر صورت مرا نمی بوسی؟ مادر من رفتم مرا حلال کن. ولی مادرم باز هم باور نمی کرد که او با سر ترکش خورده به جبهه برود. چند روزی گذشت که دیدیم به خانه همسایه ما تلفن کرد و گفت: حال من بسیار خوب است و هیچ ناراحتی ندارم و می گفت: بیاد شهدای اسلام و امام باشید و هیچ وقت شهداء و امام را تنها نگذارید و همیشه سر نماز رزمندگان را دعا کنید. چند روزی گذشت که دوباره برای ما تلفن زد و گفت: من چند روز دیگر به عملیات خواهم رفت. عملیات بدر به پایان رسید ، همه دوستان و آشنایان آمدند، ولی از او خبری نشد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=4273 سایت یاران رضا]</ref> | ||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:4273.jpg | ||
− | + | ||
− | < | + | </gallery> |
==پانویس== | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | |||
− | + | == ردهها == | |
+ | {{ترتیبپیشفرض:شهید حسن بندانی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی ]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان سرخس ]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ اسفند ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۴۱
تاریخ تولد : 1346/02/07 نام : حسن محل تولد : سرخس نام خانوادگی : بندانی تاریخ شهادت : 1363/12/29 نام پدر : علی مکان شهادت : حورالعظیم تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مخابراتوبیسیم گلزار : سرخس
محتویات
خاطرات
ایشان در گذشته سه بار به جبهه اعزام گردیده بودند بار اوّل که به جبهه رفت به سلامت باز گشت و مرتبه دوّم که به جبهه رفت پا و سرشان ترکش خورد و چند روزی در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری بودند و بعد بهتر شدند . من به او گفتم: تو که هنوز ترکش در سرت است، کجا می روی؟ اما او باز هم می گفت: ما باید به جبهه برویم، تا با دشمن مبارزه کنیم. به مادرش گفت: مادر لباسهای مرا ببند که من می روم به جبهه. ما خیال می کردیم، شوخی می کند امّا دیدیم که لباسهای خود را جمع کرده که من می خواهم به جبهه بروم و از حیاط منزل بیرون رفت و گفت: مادر صورت مرا نمی بوسی؟ مادر من رفتم مرا حلال کن. ولی مادرم باز هم باور نمی کرد که او با سر ترکش خورده به جبهه برود. چند روزی گذشت که دیدیم به خانه همسایه ما تلفن کرد و گفت: حال من بسیار خوب است و هیچ ناراحتی ندارم و می گفت: بیاد شهدای اسلام و امام باشید و هیچ وقت شهداء و امام را تنها نگذارید و همیشه سر نماز رزمندگان را دعا کنید. چند روزی گذشت که دوباره برای ما تلفن زد و گفت: من چند روز دیگر به عملیات خواهم رفت. عملیات بدر به پایان رسید ، همه دوستان و آشنایان آمدند، ولی از او خبری نشد.[۱]
نگارخانه تصاویر
پانویس