شهید غلامحسین دادی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «کد شهید: 6514089 تاریخ تولد : نام : غلامحسین محل تولد : مشهد نام خانوادگی : دادی...» ایجاد کرد) |
|||
(۵ نسخههای متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر | ||
− | گلزار : شهدابیرجند | + | گلزار : شهدابیرجند ==خاطرات== |
− | خاطرات | + | به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول من بمیرم. گفت: هیچ وقت چنین حرفی نزن . مرگ و زندگی دست خدا ست. پدرم پنج پسر دارد و باید یک پسرش را در راه خدا بدهد و آرزو دارم در راه خدا و [[کشورم]] شهید شوم |
− | به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول | + | به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در [[مراسم رژه خواهران]] از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود. |
− | به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در مراسم رژه خواهران از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود. | + | وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک [[عملیات]] که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم. <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8508 سایت یاران رضا]</ref> |
− | وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک عملیات که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم. | + | |
− | + | ||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references/> | ||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:غلام_حسین_دادی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۴۲
کد شهید: 6514089 تاریخ تولد : نام : غلامحسین محل تولد : مشهد نام خانوادگی : دادی تاریخ شهادت : 1365/04/16 نام پدر : علی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر گلزار : شهدابیرجند ==خاطرات== به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول من بمیرم. گفت: هیچ وقت چنین حرفی نزن . مرگ و زندگی دست خدا ست. پدرم پنج پسر دارد و باید یک پسرش را در راه خدا بدهد و آرزو دارم در راه خدا و کشورم شهید شوم به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در مراسم رژه خواهران از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود. وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک عملیات که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم. [۱]