شهیدحسین اکباتانی: تفاوت بین نسخهها
Khishavand98 (بحث | مشارکتها) (برچسب: ویرایش موبایل) |
جز (Khoshkenar9712 صفحهٔ شهید حسین اکباتانی را به شهیدحسین اکباتانی منتقل کرد) |
||
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۵: | سطر ۵: | ||
==زندگینامه== | ==زندگینامه== | ||
− | در مرداد ماه سال ۱۳۳۷ در شهرستان | + | در مرداد ماه سال ۱۳۳۷ در شهرستان اردبیل متولد شد. تولدش با محرم حسینی همراه بود ، بدین مناسبت او را حسین نامیدند. از پایان دوره ابتدایی ، در هنرستان صنعتی بوشهر مشغول شد و به اخذ دپیلم فنی حرفه ای نائل گردید . با اینکه در جبهه بود ، به محض اطلاع از معرفی متولدین سال ۱۳۳۷ جهت خدمت زیر پرچم ، خود را معرفی کرد.سرانجام در ساعت ۳ صبح روز دوشن به ۲/۱/۶۱ در حمله وسیع لشکر اسلام به دشمن در عملیات غرور آفرین فتح المبین شرکت کرد و به شهادت رسید. |
− | پدر معظم این شهید در روایتی خواندنی که در پرونده فرهنگی وی در بنیاد شهید بوشهر ثبت شده است آورده است: «خاطرم هست که شب جمعه ای بود از مسجد و دعای کمیل به خانه برگشته بودم. خوابیدم و در خواب دیدم که در حرم امام رضا (علیه السلام) هستم و چراغ سبزی روشن | + | پدر معظم این شهید در روایتی خواندنی که در پرونده فرهنگی وی در بنیاد شهید بوشهر ثبت شده است آورده است: «خاطرم هست که شب جمعه ای بود از مسجد و دعای کمیل به خانه برگشته بودم. خوابیدم و در خواب دیدم که در حرم امام رضا (علیه السلام) هستم و چراغ سبزی روشن است،امام خمینی (ره) نیز با تعدادی زیادی از بچه ها که لباس سبز و سفید پوشیده اند، ایستاده اند . |
− | رفتم خدمت امام راحل (ره)، سلام کردم و خواستم دست ایشان را ببوسم، دستش را کشید. از امام (ره) | + | رفتم خدمت امام راحل (ره)، سلام کردم و خواستم دست ایشان را ببوسم، دستش را کشید. از امام (ره) سوال پرسیدم که این جمعیت چه کسانی هستند؟ امام (ره) فرمود: «اینها شهدا هستند». گفتم: «من پسری داشتم بنام حسین، اینجا نیست؟». گفت: «چرا» و با دست او را به من نشان داد . |
یک بار دیگر حسین را در خواب دیدم که لباس سفیدی بر تن دارد و با دوچرخه اش در باغ در حال دور زدن است. در همین حین به من می گفت: «بابا، من این قدر اینجا راحت هستم، می خواهم فردا به اینجا بیایم، تو هم بیا»، گفتم: «من حالا وقت ندارم، تو حالا بگرد». حسین گفت: «اینجا خیلی خوب است، می خواهم یکی از درختها را برای شما بیاورم». من به شوخی به او گفتم: «ما که جا نداریم ». | یک بار دیگر حسین را در خواب دیدم که لباس سفیدی بر تن دارد و با دوچرخه اش در باغ در حال دور زدن است. در همین حین به من می گفت: «بابا، من این قدر اینجا راحت هستم، می خواهم فردا به اینجا بیایم، تو هم بیا»، گفتم: «من حالا وقت ندارم، تو حالا بگرد». حسین گفت: «اینجا خیلی خوب است، می خواهم یکی از درختها را برای شما بیاورم». من به شوخی به او گفتم: «ما که جا نداریم ». | ||
