شهید سید علی حسینی ابراهیم ابادی -بخش1: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
سطر ۱۶۰: سطر ۱۶۰:
 
-    یک بار سردار شوشتری با بنده تماس گرفتندوگفتند: درمنطقه ای که شما هستید لازم است که کمین گذاشته شود و چون بنده زیاد به آن منطقه آشنا نبودم از ایشان خواستم تا برای توجیه ما یکی از نیروهای آشنا با منطقه را برایمان بفرستد. لذا شهید حسینی برای این منظور به منطقه ما اعزام شد و وقتی ایشان به منطقه رسیدند شب بود . بنده به ایشان گفتم که الأن دیر وقت است فردا صبح برای شناسایی وکمین گذاشتن در منطقه خواهیم رفت. ولی به خاطر اینکه دستور فرماندهی این بود که هرچه سریعترمنطقه شناسایی و کمین گذاری شود. ایشان اصرار داشتند که شبانه حرکت کنیم . و ما همگی آماده شدیم و جرکت کردیم در بین راه ایشان جلو می رفت و بنده پشت سر ایشان حرکت می کردم . که ناگهان صدای انفجاری را شنیدم .و به سرعت روی زمین دراز کشیدم وقتی بلند شدم شهید حسینی به طرف من می آمد شهید گفت: من مجروح شدم مرا به درمانگاه برسانید بنده به همراه چنی تند از برادرام دیگر شهید حسینی را به طرف درمانگاه حر کت دادیم. که متأسفانه ایشان به درمانگاه نرسید و در بین راه به درجه رفیع شهادت نایل گشتند. روحش شاد .
 
-    یک بار سردار شوشتری با بنده تماس گرفتندوگفتند: درمنطقه ای که شما هستید لازم است که کمین گذاشته شود و چون بنده زیاد به آن منطقه آشنا نبودم از ایشان خواستم تا برای توجیه ما یکی از نیروهای آشنا با منطقه را برایمان بفرستد. لذا شهید حسینی برای این منظور به منطقه ما اعزام شد و وقتی ایشان به منطقه رسیدند شب بود . بنده به ایشان گفتم که الأن دیر وقت است فردا صبح برای شناسایی وکمین گذاشتن در منطقه خواهیم رفت. ولی به خاطر اینکه دستور فرماندهی این بود که هرچه سریعترمنطقه شناسایی و کمین گذاری شود. ایشان اصرار داشتند که شبانه حرکت کنیم . و ما همگی آماده شدیم و جرکت کردیم در بین راه ایشان جلو می رفت و بنده پشت سر ایشان حرکت می کردم . که ناگهان صدای انفجاری را شنیدم .و به سرعت روی زمین دراز کشیدم وقتی بلند شدم شهید حسینی به طرف من می آمد شهید گفت: من مجروح شدم مرا به درمانگاه برسانید بنده به همراه چنی تند از برادرام دیگر شهید حسینی را به طرف درمانگاه حر کت دادیم. که متأسفانه ایشان به درمانگاه نرسید و در بین راه به درجه رفیع شهادت نایل گشتند. روحش شاد .
  
-    یک روز سید علی با آقای سید کاظم حسینی که مسئول اطلاعات سپاه بود، به خور می روند تا ایشان را توجیه کنند. دشمن خمپاره ای می زند که ترکش آن به داخل شکمش فرو می رود. طوری که جهت درمان به مشهد می رود و بعد از مدتی با وجود درد و ناراحتی مجدداً به جبهه باز می گردد .
+
-    یک روز سید علی با آقای سید کاظم حسینی که مسئول اطلاعات سپاه بود، به خور می روند تا ایشان را توجیه کنند. دشمن خمپاره ای می زند که ترکش آن به داخل شکمش فرو می رود. طوری که جهت درمان به مشهد می رود و بعد از مدتی با وجود درد و ناراحتی مجدداً به جبهه باز می گردد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6969 سایت یاران رضا]</ref>
 
+
==پانویس==
منبع سایت یاران رضا
+
<references />
 
+
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 6969
+
 
+
 
+
 
== رده‌ها ==
 
== رده‌ها ==
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:سید_علی_حسینی_ابراهیم_آبادی}}
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:سید_علی_حسینی_ابراهیم_آبادی}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۳ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۱

تاریخ تولد : 1334/01/01

نام : سیدعلی‌ محل تولد : مشهد

نام خانوادگی : حسینی ‌ ابراهیم ‌ آبادی تاریخ شهادت : 1366/11/24

نام پدر : سیدمحمود مکان شهادت : ماووت

تحصیلات : دیپلم منطقه شهادت : شمال غرب

شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ 313 حر

گروه مربوط : فرماندهان ارشد شهید خراسان

نوع عضویت : فرمانده هان رده یک مسئولیت : فرمانده‌تیپ‌

گلزار : بهشت‌رضا ( ع ) مشهد مقدس



زندگینامه

به امیر محسن معروف بود . در سال 1334 در مشهد به دنیا آمد . در کودکی به همراه پدر به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت . در سال 1341 وارد مدرسه ابتدایی هروی شد و تحصیلات ابتدایی را در سال 1346 در مشهد یه پایان برد . از همان کودکی به مسائل مذهبی علاقه زیادی داشت .


شهید با تلاش و علاقه، دوره راهنمایی را پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان جلیل نصیر زاده شد . اوقات فراغتش را با کارهای فنی یا شرکت در مجالس مذهبی مساجد سپری می کرد و گاهی کمک مادرش در کارهای منزل بود . او تحصیل را تا سوم دبیرستان ادامه داد و سپس به استخدام نیروی هوایی در آمد اما به خاطر برخورد بعضی از فرماندهان از خدمت در نیروی هوایی انصراف داد و به کارهای ساختمانی مشغول شد .


در سال 1355 عازم خدمت سربازی شد و بر اثر تعالیم اسلام و شناختی که از دستگاه ستم شاهی داشت فعالیت های خود را با تشکیل هسته هایی از جوانان آغاز کرد، به طوری که در حین خدمت در تهران مبارزه مخفی را سامان داد . در سال 1357 در حالی که دو ماه به پایان خدمتش بیشتر باقی نمانده بود، به فرمان امام از پادگان فرار کرد و به صفوف مستحکم امت حزب الله پیوست .


با پیروزی انقلاب اسلامی، سید علی جزء اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پس از طی دوره های آموزشی در مدتی کوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه به حساب آمد .


شهید در سن 27 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها 5 سال بود . ثمره این ازدواج تنها یک دختر به نام فاطمه السادات است که در 30 شهریور 1366 متولد شد .


او در شورش های کردستان همراه گروهی به سرپرستی شهید گرانقدر دکتر چمران عازم آنجا شد و در این راه، ماموریتهای موفقیت آمیزی به اجرا گذاشت .


پس از مراجعه از کردستان، برای ادامه آموزش نظامی رهسپار تهران شد . با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت .


اخلاص، ایمان و مدیر بودن او با حضورش در جبهه های نبرد بیش از پیش آشکار گشت و به مسئولیت‌های مهمی از جمله، فرماندهی تیپ برگزیده شد . قداست روحی، اخلاص، ایمان، مهارت در میان همرزمانش مشخص کرد و شایستگی قبول مسئولیت‌های مهم را در او به وجود آورد .


مسئولیتهای مهم و حساس او از ابتدای جنگ تحمیلی بدین ترتیب بود . مسئول اطلاعات و عملیات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا ( ع ) ، مسئول اطلاعات و عملیات لشگر قدس، مسئول عملیات سپاه هشتم ثامن الائمه ( ع ) خراسان نیروی زمینی سپاه ، فرمانده تیپ در لشگر 5 نصر،وبا حفظ مسئولیت ،فرمانده اطلاعات و عملیات سپاه هشتم ثامن الائمه ( ع ) خراسان . حضور بی وقفه سید علی در جبهه های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید .


این سردار شهید رشید خراسانی همچنین بنیانگذار تیپ 313 اطلاعات و عملیات حر بود و همزمان به عنوان جانشین اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم خدمت می‌کرد . و سرانجام این شیر جبهه های حق در عملیات بیت المقدس 2 ، در نیمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق با ترکش خمپاره به ناحیه شکم و ران به شهادت رسید و در بهشت رضا ( ع ) دفن شد .


وصیت نامه

اینجانب از زحمات پدر و مادر عزیزم که فوق العاده هم زیاد بوده است ، تشکر می کنم و از شما عزیزان تمنای عفو و بخشش و همچنین طلب مغفرت از بارگاه خداوند منان داشته باشید و قول می دهم چنانچه آبرویی نزد خداوند داشتم ، در طبق اخلاص بگذارم . به هر حال ناراحت نباشید . کاروان تکامل انسان در حال حرکت است و همه باید بروند امروز ما ، فردا هم دیگران . از برادرانم محمد آقاو عباس آقا تقاضا دارم که خط امامی باشند که در غیر اینصورت آنان را برادر نمی دانم و از محبتهای آنان و اذیت و آزاری که من به آنها داشتم ، تشکر و پوزش می خواهم برادران عزیز امیدوارم که در بهشت رضوان شما عزیزان را ملاقات نمایم . از همسرم فوق العاده تشکر دارم . شما همسری باوفا و باصفا بودید . هیچگاه مرا تنها نگذاشتید احترام پدر و مادرم را نگهداشتید و خلاصه از رنجهایی که در طول زندگی با من بروید ، قدردانی می کنم و آنچه که ثواب برده ام شما هم شریک هستید و قول می دهم چنانچه همچنان یک بانوی نجیب با شی ، انشاءالله در بهشت رضوان در کنار هم خواهیم بود . پدر و مادر عزیزم مرا حلال کنید از یکایک همسایگان و هر کس را که دیدید، حلالیت بطلبید . چنانچه کسی گفت طلب دارد ، به او بپردازید البته من تا آنجاییکه می دانم بدهکاری ندارم . به شما سفارش امام عالیقدر و همسرم را دارم . او کسی را به جز من ندارد این را باور کنید پس همچون من به او احترام بگذارید اوبعد من دلشکسته تر می شود خلاصه که همسرم مادر خوبی و شما عزیزان هم راهنمای خوبی برای او و مادرش باشید . به هر حال،گذشته را از هر که هست فراموش کنید . بدیها را نبنید و نیکی ها را توجه خاص کنید و هر چه شما کردید . در بهشت بعد از 120 سال منتظر شما هستم . پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و اقوام و دوستان همیشه برای برای این بنده گناه کار طلب مغفرت نمائید .


خاطرات

- من یادم هست یک دفعه در این راه که داشتیم می آمدیم یک لحظه احساس کردم که عراقی ها موشک زدند. بعد دیدیم که ما در برد موشک عراق نیستیم. خدایا این چه صدایی است که دارد می آید. یک وقت دیدیم که مار کبری است که بلند شده است. و الان است که ما را بزند. ما سوار اسب بودیم. خوب حالا به امر الهی این مار به ما آسیبی نزد و رفت .

- یکی ازمواردی که ایشان خیلی اصرار داشت من مراعات بکنم ،دقت دربرداشتن شیئی از روی میزبود.می گفت شما اینقدر باید مستمرا" ادامه بدهید به شکلی که مثلا" وقتی می خواهید تلفن راازروی میز بردارید بدون اینکه دست به چپ یا راست بخورد ، گوشی را مستقیم برداری ،یعنی دست مستقیم روی گوشی برود.وقتی که می دید یک مقداری این عمل به صورت دقیق انجام نمی شود موردرضایش واقع نمی شد .

- یادم است در سال 66 که افتخار همسفری با ایشان رادر سفر حج داشتم وقتی که وارد مکه شدیم و ما برای اعمال عمره به خانه خدا بردند ،بعد از اعمال چون خسته بودیم ،به ایشان گفتم:برویم سوار اتوبوس هتل بشویم ،گفت باشد و رفتاز مدیر کاروان آدرس هتل را گرفت و پیاده به هتل بازگشت تا مسیر را شناسایی کند وخیابان را بشناسد .

- یک روز در خانه نشسته بودم که علی آمد از رفتارش فهمیدم که می خواهد حرفی را به من بگوید کنارم نشست و گفت : مادر شما همیشه پیش خدا یک آرزویی داشتی و من از این آرزوی شما با خبر بودم ام الان دوست دارم درباره آن آرزویت کمی با هم صحبت کنیم گفتم : چیه ؟ خوب بگو گفت : شما همیشه آرزو می کردید یکی از بچه هایت غلام امام زمان (عج) بشود حالااگر چنین اتفاقی رخ دهد موافق هستی یا نه ؟ گفتم : من از خدا می خواهم معلوم است که موافقم گفت : تضمین می دهی ؟ گفتم : بله چه از این بهتر افتخار می کنم خدا هم خودش می داند یک برگ کاغذ را جلوی من گذاشت و گفت : پس شما اینجا را امضا کن تا من مطمئن شوم تا آنرا به آقای فرخیان بدهم که او هم امضا کند گفتم : این کاغذ برای چیست ؟ گفت : می خواهم بسیجی شوم گفتم : بسیجی یعنی چه ؟ گفت : می خواهم یک دوره ای را بگذرانم که در این دوره به ما آموزش هایی را می دهند و سپس به عنوان بسیجی محسوب می شوم پایین کاغذ را امضا کردم رفت مسجد تا مسئولین آنجا هم آن را امضا کنند فردای آن روز به من گفت : می خواهم به تربت جام بروم و در آنجا دوره ای را که گفته بودم بگذرانم گفتم: خدا پشت و پناهت باشد گفت : بیاد مادر ، دندان مرا بکش ( ازمن دل بکن ) گفت : من می روم اگر کسی آمد و درباره ی من مطلبی به شما گفت : باور نکنید و بگوئید پسرم به میل خودش رفته است و خدا و امام زمان پشت و پناهش هستند . سید علی رفت .هرچند وقت یک بار به ما تلفن می زد و احوال ما را می پرسید و ما هم خاطر جمع از این که ایشان در تربت جام است درحالی که او در کردستان در کنار دکتر چمران بود و درجنگ های مختلفی همراه دکتر چمران با دشمن می جنگید .

- سید علی حسینی هیچ گونه فرقی بین نیروهایش نمی گذاشت یک روز یکی از بچه ها از او دعوت کرد که ناهار را با هم بخورند و او در رودربایستی گیر کرد و این احساس را داشت که اگر نرود ممکن است در روحیه این بسیجی تاثیر منفی بگذارد .

- یک روز بر خلاف عقیده مادرم که معمولاً نمی خواست فرزندانش قبل از این که به سن تکلیف برسند روزه بگیرند سید علی روزه گرفته بود مادر متوجه این موضوع شد دنبال سید علی می گشت تا به او بگوید که روزه اش را بخورد اما حریف او نمی شد . مادرم پیش یکی از همسایه ها که معلم قرآن و آدم خوبی بود رفت و به او گفت : حاج آقا این بچه از شما حرف شنوی دارد بیایید و او را وادار کنید که روزه اش را بخورد سید علی وقتی متوجه کار مادر شد . داخل حوضی که آب یخ بسته بود رفت و بخ ها را شکست و گفت : اگر از روزه گرفتن من جلوگیری کنید از این جا بیرون نمی آیم من باید روزه ام را بگیرم .

- یک روز سید علی قصد داشت تخمین مسافت را به ما آموزش دهد قطعه های طناب 100 متری را درست کرده بود و بچه ها را تقسیم بندی کرد سپس به هر فرد یک طناب 100 متری دادند تا تعداد قدم هایش را بوسیله ی طناب اندازه گیری کند . یک باز فاصله 100 متری را در حالت راه رفتن و یک بار به حالت دویدن و یک بار به حالت خیلی آهسته امتحان کردیم . سپس سیدعلی میانگین این سه حالت را برای همه نیروها یادداشت کرد وبه آنها اعلام کرد بعداً به همه اعلام کرد که اعداد مربوط به خودتان را حفظ کنید و سعی کنید که آن را فراموش نکنید شب که شد هر تیم جداگانه مشغول به کار شد و قدم هایی را که در روز حساب کرده بودیم در شب به کار بردیم سید علی دو مرتبه آمد و طناب را می گرفت و برای آنها اندازه گیری می کرد تا ببیند با مسافتی که گفته اند چقدر اختلاف دارد . به همه توصیه می کرد بیشتر تمرین کنید در کنار بچه ها بود و کار آنها را نظاره می کرد .

- یک شب به سید علی گفتم : برادر حسینی برای من مشکل است که هر شب با وجود خسته بودن بیایم و در دعای توسل شرکت کنم گفت : شما زمانی که حال خواندن دعا را نداشتی لازم نیست بیایی . باوجود این که فردی که مسئولیت ومدیریت داخلی آنجا را بر عهده داشت این قضیه را اجباری اعلام کرده بود ولی سید علی حسینی به راحتی گفت : هیچ مشکلی نیست اگر ایرادی هم از شما گرفتند بگو برادر حسینی گفته است .

- دوره آموزش روبه اتمام بود یک شب سید علی نیروهای آموزشی را آورده بود تا برنامه ضد کمین را اجرا کند بعد از اینکه نیروها را تقسیم و سازماندهی کرد و به یک گروه گرایی داد وگفت : شما این مسافت را با این گرا از این مسیر بروید به گروه دیگر گفت : شما هم بروید و درمسیر آن کمین بگذارید به چند نفر از آنها هم که مورد شناخت او بودند و می دانست خطا نمی کند تعدادی فشنگ رسام داد تا با رسیدن نیروها شلیک کند بعد از این که وظیفه نیروها را مشخص کرد خودش درنزدیک ترین فاصله به نیروها مستقر شد تا کار نیروها را نظاره کند وببیند که آیا واقعاً مواردی را که گفته شده رعایت می کنند یا خیر . بعد از اتمام کار به مقر رفتیم سید علی حسینی گفت: قبل از این که بروید استراحت کنید من دو کلام با شما می خواهم صحبت کنم بعد از این که همه را به یاد و ذکر خدا و تلاش برای رضای او سفارش نمود عیب ها و ایرادهای بچه ها را خیلی زیبا برای آنها توضیح داد و گفت : انسان باید در ابتدای هر کاری به خدا توکل کند و پیمانی که همراه با رعایت اصول باشد را با خدا ببنددشما کمین و فرار از کمین را خوب اجرا کردید . اقداماتی را که انجام دادید خوب بود اما در برگشت چندان خوب نبود به خاطر این که چه معلوم که شما مسیر را درست می آمدید یا این که دشمن نیروی گشتی یا کمین دیگری در طول مسیر کار نگذاشته باشد . شما با چه اطمینانی این طوری برمی گشتید . باید دقت لازم را در کار داشته باشید .

- یک روز سید علی به خانه آمد و گفت : مادر من دیگر نمی توانم درس بخوانم می خواهم به نیروی هوایی بروم بهانه های مختلفی آوردیم تا بتوانیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی اوقانع نشد و گفت : من می خواهم بروم بالاخره با رفتن او موافقت کردیم . بعد از این که ثبت نام نمود برای اولباس و بعضی از امکانات را فراهم کردیم سید علی رفت و بعد از 20 روزبرگشت ما هم به خاطر حرفهایی که مردم می زدند و می گفتند اگر برگردد و نخواهد برود با او چه کارهایی که نخواهند کرد واهمه داشتیم یک روز قبل از رفتن علی ، به حرم امام رضا (ع) رفتم و از آقا خواستم همان طور که حضرت یعقوب دوباره به یوسف خود رسید من هم دوباره علی را ببینم اذان صبح را که گفتند نماز خواندم وبعد از نماز سرم را روی بالشت گذاشتم که ناگهان صدای توقف ماشینی در جلوی درب خانه مرا متوجه خود کرد . سریع به طرف درب حیاط رفتم درب را که باز کردم دیدم علی پشت درب ایستاده است بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : چی شده چرا آمدی ؟ گفت : بیا برویم داخل ، بعد برایت تعریف می کنم گفتم : قضیه چیست ؟ گفت : مادر : من آنجا چیزهایی را به چشم دیدم که فکر می کنم آنجا برای من مناسب نیست افرادی که آنجا هستند برای نماز صبح بلند نمی شوند و بعضی ها هم بی حرمتی می کنند گفتم : فکر نکردی چه بلائی سرت می آورند ؟ همین طوری گذاشتی و آمدی ؟ گفت : نگران نباش مادر کاری نکرده ام که بخواهند به خاطر آن مرا شکنجه کنند فقط هنگامی که جناب سروان دستور داد موهایم را کوتاه کنند و آنها خواستند موهای مرا کوتاه کنند دست جناب سروان را گرفتم و گفتم : موی سر مرا کوتاه نکنید گفت : چرا ؟ گفتم : من می خواهم بروم فکرهایم را بکنم و برگردیم گفت : چه فکری ؟ گفتم : دیپلم من ناقص است و دوست ندارم این طور باشد می خواهم بروم دیپلم بگیرم و بعداً برگردم جناب سروان خوشش آمد ودستی هم به پشتم زد و گفت : آفرین جوان چون این حرف را زدی و تصمیم داری به مراحل بالاتر بروی ما هم موافق هستیم این طوری شد که آمدم .

- خاطره ای را سید علی حسینی این گونه برایم نقل کرد : پنج ، شش روزی از زایمان همسرم گذشته بود . بنا داشتم بر اساس تاکیداتی که اسلام کرده است بچه ام را عقیقه کرده و ولیمه ای به قوم و خویشان بدهم مقدمات کار را فراهم کرده بودم که یکی از مسئولین سپاه گفت : ما ماموریت داریم و می بایست هر چه سریعتر به منطقه برویم این موضوع را با همسرم مطرح کردم که به هر حال من ناچارم بروم . ایشان چیزی به من نگفت : فقط سرش را زیر لحاف کرد و من از این حرکت او متوجه شدم که ایشان از این موضوع متاثر و ناراحت است به داخل حیاط رفتم مقداری با خودخلوت کردم فکر کردم بررسی کردم و گفتم : خدایا بعد از مدتی دختری به ما عطا کردی و می دانی که همسرم همیشه با من همراه بود والان نیز حرف ناحسابی نمی زند می گوید : این مجلس را برگزار کن بعد به جبهه برو . آن روزگذشت فردای آن روز سراغ آن مسئولی که قرار بود به اتفاق به جبهه برویم رفتم و گفتم : فلانی موضوع از این قرار است اگر واقعاً حضور من همین الان الزامی است من حاضرم . در غیر این صورت دوسه روزی صبر کن تا این مجلس برگزار شود بعد عازم شویم آن مسئول هم قبول کرده بود و بعد از اجرای مراسم به منطقه اعزام شدم .

- یک روز در خط مقدم بودم که با بی سیم تماس گرفتند و گفتند : برادر حسینی گفته بیائید عقب کارتان دارد . من هم بعد از تماس راه افتادم و به عقب برگشتم به محضی که سید علی مرا دید گفت: قرار است به مشهد برویم به اتفاق همه به مشهد آمدیم به شاهرود که رسیدیم وقت خوردن شام بود گفتم : برویم و شام بخوریم سید علی تاکید داشت که شامی بخوریم که قیمتش مناسب باشد سید علی دقت زیادی می کرد که مبادا از بیت المال بیش از نیاز مصرف کنیم .

- علی آقا از منطقه تماس گرفت و گفت : چند روز دیگر می آیم . شب چهارشنبه بود و دعای توسل داشتیم چند روزی هم از آمدن علی و عباس گذشته بود ولی آنها نیامده بودند دلم حسابی گرفته بود نماز مغرب را خوانده بودم که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد از جا پریدم و سریع به سمت در رفتم همسر علی آقا به همراه عباس پشت در ایستاده بودند رنگ چهره عباس پریده بود گفتم : عباس جان چه شده تو حالت خوب نیست ؟ گفت : چیزی نیست مادر ، تازه از راه رسیده ام فقط کمی خسته ام گفتم : نه ، چه اتفاقی افتاده است به من بگویید سراغ علی را گرفتم و گفتم : علی کجاست عباس گفت : چند نفر از دوستان به او نامه داده بودند تا به خانواده ی آنها بدهد رفته نامه ها را بدهد چهره ی عباس داد می زد که اتفاقی افتاده اما او باز انکار می کرد و می گفت : نهار نخورده ام و کمی گرسنه ام . مقداری بیسکویت آوردم و گفتم : بخورد اما این رفتارت غیر طبیعی به نظر می رسد راستش را به من بگوئید چه شده است ؟ شروع کردم به گریه کردن عباس گفت : مادر ، حالاچرا این کارها را می کنی علی چند زخم سطحی برداشته است و مجروح شده است اینکه اینقدر سرو صدا ندارد گفتم : من که می دانم یک چیزی هست باید مرا پیش علی ببرید . دعای توسل هم هنوز شروع نشده بود که به بیمارستان آمدیم از پله های بیمارستان توان بالارفتن نداشتم . دعا می کردم علی زنده باشد تا بتواند خدمت کند بالاکه رسدیم و وارد اتاق شدم دیدم علی روی تخت نشسته است به پرستاران گفته بود مرا بلند کنید تا بنشینم نمی خواهم مادرم مرا خوابیده ببیند تا مرا دید گفت : باشد نگاه کن ، الحمدا… دستهایم سالم است علی از قسمت بالای سینه تا شکم به شدت آسیب دیده بود ولی دوست نداشت من متوجه این موضوع شوم کف پا و دستهایش را بوسیدم سید علی گفت : مادر تو را به خدا این کارها رانکن بعد از اینکه کمی مرا آرام نمود گفتم : نه ، الحمد ا… پسرم صحیح و سالم است شکر خدا را هم به جای آوردم خدا را شکر می کنم که زنده است تا بتواند صدام را سرنگون کند . بعد از اینکه مطمئن شدم او زنده وسالم است بیرون آمدم علی آقا چند روزی را بستری بود و هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که از منطقه با او تماس گرفتند که علی آقا به وجود شما در منطقه نیاز است ایشان با اینکه هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود پذیرفت و گفت : حتماً می آیم و دوباره عازم جبهه ی جنگ شد .

- یک تیم 11 نفره تشکیل داده بودیم و در سنگری که در داخل رمین ساخته بودیم استقرار داشتیم به علت سست بودن خاک آن منطقه خاک از سقف بر روی پتوها می ریخت و ما هم نسبت به این مسئله حساس بودیم قرار گذاشته بودیم که هر روز یکی از بچه ها بیاید و سنگر را نظافت کند چای درست نماید و بقیه کارها را انجام دهد . سید علی حسینی نیز با اینکه کارهای زیادی بر روی دوشش بود و مشغله ی زیادی داشت در این امر به ما کمک می کرد با اینکه ما نمی گذاشتیم ، اما او مانع می شد و اصرار می کرد که حتماً مثل بقیه نظافت داخل سنگر را انجام دهد تا تفاوتی بین او و سایرین وجود نداشته باشد .

- سید علی همراه پدرم به سفر حج رفتند . کسانی که با آنها در یک کاروان بودند نقل می کنند : سید علی اعمال حج را دو بار بجای می آورد یک بار برای خودش و یک بار هم به نیت پدرش او در عین حال اینکه اعمال حج را بجای می آورد ، از پدرش نیز پرستاری و مراقبت می کرد بدین صورت که پس از بجای آرودن اعمال حج سریع به بیمارستان بر می گشت تا به حال پدر رسیدگی کند .

- درمورد مساله حیطه بندی ما در جبهه بودیم ، منطقه بستان شهید خرازی آن موقع فرمانده ی تیپ امام حسین (ع) بودند یک کالکی از ما در رابطه با منطقه دشمن می خواستند بعد من چون اجازه از شهید سید علی حسینی نداشتم . گفت : به من بده چون ایشان فرمانده بود و ما هم از نزدیک رفیق بودیم من روی حساسیتهایی که شهید سید علی حسینی داشت که مسائل از کانال خودش منتقل بشود . گفتم برادر خزائی کالک هست اما بگذارید آقای حسینی بیاید ایشان به شما خواهند داد گفت : الان که شما در اختیارت هست به من بده گفتم : اجازه بدهید خودشان بدهند شاید یک کار دیگری داشته باشید . شاید این را بخواهند تکمیل تر کنند به شما بدهند به یک شکلی از زیر بار این قضیه شانه خالی کردیم در صورتی که فرمانده ی عملیات منطقه بود . اگر می خواستیم بدهیم باید به ایشان می دادیم ولی خوب ما پرهیز داشتیم از اینکه حق کالک منطقه را مستقیماً خودمان بدهیم . اگر می دادیم شاید مسئله ای نبود ولی در عین حال اینقدر ایشان حساسیت روی مسئله حیطه بندی به عنوان محور فعالیتهای اطلاعاتی داشت که ما ناچار شدیم به اینکه نگوییم باشد بعداً خدمتتان کالک را می دهیم و از زیراین قضیه خلاصه طفره رفتیم .

- یک بار ما در دیدگاه سه بودیم تقریباً درشمال بستان سه عدد دیدگاه برای عملیات طریق القدس داشتیم که شناسایی انجام می دادیم و از آن دیدگاه سه یک بار به اتفاق شهید سیدعلی حسینی در آن منطقه رفتیم دیدیم قبل از اینکه ما داخل دیدگاه برسیم با توجه به تضادی که از لحاظ حرکت در زمین داشتیم درستون حرکت می کردیم و پاهایمان را جا پای هم می گذاشتیم بعضی جاها دراز می کشیدیم و دیده بانی می کردیم ملاحظاتی از لحاظ تامینی داشتیم با همه این وجود وقتی که رسیدیم نزدیک دید گاه دیدیم که عراقیها در دیدگاه ما نشسته اند . همه با این کلاههای کماندویشان و آستینها را بالازده اسلحه همه به دوش و در دیدگاه ما نشسته اند آنها ما را ندیدند مثل اینکه همزمان که آنها وارد دیدگاه شدند ما هم به نزدیک دیدگاه رسیدیم ما یک دوربینی آنجا داشتیم که دوربین 20 در 120 بود که یک مقدار دشمن را شناسایی می کرد. چون سنگین بود آن را نمی آوردیم 10-20 کیلومتر عقب می گذاشتیم و زیر خاک و خاشاک مخفی می کردیم یک مقدار ماسه وشن دور و برش می ریختیم که دیده نشود در ضمن محیط را استتار می کرد اینها حالا به چه جهت یا شناسایی داشتند یا بالاخره موضع ما کشف شده بود . درست سه چهار پنج هفته قبل از عملیات طریق القدس اتفاق افتاد که ما آنجا رسیدیم شهید سید علی حسینی گفت : که هیچ حرکتی نشان ندهید . بچه ها را تقسیم کرد یک تعداد را به سمت راست و یک تعداد را به سمت چپ و بعد خودش هم که در آن منطقه دیدگاه سه بود نزدیک قسمت وسط آمد و یواش یواش به مواضع نزدیک شد از آن سمت هم ما نزدیک شدیم و بعد گفت : که هیچ عملی انجام ندهید تا ببینیم اینها چه کار می کنند دیدیم که اینها دوربین را برداشتند و روی دوششان گذاشتند و به سمت مواضع خودشان به ستوان حرکت کردند ما گفتیم برویم کمین بزنیم و دور تا دور اینها را بگیریم تا عملیات لو نرود . شهید سید علی حسینی گفتند : اگر بگیریمشان عملیات لو می رود . بگذارید بروند و فکر کنند که اینجا یک پست دیده بانی توپخانه بوده یک دوربینی بوده و یک کسی به عنوان دیده بان توپخانه می آمد . و مواضع ما را می زده است . زمین و منطقه هم نشان نمی دهد کسی بخواهد از اینجا حمله بکند . در میان رملها و اینها این تدبیر ایشان بود که ما با عراقیها درگیر نشویم . عراقیها رفتند و ما به اتفاق شهید سید علی حسینی و برادران دیگر آمدیم و از آن دیدگاه هم دیگر استفاده نکردیم چون چند وقت بعدش هم عملیات می خواست شروع شود و دیگر عکس العملی هم واقعاً از عراقیها ندیدیم . چون همین تصور به آنها دست داده بود که این دوربین در اینجا استتار به این شکل برای دیده بان توپخانه است که این استنباط منطقی بود که با توجه به آن زمینی که بصورت مانع بود و نمی شد از آنجا عملیاتی انجام شود . بهتری چیزی که می توانستند متصور بشوند این بود که این پست دیده بانی است و بعد به سلامت ما برگشتیم .

