شهید جواد سراج طرقبه: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۴۸: سطر ۴۸:
  
  
به خاطر دارم زمانیکه برادرم جواد به مدرسه می رفت در بسیج دانش آموزی مدرسه شان ثبت نام کرده بود که در بسیج اعلام کرده بودند برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند و ایشان جزء نفرات اوّلی بود که رفته بود و ثبت نام کرده بود . چون آن موقع بنده در جبهه حضور داشتم به ایشان گفتم : من به جبهه رفته ام تو درس بخوان که درس خواندن هم یکجورجهاد در جنگ است . گفت : حالا که شما رفته اید نمی خواهید من بروم؟ گفتم : اختیارت دست من نیست ولی می گویم برو درست را بخوان . اما از آنجایی که شهید به جبهه عشق وعلاقه فراوان داشتند و می خواست خودش جبهه را تجربه کند چون کلاسهای تیراندازی هم شرکت کرده بود علاقه اش به جبهه رفتن چند برابر شده بود برای همین یکروز نزد پدرم که پیرمرد از کار افتاده بود رفت و خواست رضایتش را جلب کند تا اجازه بدهد او هم به جبهه برود اما چون پدرم ایشان را خیلی دوست داشتند و شهید آخرین بچه شان بود مخالفت می کرد و می گفت : نرو با این حال شهید رفته بود و شناسنامه اش که کوچک بود تاریخ تولدش را دستکاری و فتوکپی گرفته بود تا بتواند به جبهه بیاید . وقتی ایشان به جبهه اعزام شدند در نامه ای از پدر و مادرم عذر خواهی کرد و هنگامیکه ایشان برای اولین بار به مرخصی آمده بود . از ایشان پرسیدم در جبهه چکارمی کنی؟ شهید هم گفت : چون سنم کم است کاری به من نمی دهند ولی من با حمل یک کلمن آب به دستم رزمندگان را آب می دهم .
+
به خاطر دارم زمانیکه برادرم جواد به مدرسه می رفت در بسیج دانش آموزی مدرسه شان ثبت نام کرده بود که در بسیج اعلام کرده بودند برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند و ایشان جزء نفرات اوّلی بود که رفته بود و ثبت نام کرده بود . چون آن موقع بنده در جبهه حضور داشتم به ایشان گفتم : من به جبهه رفته ام تو درس بخوان که درس خواندن هم یکجورجهاد در جنگ است . گفت : حالا که شما رفته اید نمی خواهید من بروم؟ گفتم : اختیارت دست من نیست ولی می گویم برو درست را بخوان . اما از آنجایی که شهید به جبهه عشق وعلاقه فراوان داشتند و می خواست خودش جبهه را تجربه کند چون کلاسهای تیراندازی هم شرکت کرده بود علاقه اش به جبهه رفتن چند برابر شده بود برای همین یکروز نزد پدرم که پیرمرد از کار افتاده بود رفت و خواست رضایتش را جلب کند تا اجازه بدهد او هم به جبهه برود اما چون پدرم ایشان را خیلی دوست داشتند و شهید آخرین بچه شان بود مخالفت می کرد و می گفت : نرو با این حال شهید رفته بود و شناسنامه اش که کوچک بود تاریخ تولدش را دستکاری و فتوکپی گرفته بود تا بتواند به جبهه بیاید . وقتی ایشان به جبهه اعزام شدند در نامه ای از پدر و مادرم عذر خواهی کرد و هنگامیکه ایشان برای اولین بار به مرخصی آمده بود . از ایشان پرسیدم در جبهه چکارمی کنی؟ شهید هم گفت : چون سنم کم است کاری به من نمی دهند ولی من با حمل یک کلمن آب به دستم رزمندگان را آب می دهم .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11389 سایت یاران رضا]</ref>
  
منبع : سایت یاران رضا      http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11389
+
==پانویس==
 +
<references/>
 +
== رده‌ها ==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:جواد_سراج_طرقیه}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان مشهد]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۳۸

جواد سراج طرقبه
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۷/۱/۲۸
سمت‌ها رزمنده


خاطرات

یادم هست خبر شهادت جواد را از برادر دیگرم که در بنیاد شهید کار می کند مطلع شدیم . اول که چیزی به ما نگفت و فقط گفته بود که جواد مجروح شده و در بیمارستان بستری است . اما ظهر همان روز تقریباً ساعت 11:30 دقیقه ظهر بود که از رادیو اسامی شهدا را اعلام کردند، ‌ نام برادر شهیدم جواد سراج نیز بین اسامی شهدا بود که بعدا به معراج شهداد رفتیم تا بعد از تشییع جنازه و کفن ودفن شهید را به خاک بسپاریم .