− | حسین محبت زیادی نسبت به ما داشت. هیچ وقت نمی گذاشت که ما ناراحت شویم. هر وقت که به خانه می آمد و می دید ما یک مقدار خاطرمان از هم مکدر شده سریع شروع می کرد به صحبت کردن از این طرف و آن طرف و فکر ما را از آن موضوع منحرف می کرد. سعی داشت که همیشه در سلامت و شادی باشیم.»<ref>منبع سایت نویدشاهد</ref> | + | حسین محبت زیادی نسبت به ما داشت. هیچ وقت نمی گذاشت که ما ناراحت شویم. هر وقت که به خانه می آمد و می دید ما یک مقدار خاطرمان از هم مکدر شده سریع شروع می کرد به صحبت کردن از این طرف و آن طرف و فکر ما را از آن موضوع منحرف می کرد. سعی داشت که همیشه در سلامت و شادی باشیم.»<ref>منبع سایت نویدشاهد</ref> |
− | + | ||
− | + | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۰۲
نام:حسین اکباتانی متولد:مردادماه۱۳۳۷ اردبیل تحصیلات:دیپلم فنی
زندگینامه
در مرداد ماه سال ۱۳۳۷ در شهرستان اردبیل متولد شد. تولدش با محرم حسینی همراه بود ، بدین مناسبت او را حسین نامیدند. از پایان دوره ابتدایی ، در هنرستان صنعتی بوشهر مشغول شد و به اخذ دپیلم فنی حرفه ای نائل گردید . با اینکه در جبهه بود ، به محض اطلاع از معرفی متولدین سال ۱۳۳۷ جهت خدمت زیر پرچم ، خود را معرفی کرد.سرانجام در ساعت ۳ صبح روز دوشن به ۲/۱/۶۱ در حمله وسیع لشکر اسلام به دشمن در عملیات غرور آفرین فتح المبین شرکت کرد و به شهادت رسید.
پدر معظم این شهید در روایتی خواندنی که در پرونده فرهنگی وی در بنیاد شهید بوشهر ثبت شده است آورده است: «خاطرم هست که شب جمعه ای بود از مسجد و دعای کمیل به خانه برگشته بودم. خوابیدم و در خواب دیدم که در حرم امام رضا (علیه السلام) هستم و چراغ سبزی روشن است،امام خمینی (ره) نیز با تعدادی زیادی از بچه ها که لباس سبز و سفید پوشیده اند، ایستاده اند .
رفتم خدمت امام راحل (ره)، سلام کردم و خواستم دست ایشان را ببوسم، دستش را کشید. از امام (ره) سوال پرسیدم که این جمعیت چه کسانی هستند؟ امام (ره) فرمود: «اینها شهدا هستند». گفتم: «من پسری داشتم بنام حسین، اینجا نیست؟». گفت: «چرا» و با دست او را به من نشان داد .
یک بار دیگر حسین را در خواب دیدم که لباس سفیدی بر تن دارد و با دوچرخه اش در باغ در حال دور زدن است. در همین حین به من می گفت: «بابا، من این قدر اینجا راحت هستم، می خواهم فردا به اینجا بیایم، تو هم بیا»، گفتم: «من حالا وقت ندارم، تو حالا بگرد». حسین گفت: «اینجا خیلی خوب است، می خواهم یکی از درختها را برای شما بیاورم». من به شوخی به او گفتم: «ما که جا نداریم ».
حسین محبت زیادی نسبت به ما داشت. هیچ وقت نمی گذاشت که ما ناراحت شویم. هر وقت که به خانه می آمد و می دید ما یک مقدار خاطرمان از هم مکدر شده سریع شروع می کرد به صحبت کردن از این طرف و آن طرف و فکر ما را از آن موضوع منحرف می کرد. سعی داشت که همیشه در سلامت و شادی باشیم.»[۱]
پانویس
- ↑ منبع سایت نویدشاهد