- درماه تیر و مرداد سال 61 بعد از عملیات فتح خرمشهر قرار بود تعدادی از نیروهای اطلاعات عملیات آموزش ویژه ای را ببینند . آقای حسینی نیز بعنوان مسئول آموزش درآنجا حضور داشتند وما نیز در خدمتشان بودیم ابتدا حاج آقا نیروها را جمع کرد و صحبتهایی با آنان داشت و بعد هم دوره آموزش شروع شد و در آن مقطع زمانی دمای هوا بالای 55 درجه بود. شرایط بسیار سخت بود و نیروها باید در زیر آفتاب آموزش می دیدند تا درمیدان نبرد آمادگی بیشتری داشته باشند مدتی گذشت ولی یک سوم نیروها نتوانستند آن شرایط سخت را متحمل شوند لذا با بقیه نیروها آموزش را ادامه دادند شب را هم به سه بخش تقسیم کرده بودند یک بخش بعد دعا وتوجه عموم به اهداف وبعد دوم آموزش شبانه و بعد سوم وقت آزاد بود اعتقاد آقای حسینی این بود که باید در مرحله اول بعد معنوی و عرفان خود را بیابند وبعد آموزش را در دامن اینها بگذارند و حق هم همین بود

- در یک شناسایی که برادران در جنگل امقر در منطقه عمومی بستان داشتند آن عناصر شناسایی که درمنطقه بودند ناگهان متوجه پروازهای هلی کوپتر دشمن در خطوط مقدم خودشان که در حال عبور بودند می شوند . با توجه به اینکه این ها در دل دشمن بودند ودر حدود 10 کیلومتر ازمواضع لجمن دشمن هم به عمق دشمن رفته بودند . هلی کوپتر در حین برگشت می آید و از ارتفاع خیلی پایین از روی سر اینها رد می شود و متوجه حضور عناصری درآنجا می شود که همان هلی کوپتر شروع به تیراندازی می کند و فرود می آید. و تماس می گیرد و عناصر مستقر در جبهه که از خود عراقیها بود از قسمت دیگر حرکت می کنند وبه این منطقه می آیند و دو نفر از برادران را درآنجا اسیرمی کنند و می برند یکی از آن برادران علیرضا افتاده بود یکی هم آقای آبروانی بود که در جنگل انور دشمن در حین برگشت از خط مقدم متوجه حضور اینها می شود و بعد اطلاع می دهند و می آیند و اینها را دستگیر می کنند و می برند ولی خوب شهید حسینی وقتهای لازم را جهت توجیه پرسنل داشت که هنگام شناسایی در صورت اسارت به چه نکاتی توجه داشته باشید و به چه نوعی با دشمن برخورد کنید .

- در زمان جنگ در منطقه غرب کشور قرارگاه سپاه هشتم مستقر بود که مسولیت آن به عهده من بود و در همانجا قرارگاه دیگری به نام قرارگاه نجف اشرف هم بود که برادران ارتش درآنجا انجام وظیفه می کردند . این دو قرارگاه ارتباط خیلی خوبی داشتند و در امور اطلاعاتی و پدافند خط با یکدیگر تبادل اطلاعات داشتند به یاد دارم برادران ارتش قرار بود در منطقه سومار عملیاتی انجام دهند تیمسار کهمتری که آن زمان سرهنگ و مسئول ستاد قرارگاه بود درخواست نیرویی را نمود که به منطقه سومار و نفت شهر کاملاً آشنا باشد و من نیز به اتفاق آقای حسینی به قرارگاه نجف اشرف رفتیم و در آنجا جلسه ای تشکیل شد و آقای حسینی به آنها معرفی شد و بعد هم به همراه فرماندهان قرارگاه ارتش و آقای حسینی از نزدیک منطقه را بررسی می کردیم . درآنجا مسئول اطلاعات ارتش به آقای حسینی گفت : شما در کجا دوره دیده اید که اینگونه نسبت به مسائل مسلط هستید ایشان گفت : من دوره ندیده ام هر چه هست الطاف الهی است . دوباره آن برادر ارتشی گفت : من یقین دارم شما در لبنان یا کشورهای خارج دوره های پیچیده و عالی راگذرانیده اید در این لحظه من شاهد بودم که اشکهای آقای حسینی جاری شد و پیشانی آن برادر را بوسید و گفت : من هر چه دارم از برکت خون شهدا است .

- موقع عملیات والفجر مقدماتی سید علی حسینی به من گفت : چون عملیات در پیش است به یکسری وسایل نیاز دارم که باید ازخیابان فردوسی از مغازه یک پیرمرد مسیحی خریداری شود و کسی را می خواهم که بتواند این ماموریت را تا فردا شب انجام دهد من نیز این ماموریت را قبول کردم و با تحویل گرفتن یک دستگاه تویوتا وانت راه افتاد و به آدرس مذکور مراجعه کردم . سید علی وسایل مورد نیاز را در پاکتی در بسته به من داده بود . وقتی آنرا به طرف دادم ذره بینها و کاغذهای مخصوصی را بسته بندی کرد و به من داد و درخواست پولش را کرد . من هم پول را داده وبلافاصله حرکت کردم و با دو سه ساعت تاخیر خودم را به بازارچه رسانده و وسایل را به آقای اکبرزاده تحویل دادم و به دنبال آقای حسینی بودم گفتند : قرارگاه تاکتیکی هستند . بعد نزد آقای حمید نیا که فرمانده لشگر بود رفتم ایشان هم نبودند بعد از چند ساعتی که منتظر شدم آقای حمید نیا آمد و به من گفت : برادران ، رضوی پیروی و کوهستانی را با ماشین به عقب ببر من هم آنان را سوار کردم و در کنار رودخانه که تیپ در آنجا مستقر بود بردم و و مجدداً برگشتم . در همین فاصله آقای حسینی برگشته بود و خیلی هم ناراحت بود ولی من از علت ناراحتی ایشان سوال نکردم شب بعد با یک عده ای جلسه گذاشتند که در آن جلسه مکان عراقی ها را که توسط عکسهای هوایی مشخص شده بود تشریع کرده و به سوالات برادران پاسخ دادند بعد از عملیات به اتفاق هم به بندر گناوه رفتیم تا وسایلی که برای کارشان سفارش داده بودند تحویل بگیرند .

- به یاد دارم در سال 60 به عنوان نیروی مخابرات به جبهه اعزام شدم و چون هنوز سازمان وسیعی در رابطه با کار مخابرات رزم نداشتیم ما را به اطلاعات معرفی کردند که ایشان رسید . علی بدون فوت وقت مسئولیت جمع آوری خبراز منطقه چزابه ورساندن مطالب به مسئولان مربوطه را به عهده من گذاشت وقتی اطلاعات از طریق ما و همکاران دیگر به دستش می رسید شب یا صبح همان روز با ما جلسه می گذاشت و مطالب جمع آوری شده را تجزیه و تحلیل می کرد و بعد از ویرایش و تنظیم شخصاً با خودرویی که در اختیار داشت به مسئولان اطلاعات در اهواز می رساند .

- به خاطر دارم یکروز در مراسم صبحگاه ، سربازی به نام شهیدی که عرب هم بود تاخیر ورود داشت آقای حسینی بخاطر اینکه او را تنبیه کرده باشد به او گفت : چند مرتبه از ارتفاعاتی که در آنجا بود بالا وپایین برود که البته بعدها همان سرباز شهید شد .

- یک بار با شهید چراغچی و شهید حسینی و من ویکی هم از بچه های گروه چمران آن موقع از طریق رملهای شمال بستان رفتیم . منطقه ی خود بستان را شناسایی کنیم. تقریباً ساعت 3 یا 30/3 صبح بود که حرکت کردیم . اوایل طلوع آفتاب که بتوانیم از مسائل بیشتری ازدشمن در آن منطقه اطلاع حاصل کنیم لذا ناچار شدیم جلوتر از آن حد معمول برویم بعد از این متاسفانه دشمن ما را دید وعکس العمل نشان داد و با یک نفر بر پی ام پی از مواضعش به سمت ما با یک عده ای از عناصر خودش که در منطقه حضور داشتند بیرون آمد . با پی ام پی به سمت ما حرکت کردند. یک ولوله ای در بین ما افتاد که چه کار کنیم اینجا کجاست ؟ نزدیک بستان است و ما از آن طرف تا الله اکبر چیزی حدود 10-15 کیلومتر فاصله داریم . چکار کنیم شهید سید علی حسینی در آن مقطع گفت : اولاً روحیه خودتان را محکم نگه دارید و در ثانی از این شیارها استفاده کنید و خودتان را پشت تپه های بلند لارندر بکشید . تا باعث بشود که حتی اگر خواست با پی ام پی به سمت ما بیایند این سینه کشهای رملی وارتفاعات بلند مانع از آمدن آن بشود . هیچگونه تیراندازی هم نمی خواهد بکنید به سمت مناطق عقب بروید همین چیزی که ایشان گفتند آرامش خاطری به همه دست داد من و شهید چراغچی و یکی از برادران شهید چمران ایشان هم دنبال کار قضیه شناسایی بودند به همه ی مایک آرامشی دست داد و با خیال راحت و تند به مناطق عقب پشت ارتفاعات رفتیم و اینها هم آمدند تا آنجاییکه رد پاهای ما بود بعد دیدند که اثری از ما نیست و امکان آمدن آنها به داخل رملها نیست آنها به عقب رفتند وما آمدیم به مناطقی که موتورهای خود را درآنجا پارک کرده بودیم داخل گودی بود که از دید دشمن محفوظ باشد و بعد به عقب آمدیم .

- به خاطر دارم یک شب آقای حسینی با یکی از همکاران بر سر تعیین محلی که برادران تازه وارد اطلاعات می خواستند آموزش عملی ببینند بحث می کردند . و هر یک نقطه نظرات خاصی داشتند این نیروها آموزش تئوری را در پادگان دیده بودند وباید آموزش عملی می دیدند. محلی که برای این کار پیشنهاد شده بود قرارگاه لشگر 17 عراق بود که ضمن یک عقب نشینی آن محل تخلیه و در اختیار ما قرار گرفته بود . همکار آقای حسینی اصرار داشت که در همان محل ( قرارگاه لشگر 17 عراق ) نیروها آموزش ببینند ولی آقای حسینی با این نظرات مخالفت کرد و معتقد بود آن محدوده زیر آتش دشمن است و زمینهای اطراف هم آلوده هستند بنابراین راضی نیستم به خاطر آموزش حتی خون از بینی کسی بیاید ولی در ماموریت اصلی و در میدان نبرد قضیه فرق می کند نهایتاً هم اجازه نداد و محل دیگری برای آموزش تعیین کرد .

- سید علی یک روز به من پیشنهاد کرد که در شورای اسلامی شهر شرکت کنم. ضمن این که شهرها در گذشته توسط شوراهای محلی اداره می شد و اخیراً این مسأله به تصویب مجلس شورای اسلامی رسیده است و اخیراً افرادی تأیید نشده وارد شورا شده اند.این پیشنهاد را که مطرح کرد خندیدم و در جوابش گفتم: این کار برای افراد مسن و با تجربه است. ما که هنوز جوان هستیم و هنوز بیست و چهار یا بیست و پنج سال بیشتر سن نداریم و در این زمینه بی تجربه هستیم. ایشان مرا رها نکرد و گفت: کار آنها درست نیست و اشکال دارد. ایشان اصرار می کرد و من انکار. به هرحال ایشان به خواسته اش رسید و من را برای ثبت نام و کاندید شدن تشویق کرد و گفت: تو ثبت نام کن بقیه کارهایش با من. با توجه به این که افراد سابقه دار و مشهور کاندید شده بودند و من هم هنوز بی تجربه و سن کمی داشتم با تلاش و پشتکار توانستم عضو شورای شهر شوم. سید علی گفت : حالا دیگر خیالم راحت است که در این شورا حق کسی ضایع نخواهد شد. گفتم: این قدر هم روی من حساب نکن. گفت: حالا دیگر خاطر جمع شدم .

- یکی از شبها بود که وضع چزابه خراب شده بود ودشمن آنجا آتش شدیدی ریخته بود . ما را به اتفاق یکی از برادرها به نام آقای جواد حامد، که الان نیروی انتظامی مشهد هستند، فرستاد و گفت: که شما فرماندهی آنجا را به عهده بگیرید و سعی بکنید این مسئله را تمام بکنید. خوب ما آنجا رفتیم. دیدیم وضع واقعاً بهرانی است. عده زیادی از افرادی که در آن خط بودند، در واقع می شود گفت: روحیشان را به واسطه شهادت فرمانده و جانشینی فرمانده گردانشان از دست داده بودند. ما شهدا را تخلیه کردیم. البته کار همه را تقریبا آنجا به دست آوردیم. ولی وضعیتی که باعث شد این حالت ادامه داشته باشد، بی ثباتی خط که باید جلوی این رخنه، گرفته می شد. یعنی حالت شکمی که توی خاکریز ما ایجاد شده بود. باید این را یک طوری حلش می کردیم. خوب. آنجا در آن موقعیت نمی توانستیم عملیات انجام بدهیم. لذا به فکرمان رسید که آنجا خاکریزی بزنیم. تا آنرا مماس بکند. و ما بیاییم پشت آن پدافند بکنیم. خوب تا ما به آقای حسینی پیشنهاد دادیم، ایشان گفت: باشد. شما این طرح را بدهید، خوب با توجه ببه اینکه سن ما کم بود، واقعاً به خودمان اعتماد نداشتیم. و این تجربه را نداشتیم یک هم چین چیزی را انجام بدهیم. ولی ایشان با صحبتهای خودشان و با دلگرمی که می دادند با همان اعتمادی که به ما کردند، باعث شد که ما بتوانیم از فکرمان و از ذهنمان استفاده بکنیم. یک مقدار از آن چیزی که برای تثبیت آن منطقه بود انجام بدهیم، بالاخره طرح انجام شد. ما با بچه های جهاد همکاری کردیم و آن شب طرح را بهشان دادیم. و گفتیم چکار بکنند و چکار نکنند. حالا قصه اش مفصل است. ولی ا لحمدا... توانستیم خط را آن شب تثبیت بکنیم. و بعد از آن شب، اصلاً دیگر هیچ فرمانده گردانی در آن منطقه شهید نشد و بچه های خمپاره اندازی که از خرمشهر آمده بودند، مستقر شدند، پشت خط سوم و به اجرای آتش می پرداختند، که بعد از مدتی یک عملیات محدودی هم در آنجا انجام شد .

- از سفر حج برگشته بود. دوستان آمده بودند و با ایشان شوخی می کردند. می گفتند: کی قرار است شربت شهادت را نوش جان کنی. ایشان گفت: من سه تا آرزو دارم. هر موقع این سه تا آرزویم برآورده بشود، من به شهادت می رسم. یکی اینکه خداوند متعال یک خانه به من بدهد و دیگر اینکه خداوند یک سفر حج نصیبم کند و سوم اینکه خداوند به من یک اولادی بدهد. تمام این آرزویش در عرض یک سال برآورده شد. در کمتر از یک سال هم حج نصیبشان شد. هم خانه دار شدند و هم خداوند یک اولادی به ایشان داد و بعد هم به لقاءا... پیوست .

- زمانیکه شهید سید علی را به معراج شهدای باختران انتقال داده بودند جهت بهره گیری از پیکر مطهرش به معراج رفتیم. وقتی چهره نورانی او را دیدم از خود سئوال کردم ما کجا هستیم و این عزیزان کجایند؟ بعد پیکر شهید را با ماشین به همدان منتقل کردیم. به خاطر برف سنگینی که آمده بود جاده بسیار لغزنده بود . در فرودگاه همدان حدود یک ساعت منتظر شدیم تا هواپیمای مورد نظر بنشیند که شهید را به مشهد منتقل کنیم. حاج آقا موحدی که آن زمان فرمانده منطقه بود گفت: با این برفی که آمد هیچ خلبانی جرأت نمی کند بنشیند. ما باید شهید را زمینی منتقل کنیم. همان موقع هواپیمای سپاه رسید و چون زمین پوشیده از برف بود، برج مراقبت به او اجازه نشستن نمی داد. وقتی آمد بنشیند همه می گفتند : برای او سانحه پیش خواهد آمد و منجر به کشتنش خواهد شد. بالاخره خلبان هواپیما را نشاند. یکی از مسئولان فرودگاه که سرگرد بود گفت: از نظر من که پانزده سال کار فنی هواپیما را به عهده دارم، نشستن هواپیما بر روی زمین صاف و بدون لغزش امکان ندارد ولی ایشان بدون انحراف به راحتی روی زمین نشست. این هواپیما را باید یکی از روی آسمان گرفته باشد و روی باند گذاشته باشد. وقتی خلبان پایین آمد با آقای موحدی آشنا بود. حاج آقا از او سئوال کرد: چگونه با این وضعیت نشستی؟ گفت: از تهران به من گفتند: پیکر یکی از سرداران را باید از همدان به مشهد ببرید. وقتی آمدم برج مراقبت اجازه ورود نداد. خواستم برگردم مجدداً از برج خواستم با مسئولیت خود بنشینم. ولی خودم نیز نفهمیدم چگونه هواپیما را کنترل کردم. بعد با همان هواپیما پیکر مطهر شهید را به مشهد منتقل کردیم .

- آخرین روزهایی که با شهید در مکه مکرمه بودیم، یک شب بعد از زیارت، آقای حسینی اصرار کرد که فلانی بیا چند تا ظرف بزرگ پیدا کنیم و مقدار بیشتری آب زمزم به ایران ببریم. خلاصه ایشان چند تا از این ظرفهای آب معدنی پیدا کرد تا از آب زمزم پر کند. گفتم: سید اینهمه آب را می خواهی به ایران ببری چکار کنی؟ گفت: می خواهم وقتی خدا به من اولاد داد اورا با آب زمزم بشویم. به سید علی گفتم: خیلی از بچه ها وقتی به حج مشرف می شوند، شهادت از خدا می خواهند، تو از خدا چه خواستی؟ (این سؤال من داخل مسجدالحرام بود). به طرف من برگشت، چشمهایش پر از اشک بود. گفت: من چند تا آرزوی بزرگ داشتم و همه آنها در شرف اجابت است. امیدوارم که آخرین آنها هم زیاد طول نکشید. از خدا خانه ای خواستم تا سرپناه زن و بچه ام باشد به من داده است. بچه خواستم الان مسافری در راه دارم، سفر حج خواسته ام خدا نصیبمان کرد و امیدوارم که پس از مراجعت از حج خدا شهادت را هم نصیب کند. از حج که برگشتم یکی دوماهی نگدشته بود که سید علی به من تلفن زد و از من خواست که به بانک بروم، وقتی من به بانک رفتم متوجه شدم که ایشان می خواهد سی هزار تومان از بانک وام بگیرد و می خواست که من ضامن بشوم من به سید علی گفتم: ( تو فرمانده تیپ هستی به هر کس بگویید ضمانت می کند و من هم ضمانت می کنم ولی یک شرط دارد ). سید علی گفت: چه شرطی؟ گفتم: (آن زمانی که دست ما به هیچ جایی نمی رسد ضمانت ما را بکنی). سید علی لبخند ملیحی زد و چیزی نگفت. بعد از اینکه کارهایمان تمام شد، سید علی به من گفت: من عازم کرمانشاه هستم. من هم چون قرار بود دو روز بعد به کرمانشاه بروم با سید علی قرار گذاشتیم که چهار روز بعد در محل تیپ 313 حر که ایشان فرماندهی آن را داشت باهم ملاقات کنیم، من وقتی به کرمانشاه رسیدیم دیدیم تیپ سیاه پوش است و دقایقی بعد پیکر مطهر او را برای وداع با همرزمان به تیپ آوردند .

- منطقة عملیّاتی هورالعظیم در آبانماه 64 بود که ما مدّتی را آنجا بودیم که برادر عزیزمان سردار شهید حاج سیّدعلی حسینی مسئول گردان اطّلاعات قرارگاه سلمان بود که بعداً به نجف 2- معروف شد . در خدمت بزرگوار بودیم . منطقه ای که ما آنجا مستقر بودیم ، منطقة عملیّاتی عاشورای 4 منطقه ای بود که بصورت آب گرفتگی در چندین کیلومتر وسعت و با نی زارهایی که حدود دو متر و سه متر ارتفاع داشت و عمق آب بعضی جاها به 2/5 متر تا سه متر و بعضی نقاط دیگرش هم به نیم متر و یا کمتر از نیم متر می رسید و از لحاظ موفّقیّت جنگی واقعاً جای خطرناکی بود . خمپاره به چپ و راست مقرّ اصابت می کرد و خوشبختانه اکثر آن خمپاره ها چون در داخل آب در لجن فرو می شد . اکثراً عمل نمی کرد و مأموریّت ما ، مأموریّت دیده بانی بود آنجا که چند کیلومتر جلوتر از مقرّی که مستقر بودیم . دکلی به ارتفاع 25 متر تا سی متر با چهل تا 45 تا پلّه داشت که بصورت نرده ای بود . بعد در این موقعیّت برادر عزیزمان شهید حاج سیّدعلی حسینی یک شبی را که من آنجا بودم ایشان برای سرکشی تشریف آوردند به اصطلاح با چند تا دیگر از برادرها ، آن آقایان که تشریف آورده بودند . آنجا حدوداً ساعتهای فکر می کنم 1/5 تا 2 نصف شب بود و اکثر برادران خسته بودند و مأموریّت رفته بودند و یا مشغول استراحت و خواب بودند و ایشان کلیّة برادران را از خوابی بیدار کردند و همگی یک جلسه ای را تشکیل دادند و واقعاً وقتی که الان یاد آن جلسه و صحبتهای این بزرگوار می افتم می بیننم ایشان با وجود اینکه یک فرمانده بودند ، ‌ولی ما احساس می کردیم که این برادر بزرگتر ما هست . برادرمان فرمودند که برادران اطّلاعات باید بیشتر از این مایه بگذارند . چرا برادران خوابند ؟ اکثر برادران خواب بودند . از این به بعد نباید به این صورت باشد و امر فرمودند از آن شب به بعد که هیچ یک از برادران دیگر حق ندارند شب را بخوابند . به سه صورت عنوان کردند . یا باید لباس غوّاصی بپوشند و تمرین کنند در آب یا اینکه باید مشغول عبادت و راز و نیاز باشند و یا اینکه اگر موردی هست که بالاخره نماز شب بخوانند و یا اگر نمازهای قضایی دارند نماز قضایشان را بجا بیاورند .

- ایشان برای انجام یک مأموریت به مشهد آمده بودند و هنوز کار انجام نشده بود که فرمانده قرارگاه نجف که آقای شوشتری بود به ایشان تلفن زد که فوراُ حرکت کن بیا. همان روز آقای موحدی که فرمانده سپاه ناحیه خراسان بودند با هواپیما حرکت کردند و به باختران رفتند و به من هم گفتند: که شما فردا بیا... خوب ما حرکت کردیم به باختران رفتیم ساعت 8 شب بود. به من تلفن کرد و گفت که چه کار می کنی؟ آمدی؟ گفتم: بله. گفت: کارهای ماشین را آماده کن و فردا به قرارگاه شهید داودآبادی بیا. گفتم: چشم، فردا صبح حرکت کردم و رفتم. نیروها نمی دانستند که من با ایشان چه نسبتی دارم. دیدم همه نگرانند به یکی از نیروها گفتم که چه شده است؟ شنیدم که حاجی مجروح شده؟ برگ زدم. گفت: آری مجروح شده. به باختران بردنش. آقای طوسی نامی بود. گفت که حاجی گفته که شما به باختران بیایید. خودش مجروح شده با هلی کوپتر ایشان را به باختران انتقال داده اند. شب را حرکت کردم آمدم باختران. دیدم اینطور که به من گفتند در کنار آقای مجید مصباح در ارتفاعات گرد رش شهید شده است. البته در ابتدا دو تا ترکش به ایشان اصابت می کند و مجروح می شود. تا از آن ارتفاعات پر از برف ایشان را عقب آورده بودند شهید شده بود .

- زمانیکه سید علی مسئولیت تیپ را به عهده داشت نیروها خیلی راضی بودند. چون به طور پی در پی از آنان سرکشی می کرد. من نیز در ستاد پشتیبانی به عنوان کمک رسانی مشغول بودم. یک روز برای آمارگیری جنسها از ما دعوت شد که به تیپ برویم. من نیز به همراه آقای حاجی زاده از بانه به آنجا رفتیم. آقا سید علی در خط مقدم بود. به دنبال آقای آزرم بودیم که گفتند: ایشان به طرف ماؤوت و مهران رفته است. خلاصه به دنبال ایشان به مهران رفتیم. متأسفانه از آنجا به باختران بازگشته بود. با رفتن ما به باختران ایشان به طرف بانه حرکت کرده بود. بالاخره قسمت شد همدیگر را ببینیم و ما به سوی اهواز راه افتادیم و به اهواز که رسیدیم آقای حاجی زاده گفت: اگر صلاح می دانید به مشهد برویم. بعد هم خیلی سریع به طرف مشهد راه افتادیم. وقتی به مشهد رسیدیم، ابتدا به ستاد پشتیبانی مراجعه کرده و بعد جهت امضاء نامه اجلاس به استانداری رفتیم. در آنجا آقای جامع را دیدیم. ایشان گفت: آقای حسینی هم شهید شد. چون فرد دیگری همنام ایشان در لشکر بود گفتم: کدام حسینی را می گویی؟ گفت: سید علی. گفتم: سید علی کردستان است. من خودم آنجا بودم و الان از راه رسیدم. گفت: نه ایشان شهید شده، استاندار و دیگران نیز آنجا هستند . وقتی به ستاد پشتیبانی برگشتم از افراد آنجا در مورد این قضیه سئوال کردم و آقای علیزاده خبر داشتت. ایشان گفت: اگر هم شهید شده خوشا به حالش مسئله ای نیست . آقای علیزاده جریان شهادت شهید را خبر داده بود. بعد برادر شهید از باختران با من تماس گرفت و گفت: شما کجایید؟ گفتم: مشهد هستم. پرسیدم این جریانی که می گویند حقیقت دارد؟ گفت: بله. شما بروید و پدر و مادرم را آماده کنید. وقتی به حضور پدر شهید رسیدم متوجه شدم که ایشان مریض هستند و از ناحیه سینه ناراحتی دارند. بعد از صحبتهای کوتاهی به ایشان گفتم: خانه را تمیز کنید، مهمان می خواهد برایتان بیاید، پدرش فهمید و در حالیکه اشکهایش می ریخت گفت: من خواب دیدم سید علی شهید شده است. گفتم: چه زود قضاوت می کنید. من می گویم سر و سامان دهید که مهمان می خواهد بیاید. بعد مادر شهید آمد و از من پرسید که اتفاقی افتاده؟ من نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: بله و شروع به گریه نمودم و بعد دنبال کارها بودم تا اینکه جنازه را با هواپیما آوردند و ما به فرودگاه رفته و جنازه را به معراج بردیم .

- یک روز از منطقه همراه ایشان و پدرشان و آقای اکبرزاده و حاج عباس آقا به طرف مشهد می آمدیم. در بین راه بنزین ماشین تمام شد. سید علی گفت: چرا ماشین بنزین ندارد؟ من با خنده گفتم: برای اینکه شما راننده هستی و آمپر جلوی دید شماست. باید شما نگاه می کردید. خلاصه در بین راه که می رفتیم، یک شورلت امام جمعه دامغان را می آورد. یک مرتبه ماشین آنها ازما سبقت گرفت. یک سری هم علی که پشت فرمان بودازایشان سبقت گرفت .آقای اکبرزاده احساس کرد که اینها به ما مشکوک شده اند. ما نیز وسایلی در عقب ماشین داشتیم که باید به مشهد می آمد از جمله اسلحه. جلیقه ضد گلوله، پرونده مصاحبه اسیرهایی که می گرفتند. فلکه دامغان ماشین آنان توقف داشت و سید علی در حالیکه به سرعت از کنار ماشین آنان گذشت، گفت: خدا عاقبت این کار را هم به خیر بگرداند. تا اینکه پس ازیک کیلومتری با پلیس راه شاهرود مواجه شدیم. با نیروهای انتظامی که مسلح و آماده در جاده ایستاده بودند. ماشین ما را ایست داده و صندوق عقب را بازرسی کردند. ولی ما اسلحه ها را در جلوی داشبورد گذاشته بودیم. آنان را یک ترس عجیبی فرا گرفته بود و دائم روی بی سیم می گفتند : خیلی حواستان جمع باشد، اینها خیلی تیزند. یک اکپی هم متشکل از سپاه و نیروی انتظامی از شهر آمدند که مارا به شهربانی ببرند. آقای حسینی زیر بار نرفت و گفت: این تشکیلات برای چیست؟ ما که جرمی نداریم. گفتند: از جای دیگری دارند به ما گزارش می دهند. سید علی کارت شناسایی خود را نشان داد و گفت: ما نظامی هستیم. مأموران قبول نکردند. خلاصه ماشین ما را وسط قرار داده به صورت اسکرت که از همه جهات حفاظت می شد به طرف شهربانی بردند. در پشت درب شهربانی چند نفر از نیروهای اطلاعات در پیکانی نشسته بودند. وقتی ما را دیدند شناختند و آمدند روبوسی کردند. برادرهای دیگر نیز آمده و روبوسی نمودند. سید علی به مأموری که دم درب ایستاده بود گفت: حساب کدام یک از ما را می خواهی برسی؟ بالاخره این برخورد نیروهای اطلاعات باعث شد که قضیه فیصله پیدا کند و دیگر داخل شهربانی هم نرفتیم .

- در عملیات مسلم بن عقیل خوب آنهایی که جبهه رفته اند یا برادر هایی که در این عملیات شرکت داشتند می دانند که واقعا این عملیات برای ما مشکل بود . بعدا ایشان می گفت : بعد از اینکه ما راه کارها را به برادران گفتیم ، خودم پشت یک سنگری با یک دیواره کوتاهی ایستاده بودم و اشک می ریختم . عملیات شروع شده بود یا می خواست شروع شود . بعد می دیدم برادران همدیگر را بو می کنند ، می بوسند و می گویند : انشاءا... فردا صبح کربلا را زیارت می کنیم . ایشان می گفت: من می دانستم که شب اینها چه کار مشکلی را باید انجام دهند . و خوب بچه ها این قدر با ذوق و شوق و عاشق به کارشان به آن هدفی که داشتند ، بودند و ایشان می گفت فقط ما آنجا اشک می ریختیم و می گفتیم : خدایا ، خداوندا، ما را موفق بکن که به اعتقاد شان و به هدفشان برسند .

- یک بار که به عنوان مثال خاکریز جابر همدان در غرب جاده ا... اکبر را رفتیم شناسایی کردیم. باد دقت نظری که شهید سید علی داشت و در همان تاریخها هم آخرین عکس را از منطقه گرفته بودند، بسیار جالب است که شناسایی انجام شده از مواضع دشمن در خاکریز جابرهمدان که شناسایی کردیم صد در صد با عکس هوایی منطبق بود. تعداد خمپاره ها ،تعداد موانع، تعداد تانکها، تعداد همه آن چیزی که با سید علی حسینی دنبال کردیم صد در صد با عکس هوایی که گرفته بودند منطبق بود .

- ما در تیپ حرکه بودیم ده تا از این بادگیرهایی بود بنام اسپلت . ظاهرا این ها بادگیرهای جالبی بود که گرمای خیلی زیادی داشت و چیزهای خیلی جالب وسبکی بود که به درد نیروهای شناسایی می خورد. ده تاازاینها رابه ماداده بودند ، اماایشان این بادگیرهارا برای نیروهایی که در ماووت والاغلو وگردرش به شناسایی می رفتند ، درنظر گرفته بود .در تیپ حر فردی تدارکات آنجا را به طور موقت بعهده گرفته بود ما درمنطقه بودیم ، یکدفعه دیدیم ایشان یکی ازآنها راپوشیده است . شهید حسینی همانجا با ایشان برخورد کرد ، البته نه درجلوی ما ، دیدیم که ایشان رفت وهمانجا لباس رابا یک لباس معمولی عوض کرد. شهید حسینی به ایشان گفته بود: این سهم من وتو نیست .خودش هم نپوشید این فقط سهم نیرویی است که جلو می رود. شما اورکت بپوش چه اشکال دارد. نیرویی که می خواهد دربرف 10 کیلومتر ، 15 کیلومترراه برود، باید این بادگیر رابپوشد ، نه شما .

- یک روز برای من تعریف می کرد، می گفت: که ما در کلاس که جمع می شدیم، یک دفعه بچه ها را در اتاق را بستند و گفتند: هر کسی سیگار نکشد، حق ندارد از کلاس بیرون برود. حدود یک ماه این وضع ادامه داشت تا اینکه دیگر درس را رها کرد و به دنبال معافیت سربازی رفت. با توجه به شناختی که از وضعیت سربازی داشت تصمیم گرفته بود به خدمت سربازی نرود و تلاش زیادی کرد و حتی خودش را به لالی زد و با دو سال پیگیری مادرم را ناراحت کرد. مرتب به هنگ ژاندارمری _ در پشت کوهسنگی می رفت تا شاید بتواند معافیت بگیرد. هر کاری کرد هر کلکی زد نتوانست. از آخر پدرم فشار آورد که چرا تو خودت را علاف می کنی، برو خدمت کن. با یک پرونده جدیدی که تشکیل داد به خدمت رفت .

- به خاطر دارم یک مرتبه ایشان به همراه مسئول اطلاعات که از برادران تهران بود و چند نفر دیگر سوار قایق بودند که ترکشی به ایشان اصابت کرد و گواهینامه هایی که به همراه داشته در داخا شکمش مانع ایجاد می کند. به همین خاطر ایشان را به بیمارستان قائم منتقل می کنند. در همان زمان من نیز در مشهد مأموریت داشتم و دو مرتبه موفق شدم در بیمارستان از ایشان عیادت کنم. یک روز هم به اتفاق جمعی از برادران از جمله اقای ضیائی در منزل به دیدارشان رفتیم. از خصوصیات ایشان این بود که همیشه چگونگی عملیاتها را تحلیل می کرد. و آن موقع که به عیادتش رفتیم، چگونگی عملیاتی که در آینده قرار بود صورت گیرد، پیش بینی می کرد. آقای ذهتابچیان که در آن مجلس بود گفت: اگر پیش بینیهای شما درست از کار درنیاید، چه، گفت: من سید نیستم .

- یک روز به ایشان گفتم: مأموریتم به اتمام رسیده اجازه بدهید از خدمتتان مرخص بشوم . ایشان یک نصیحتی مرا کرد که هیچوقت یادم نمی رود. گفت: کجا می خواهی بروی؟ گفتم: می خواهم بروم به خانه و زندگی برسم. گفت: فکر می کنی ما زن و بچه نداریم. ما هم مثل شماییم ولی شما یک چیزی دارید که ما نداریم. گفتم: مثلاً گفت: شما نزد خدا ارزش بیشتری دارید. گفتم: شما هستید که با این لباس و سابقه طولانی در جبهه ها خدمت می کنید. گفت: خیر شما ارزشمندترید چون من خدمت می کنم. حقوق می گیرم و جز وظیفه کاری نکردم. اما شما بسیجی هستید که قربت الی ا... به میدان جنگ آمده اید. جنگ را شما به دوش بگیرید. ما امروز هستیم و فردا نیستیم. شما و امثال شما و به قول حضرت امام (ره) همه باهم باید جنگ را به پیروزی برسانیم. گفتم: حالا اجازه بدهید یک مدتی بروم. گفت: نه نمی شود. خلاصه آنقدر صحبت نمود تا مرا منع کرد و مأموریت 45 روزه ام به 6 ماه تبدیل شد .

- به خاطر دارم سال 60 در لشکر 92 زرهی سرباز بودم. و تیپ ما قبل از عملیات طریق القدس در ارتفاعات ا...اکبر مستقر بود و سرهنگ بهرامی هم فرمانده تیپ را به عهده داشت. یک روز دستور داد تمام سربازها جمع شدیم. سپس آقای حسینی سخنرانی کرد و گفت: ما چند نیروی داوطلب برای عملیات آینده می خواهیم. چگونگی موقعیت منطقه و شرایط حساس آنجا را توضیح داد و گفت : ممکن است اسیر بشوید، غذا به شما نرسد، نمی توانید به شهر برگردید. یا نامه به خانواده هایتان بنویسید. بعد از توضیحات ایشان، دو نفر داوطلب شده و همراه آقای حسینی به منطقه اعزام شدیم. در آنجا ارتفاعات رملی، شهر بستان را تا تنگه چزابه در گرفته بود که حدود 25 یا 30 کیلومتر در پشت دشمن واقع می شد. وسایلی که به همراه داشتیم سه رأس اسب و دو تخته چادر و چند دستگاه موتور بود. آقای حسینی هم شخصاً عقب ها را تأمین می کرد، به گونه ای که به اهواز می رفتند وسایل تدارکاتی را می آوردند و در تویوتایی که در همان محدوده مستقر بود، می گذاشت و بعد خودشان وسایل را کول می کردند یا اینکه با اسب به محل استقرار منتقل می کردند .

- زمانی که سید علی حسینی در شاهرود مشغول دوره آموزش سربازی بود، من با توجه به علاقه زیادی که به ایشان داشتم، به ملاقاتش رفتم. وقتی به پادگان آموزشی رسیدم، دیدم یک عده از نیروها را دور خود جمع کرده است. یک سرگروهبانی هم آنجا ایستاده بود. از سید علی پرسیدم که ایشان اذیت نمی کنند؟ گفت: نه، اتفاقاً با نیروها خیلی صمیمی است .

- یک شب چشمم به یک نانوایی افتاد که سه ، چهار نفر برای گرفتن نان مقابلش ایستاده بودند . شب سردی هم بود . من هم رفتم و در صف ایستادم . یک آقایی با عجله آمد و ظاهرا خیلی هم عجله داشت و می خواست سریعتر کارش را انجام بدهد ، گفت : آقا بی زحمت دو سه تا نان بدهید ، من بروم . خوب سه چهار نفر درصف ایستاده بودند . من گفتم که حاج آقا اشکال ندارد اگر نوبت ما هم هست نان ایشان را بدهید برود که عجله دارد . خدا انشاءا... شما را حفظ کند . ایشان برگشت و گفت : شما برادر شهید حسینی نیستید ؟ گفتم : چرا. خلاصه با اینکه عجله داشت اما حدود نیم ساعت اشک ریخت و صورت مرا بوسید . تعجب کردم که چگونه مرا شناخته است چون پنج ، شش سال از شهادت برادرم گذشته بود و من اصلا او را ندیده بودم و نمی شناختم . گفتم : آقا شما از کجا متوجه شدید که من برادر فلانی هستم ؟ گفت : آقا از اینکه من عجله داشتم ، شما خیلی راحت گفتید : آقا کار ایشان را راه بینداز . این تکیه کلام شهید را که شما با زیان آوردید من بلافاصله برگشتم و از خودتان سئوال کردم . از خصوصیات این شهید می گفت و اشک می ریخت .

- در عملیات شبهایی آن زمانهایی که می آمد جای ما و نمی توانست برگردد، صبح قبل از بچه ها بیدار می شد و این قوطیهای شیره پنج کیلویی بود که ایشان آب جوش می آورد و شیر خشک می ریخت داخل آب و شیر تازه درست می کرد. شیر گرم درست می کرد و به هر کدام از بچه ها یک لیوان شیر می دادند و اینها را تر و خشک می کردند. عین یک مادری که واقعاً می خواهد بچه اش را صبح راهی مدرسه یا راهی کار بکند. پسرم گرسنه نمانی تر و خشک می کرد و برنامه اینها را چک می کرد. که یک وقتی کم و کسری هم نداشته باشند و اینها را عازم کار می کرد .

- یک روز به پادگان 01 فرح آباد قدیم رفته بودم در برگشت از خیابان پیروزی که ستاد مشترک سپاه آنجا می آمدم سوار اتوبوس بودم وداشتم می آمدم میدان بهارستان وهمین طور که توی اتوبوس بودم دستم را به میله ها گرفته بودم وصورتم به عقب ماشین بود که یک لحظه پوستر بزرگ پرده ای را بر روی دیواره ی ستاد مشترک دیدم که نوشته شهید سید علی حسینی فرمانده تیپ مستقل حر قبول این قضیه برایم مشکل بود مبهوت و مات ماندم چند دقیقه ای می گفتم انا لله وانا الیه راجعون اشک چشمان مرا گرفت وحالت خاصی به من دست داد وانجا قبول کردم که سید علی شهید شده است .خیلی این حادثه برایم غیر مترقبه و جانکاه بود .

- در منطقه ماؤوت پشت دامنه الاغلو عملیاتی انجام داده بودیم که ناموفق بود و نیروها تا نیمه های ارتفاعات الاغلو پیش رفته بودند. خط نیز دست نیروهای لشکر سید الشهدا و لشکر 5 نصر بود. ما هم در تیپ امام رضا (ع) بودیم، بعد از عقب نشینی آن عملیات در داخل تنگه خطی را تشکیل داده بودیم و تیپ 12 قائم که از توان کمتری برخوردار بود در سمت راست ما بودند. در دامنه الاغلو سه تا تپه بود که نیرو نگذاشته بودیم و اگر عراقی ها می آمدند، می توانستند از آن تنگه ای که به سمت گردنه ملکان می رفت به ما تسلط یابند. ما این موضوع را متوجه نشده بودیم. ولی شب آقای حسینی به آقای شوشتری که آن موقع فرمانده قرارگاه نجف بودند، موضوع را در میان گذاشته و پیشنهاد می دهند که اگر اینجا روی تپه ها کمین بگذاریم غافلگیر نمی شویم. حاج آقای شوشتری پیشنهاد را پذیرفتند و دستور دادند تیپ 12 قائم روی آن منطقه کمین بگذارند که دو تا از آن تپه ها روی خط آنها و یکی روی خط ما بود که البته تیپ 12 این کار را انجام نداد و بنا شد که ما کمین را بگذاریم. ساعت 5/ 8 شب اعلام شد که جهت کمین باید به منطقه مورد نظر برویم از طرفی یک نفر هم لازم بود که راهنما باشد. بالاخره آقای حسینی را علیرغم اینکه فرمانده بود، با ما فرستادند. ما راه افتاده و به داخل سنگر فرمانده گردان فجر رفتیم . فکر می کنم مربوط به تیپ 21 امام رضا (ع) بود، و آقای محسن قاجار هم فرماندهی همان گردان را به عهده داشت. با ایشان صحبت شد و قرار شد نیروهایش به ما ملحق شوند و ضمناً صحبت از این شد که اینکار را برای فردا شب انجام دهیم تا روز بعد منطقه را کاملاً ببینیم. ولی آقای حسینی به لحاظ اینکه امر فرماندهی را اطاعت کرده باشد مصمم بود که همان شب کمین گذاشته شود. چون هوا سرد بود و از طرفی زیر آتش دشمن قرار داشتیم و مجبور بودیم کلاه خود و اورکت بپوشیم. از طرفی چون عراق از توپ های فرانسوی که بی صدا بود استفاده می کرد، به همین خاطر فقط جلاه خود را سرم کردم که اگر خمپاره سوت بکشد صدایش را بفهمم. آقای حسینی گفت: اورکت را هم روی سرت بینداز، هوا سرد است . بعد در حال خارج شدن از سنگر بودیم. ابتدا آقای حسینی و سپس به فاصله 2 یا 3 ثانیه من و سپس آقای قاجار از سنگر بیرون آمدیم. با صدا زدن آقای قاجار برای جوابگویی بی سیم مجدداً ایشان به داخل سنگر بازگشت و مرا صدا زد و گفت: از لشکر با بی سیم تماس گرفتند. گوشی بی سیم را گرفتم، آقای شوشتری بودند. سئوال کردند: شما برای کمین رفتید؟ من هم پاسخ دادم، بله. در حال رفتن هستیم. آقای حسین به داخل سنگر برگشت و گفت: چه شده؟ گفتم: از لشکر بودند و پرسیدند: برای کمین رفته اید یا خیر؟ مجدداً هر سه نفر از سنگر خارج شدیم. ماشین تویوتا را به صورت اوریب جلوی سنگر گذاشته بودیم. آقای حسینی به درب عقب ماشین رسید بود و من جلوی سنگر بودم که ناگاه یک توپ از همان توپهای فرانسوی فرود آمد و من یک سوزشی زیر پهلویم احساس کرده و خیز رفتم. علی حسینی هم روی زمین خوابید و سریع بلند شد و نزد من آمد. در همان حال گلوله ای آمد و حسینی روی زمین افتاد و گفت: ترکش خوردم. او را بلند کردم. دوباره افتاد و گفت: مجید جان! مرا یک جایی برسان که خیلی ناراحتم . آمدم بغلش کنم که داخل ماشین بگذارم. از تاب درد داد کشید. سپس متوجه شدم از ناحیه زیر شکم و بیضه ها آسیب دیده است. بالاخره با آقای قاجار او را به داخل ماشین بردیم و به آقای ایزی که راننده آقای شوشتری بود، گفتم: پشت فرمان بنشین و سریع برو. گفت: تاریک است جلو را نمی بینم. گفتم: چرا غهای ماشین را روشن کن و سریع برو. من هم با آقای امانی که از نیروهای اطلاعات بود در عقب تویوتا وانت نشستیم و او را به اورژانس رسانده و داخل آمبولانس گذاشتیم تا به عقب برگردیم. اما در بین راه بر اثر خونریزی شدید حسینی به شهادت رسید .

- ما بعد از عملیات ا...اکبر آزادسازی بستان را داشتیم. در عملیات آزادسازی بستان خوب یک مرحله عمل شد و در آن مرحله ما نتوانستیم به آن اهدافی که مد نظر بود برسیم. قسمتی از اهداف تصرف شد. بخش دیگر باقی ماند. طراحی شد که خوب حالا به چه شکل عمل بشود. خدا رحمت کند جمیع شهدا، شهید بزرگوار حاج حسین خرازی فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) که آن زمان تیپ امام حسین بودند، می خواست از آن محور عمل بکند و مسئولیت شناسایی اش هم به مجموعه ستاد خراسان محول شده بود و شهید حسینی مسئولیت شناسایی آن محور را به عهده داشتند. خوب قرار بر این شد که ما باید دشمن را دور بزنیم چون اگر بخواهیم به صورت جبهه های عمل بکنیم نتیجه ممکن است که نتیجه مطلوبی نداشته باشد برای دور زدن می بایست ما یک مسیر طولانی را طی بکنیم تا به اهداف خودمان برسیم. حساب بکنیم مسیر هم صعب العبور بود. باصطلاح شنهای روان منطقه را فرا گرفته بود. از مسیرهای خاصی فقط ما می توانستیم تردد بکنیم. بعضاً چیزی حدود 30 _ 40 کیلومتر راه را فقط باید ما پیاده طی می کردیم تا به آن نقطه برسیم و از آن نقطه عملیات شناسایی خودمان را خواستیم آغاز بکنیم. خوب ما اولین باری بود که در خدمت شهید بزرگوار رفتیم همان اولی که آنجا رسیدیم گفتیم: بابا اینجا اصلاً امکانش نیست. من تنها نبودم بلکه آن جمع چند نفره که رفته بودیم چنین نظری داشتیم ایشان فرمودند: که نه ما مطمئناً از این مسیر خواهیم رسید. خوب ما از نظر عقلانی و از نظر مادی داشتیم به قضایا نگاه می کردیم ولی دیدیم خوب این امکانش نیست. گفتیم: بابا اگر در این مسیر بر فرض محال که ما راه را هم پیدا بکنیم چون دقیقاً پشت توپخانه های دشمن آن هم توپخانه های دور بردشان به حساب منتهی می شد. خوب اصلاً چه نیرو و چه امکاناتی می تواند این مسیر طولانی را با این صعب العبوری طی بکند. ایشان معتقد بودند که نه مطمئن باشید که می توانیم و از همین مسیر هم ما موفق خواهیم شد. ما آن منطقه را به عنوان اولین بار رفتیم، رفتیم و باصطلاح عقبه ها را شناسایی کردیم. بعد دیدیم چقدر واقعاً مسیر مناسب و خوبیست که شهید بزرگوار می گفت: حالا ممکن است ما در رفتن اذیت بشویم. نیروهایی که می خواهند مسیر را عمل بکنند اذیت بشوند. ولکن بحث تلفات هست ما تلفاتمان اینجا نزدیک به صفر است و واقع اش هم بعد از عملیات طریق القدس ما این به عینه دیدیم منتهی مراتب دیدگاه و دیدن ما نسبت به شهید حداقل، در آن عملیات چهار و پنج ماه به حساب ایشان جلوتر از ما مسئله را می دید. ایشان پیروزی را می دید .

- آقای حسینی هنگام شناسایی منطقه عملیاتی طریق القدس فرماندهی کل پایگاه را به عهده داشت. ایشان نیروها به سه گروه تقسیم کرد که با فاصله 20 _ 25 کیلومتری تمام تجهیزات دشمن را زیر نظر داشتیم. در پشت خط هم سه دستگاه ویدئو بود که اطلاعات لازم را با دوربین فیلمبرداری ضبط کرده و به فرماندهان مافوق منتقل می کردیم. چند مرتبه نیروهای گشتی دشمن با اسب آمدند و منطقه را بررسی کردند و یک سری دوربینی را که در ارتفاعات کار گذاشته بودیم پیدا کردند و با خود بردند و ما هم نظاره گر آن بودیم. آقای حسینی گفت: خودتان را مخفی کنید که دشمن از وجود شما مطلع نشود .

- یک بار سردار شوشتری با بنده تماس گرفتندوگفتند: درمنطقه ای که شما هستید لازم است که کمین گذاشته شود و چون بنده زیاد به آن منطقه آشنا نبودم از ایشان خواستم تا برای توجیه ما یکی از نیروهای آشنا با منطقه را برایمان بفرستد. لذا شهید حسینی برای این منظور به منطقه ما اعزام شد و وقتی ایشان به منطقه رسیدند شب بود . بنده به ایشان گفتم که الأن دیر وقت است فردا صبح برای شناسایی وکمین گذاشتن در منطقه خواهیم رفت. ولی به خاطر اینکه دستور فرماندهی این بود که هرچه سریعترمنطقه شناسایی و کمین گذاری شود. ایشان اصرار داشتند که شبانه حرکت کنیم . و ما همگی آماده شدیم و جرکت کردیم در بین راه ایشان جلو می رفت و بنده پشت سر ایشان حرکت می کردم . که ناگهان صدای انفجاری را شنیدم .و به سرعت روی زمین دراز کشیدم وقتی بلند شدم شهید حسینی به طرف من می آمد شهید گفت: من مجروح شدم مرا به درمانگاه برسانید بنده به همراه چنی تند از برادرام دیگر شهید حسینی را به طرف درمانگاه حر کت دادیم. که متأسفانه ایشان به درمانگاه نرسید و در بین راه به درجه رفیع شهادت نایل گشتند. روحش شاد .

- یک روز سید علی با آقای سید کاظم حسینی که مسئول اطلاعات سپاه بود، به خور می روند تا ایشان را توجیه کنند. دشمن خمپاره ای می زند که ترکش آن به داخل شکمش فرو می رود. طوری که جهت درمان به مشهد می رود و بعد از مدتی با وجود درد و ناراحتی مجدداً به جبهه باز می گردد.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها