شهیدامیر اسلامی: تفاوت بین نسخهها
جز (Khoshkenar9712 صفحهٔ شهید امیر اسلامی را به شهیدامیر اسلامی منتقل کرد) |
|
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۴۵
زندگی نامه
شهید امیر اسلامی
تاریخ تولد :1341/11/15
تاریخ شهادت : 1360/02/31
زندگینامه
بسمه تعالی شهید امیر اسلامی، در سال 1341 در شهر تهران دیده به جهان گشود و در سن 7 سالگی تحصیلات خویش را آغاز کرد، فهم و استعدادهای فراوانی داشت، تمامی دبیران و آموزگاران از وی کمال رضایت را داشتند، امیر تحصیلات خویش را تا دوم متوسطه ادامه داد و برای آموزش کشتی ثبت نام نمود و قریب یک سال و اندی در آنجا مشغول ورزش شد.
در ایام انقلاب مردم ایران، در آن روزها که هر گوشه و هر سان عزیزی در خاک و خون می غلتید و در آن زمان که مردم با طنین الله اکبر بر مزدوران رژیم می تاختند، امتی با عشق به اسلام و انقلاب الهی می کوشید و هر چه در توان داشت در راه خدا، مبارزه می كرد، در آن شب ها که این ها در پشت بام ها ندای الله اکبر سر می دادند و طنین آن رعب و ترس در دل طاغوتیان می افکند، امیر نیز چنین کرده و خدای خویش را طلب می نمود.
شهید عزيز، رو به برادران مسلمان کرده و می گفت: ستون هر مسلمان ضمانت است بر قرآن و بر خود سکوت را حرام می دانست؛ در شب 22 بهمن که مردم تهران کلانتری ها را آزاد کردند همه و همه با ذکرشان دلاوری ها و شهامت های امیر را به یاد می آوردند.
در زمان تجاوز رژیم بعثی عراق به میهن اسلامی امیر با شور و شوقی خاص ثبت نام کرده بود، امیر با همسنگرش، شهید آیینی، در حالی که می دانستند محاصره شده اند؛ اما پیش می رفتند تا این که آنان را به رگبار بستند و تیر خصم دشمن بر سینه او نزدیک ساعت 2 نشست و امیر جان به جان آفرین و معشوق خویش نسپرده بود؛ تا این که ساعت 4 صبح هنگامی که بانگ اذان به گوش می رسید، امیر شهادتین را بر زبان زمزمه کرد تا شهادت را در آغوش بگيرد و معشوق خویش را یافت؛ امیر در همان ساعتي که دیده به جهان گشود در همان ساعت هم به شهادت رسید. یادش جاوید و راهش پر رهرو باد.
خاطرات :
بسمه تعالی
خاطره اي از شهید
در زمان تجاوز رژیم بعثی عراق به میهن اسلامی امیر با شور و شوقی خاص برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده بود. فرمانده یکی یکی اسامی شرکت کنندگان در حمله را می خواند تا رسید به اسمی که نتوانسته بود حضور پیدا کند؛ امیر که اسمش در بین شرکت کنندگان در حمله نبود گفت من به جای او می آیم؛ فرمانده چند بار گفت تو نگهبان انبار هستی، امیر گفت: فکر می کنید که من لیاقت دیدار خدا را ندارم؛ مگر من از شهادت می ترسم و این چنین شد که فرمانده دیگر اصرار نکرد و امیر خود را برای حمله آماده نمود.[۱]
پانویس
- ↑ سایت شهدای ارتش