تنها خاطره ای که از شهید سراج به یاد دارم در مورد تهجد و عبادت ایشان است . ما برای دیدن خانواده ی شهداء از کردستان ماموریت داشتیم که به شهرستان های اطراف اعزام شویم . در بین راه توی یکی از شهرها شبانه برای استراحت داخل مسجدی خوابیدم . نصف شب بود که بیدار شدم دیدم دو نفر گوشه مسجد دارند نماز می خوانند . گردنم را کج کردم دیدم یکی شهید موسوی فرمانده تخریب و دیگری شهید جواد سراج است که نیمه شب در حال خواندن نماز شب هستند . درحالی که آن موقع شب خواب بودن و هوای سرد پاییزی و سوز سردی که می آمد ایشان در حال به جا آوردن نماز شب و راز و نیاز با معبود خود می باشد .

به خاطر دارم سری آخری که برادر شهیدم جواد به مرخصی آمده بود همراه خود چند نوار کاست آورده بود که توی خلوت خودش ، حرف هایش را ضبط کند و نیز زیارت عاشورا را هم خوانده بود . هنگام خداحافظی همه نوارهای پر شده را به من داد و گفت : ان شاءالله بریم حرم امام حسین (ع) و آنجا زیارت نامه عاشورا را بخوانیم . بعد رو به مادرم کرد و گفت : مادر خواهش می کنم اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم کسی بدون وضو بالای سرم نیاید . وقتی آمدید روی سر جنازه ام و مرا دیدید گریه نکنید . برای حضرت قاسم و حضرت علی اکبر گریه کنید ، به مصیبت ها و بلای واقعه کربلا گریه کنید ، بعد خداحافظی کرد و راهی جبهه شد .


به خاطر دارم آخرین باری که شهید سراج می خواست به جبهه برود یک دسته گل سرخ دستش بود و ایستاده بود که دیدمش و توصیه ای که شهید به من کرد این بود که دیگر با کسی شوخی نکنم یا این که کمتر شوخی کنم . هنگام خداحافظی یک حالت ویژه عرفانی داشتند و آخرین توصیه شهید این کلام حضرت امام خمینی (ره) : عالم محضر خداست پس در محضر خدا معصیت نکنید را به زبان آورد و خداحافظی نمود و راهی جبهه شد .


به خاطر دارم روز چهارشنبه یکی از روزهای ماه مبارک رمضان بود که تقریباٌ ساعت 11:30 دقیقه ظهر ، اخبار رادیو اعلام کرد که فردا قرار است یازده شهید را بیاورند . همان جا من دلم تکان خورد و با خود گفتم : نکند برادرم جواد شهید شده باشد . بعد برادر بزرگترم که در بنیاد شهید کار می کرد زنگ زد و گفت : جواد مجروح شده ، حاضر شو برویم بیمارستان امدادی . وقتی داخل خیابان آمدم دیدم روی ماشین پرچم سیاه زده اند . گفتم : اگر جواد مجروح شده چرا پرچم سیاه روی ماشین زده اید ؟ آنجا بود که متوجه شدم جواد شهید شده است و به گریه افتادم .

برادر شهیدم جواد در تیم تخریب ویژه شهداء بودند . ظاهراً به چند نفرمی گویند بروید جلو و معبر مین را باز کنید . که بچه ها اطاعت نمی کنند و خود شهید وارد عمل می شود تا وسط میدان مین می رود و مین ها را خنثی می کند که همانجا نیروی دشمن متوجه می شود و با شلیک گلوله سیمینوف به زیر گلویش به درجه رفیع شهادت نائل می گردد .


به خاطر دارم زمانیکه برادرم جواد به مدرسه می رفت در بسیج دانش آموزی مدرسه شان ثبت نام کرده بود که در بسیج اعلام کرده بودند برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند و ایشان جزء نفرات اوّلی بود که رفته بود و ثبت نام کرده بود . چون آن موقع بنده در جبهه حضور داشتم به ایشان گفتم : من به جبهه رفته ام تو درس بخوان که درس خواندن هم یکجورجهاد در جنگ است . گفت : حالا که شما رفته اید نمی خواهید من بروم؟ گفتم : اختیارت دست من نیست ولی می گویم برو درست را بخوان . اما از آنجایی که شهید به جبهه عشق وعلاقه فراوان داشتند و می خواست خودش جبهه را تجربه کند چون کلاسهای تیراندازی هم شرکت کرده بود علاقه اش به جبهه رفتن چند برابر شده بود برای همین یکروز نزد پدرم که پیرمرد از کار افتاده بود رفت و خواست رضایتش را جلب کند تا اجازه بدهد او هم به جبهه برود اما چون پدرم ایشان را خیلی دوست داشتند و شهید آخرین بچه شان بود مخالفت می کرد و می گفت : نرو با این حال شهید رفته بود و شناسنامه اش که کوچک بود تاریخ تولدش را دستکاری و فتوکپی گرفته بود تا بتواند به جبهه بیاید . وقتی ایشان به جبهه اعزام شدند در نامه ای از پدر و مادرم عذر خواهی کرد و هنگامیکه ایشان برای اولین بار به مرخصی آمده بود . از ایشان پرسیدم در جبهه چکارمی کنی؟ شهید هم گفت : چون سنم کم است کاری به من نمی دهند ولی من با حمل یک کلمن آب به دستم رزمندگان را آب می دهم .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها