شهید غلامحسین دادی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
 
به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول من بمیرم. گفت: هیچ وقت چنین حرفی نزن . مرگ و زندگی دست خدا ست. پدرم پنج پسر دارد و باید یک پسرش را در راه خدا بدهد و آرزو دارم در راه خدا و [[کشورم]] شهید شوم
 
به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول من بمیرم. گفت: هیچ وقت چنین حرفی نزن . مرگ و زندگی دست خدا ست. پدرم پنج پسر دارد و باید یک پسرش را در راه خدا بدهد و آرزو دارم در راه خدا و [[کشورم]] شهید شوم
 
به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در [[مراسم رژه خواهران]] از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود.
 
به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در [[مراسم رژه خواهران]] از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود.
وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک [[عملیات]] که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم.
+
وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک [[عملیات]] که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم. <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8508 سایت یاران رضا]</ref>
منبع: سایت یاران رضا  http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8508
+
 
 +
 
 +
==پانویس==
 +
<references/>
 +
== رده‌ها ==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:غلام_حسین_دادی}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۴۲

کد شهید: 6514089 تاریخ تولد : نام : غلامحسین‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : دادی‌ تاریخ شهادت : 1365/04/16 نام پدر : علی‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر گلزار : شهدابیرجند ==خاطرات== به خاطر دارم یک روز غلامحسین پیش من آمد و گفت : فاطمه جان، دوست دارم اگر شهید شدم بچه هایمان چه پسر و چه دختر را طوری تربیت کنی که پیش خدا رو سفید باشم . من هم گفتم : هیچ موقع راضی نیستم شما شهید شوید. اگر قرار است شهید شوید پس بگذار اول من بمیرم. گفت: هیچ وقت چنین حرفی نزن . مرگ و زندگی دست خدا ست. پدرم پنج پسر دارد و باید یک پسرش را در راه خدا بدهد و آرزو دارم در راه خدا و کشورم شهید شوم به یاد دارم یک روز به اتفاق دختر خاله ام جهت شرکت در مراسم رژه خواهران از منزل خارج شدیم و غلامحسین به همراه شش تا بچه در منزل ماند. چون مراسم خیلی طولانی شد، دیر به خانه برگشتیم و پیش خودمان فکر کردیم وارد خانه که شویم حتما غلامحسین خیلی ناراحت و عصبانی است و یک چیزی به ما می گوید . ولی خدا شاهد است وقتی که وارد خانه شدیم ایشان با خوشروئی از ما استقبال کرد و تمام کارهای خانه را نیز انجام داده بود. وقتی که غلامحسین برای آخرین بار به مرخصی آمد ، برایم تعریف کرد ، در یک عملیات که شرکت کردیم با یک قایق از طریق آب به طرف دشمن حرکت کردیم که ناگهان در دام دشمن افتادیم و نزدیک بود اسیر شویم و در این وضعیت مرتبا خدا را یاد می کردیم و از او کمک می خواستیم . در همان لحظه ناگهان هوا طوفانی شد و ما از دید عراقی ها پنهان شدیم و نجات یافتیم. [۱]


پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها